پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

انسان، پازل سیال الهی (۲۷)/ جوجه‌ها و آدم‌ها/ دکتر افشین خداشناس

بدست • 3 آوریل 2010 • دسته: انسان، پازل سیال الهی

آدم‌ها:
سه چهار ماه پیش بود که خانم و آقای جوانی که سلامتی و طراوت از وجودشان می‌بارید و پسر چند ساله‌ی زیبایی داشتند، کودک شیرخواری را برای معاینه آوردند. کودک که فرزند دوم‌شان بود، مشکلات گوناگون جسمی داشت: لب و کام شکافدار دوطرفه، ناهنجاری‌های قلبی، ورم دوطرفه‌ی کلیه‌ها، برگشت شدید اسید معده که باعث عفونت ریوی شده بود، و وزنی حدود ۲/۵ کیلو. کودک از بدو تولد زیر مراقبت‌های ویژه قرار داشت اما چون بهبودی واضحی نشان نمی‌داد، اما بدتر هم نمی‌شد، رفته‌رفته از این خدمات دور شد. در این فاصله‌ها چند باری او را ویزیت کردم و هر بار از پیگیری و حوصله‌ی پدر و مادرش حیرت می‌کردم. در این حین و بین بود که متخصص جراحی پلاستیک و کودکان و قلب هر یک به‌زبانی آب پاکی ریختند روی دست پدر و مادر که این بچه را هر چه در توان است انجام دهیم، بیشتر از چند هفته‌ی دیگر زنده نمی‌ماند و بگذارید راحت شود. شتر مُرد، حاجی خلاص! نشان به آن نشان که آن کودک بی‌نوا را کمتر شیر دادند و داروهایش را قطع کردند و مهرشان هم به او رفته‌رفته کمتر و کمتر شد؛ هم به‌دلیل صورت زشتش و گرفتاری‌ها و دربه‌دری‌ها و مخارجی که برای‌شان ساخته بود و هم به‌دلیل قطع امیدشان از این‌که سرآخر آفتابه خرج لحیم نشود و هم چوب را نخورند و هم پیاز را.
اما نتیجه این شد که تا دو ماه بعد کم‌کم تبش قطع شد، چون کمتر شیر می‌خورد. کمتر توی ریه‌هایش می‌رفت و گرچه وزنش ثابت بود و موهایش شروع به ریختن کرده بود، اما قدش بلندتر شد! سوای این‌همه، آن‌چنان تقلایی می‌کرد و با آن‌چنان ولعی با لبان سه‌پاره‌اش انگشتش را می‌مکید و می‌لیسید که از چشمانش امید به زندگی می‌بارید. پدر و مادر می‌خواستند بگذارندش جایی که تا زمان مردن از او نگهداری کنند یا اصلاً جایی رهایش کنند یا دست‌کم دارویی بدهند تا خلاصش کند یا به‌عبارتی از دستش خلاص شوند.
ابتدا خودم هم تایید کردم که روح سالم او همان بهتر که در جسم سالمی ادامه‌ی حیات دهد و از این تن رنجور بیرون برود، اما بعد دچار تردید شدم. با چند عزیز مشورت کردم، از جمله دو جان شیفته: یکی همسرم که همکارم است و باور هر دومان بر این شد که اگر قرار بود که این کودک زنده نماند پیش از این‌ها مرده بود (بچه‌هایی از این‌دست با این مشکلات را به‌زور می‌شود در مرکز مراقبت‌های ویژه‌ی کودکان درمان کرد و زنده نگه داشت، در منزل که چه عرض شود) پس حکمت و قسمتی در کار است، و دیگری دکتر اخوین که در والایی و پویایی اندیشه‌اش تردیدی نیست. او برایم نوشت: «دلم یک چیز می‌گوید و منطق چیز دیگر… و تو جواب هر دو را می‌دانی. بتهوون فرزند نهم یک مادر سیفیلیسی بود و همه‌ی برادران و خواهران بزرگ‌ترش مبتلا به عوارض سیفیلیس مادرزادی، و موقعی که در شکم مادرش بود همه حکم به سقط او داده بودند، ولی…» و نماهنگی اثرگذار از جنینی که سقطش کردند برایم فرستاد که چگونه با ناباوری از مادرش می‌خواهد که این کار را با او نکند و پس از سال‌ها هنوز در بهشت چشم‌به‌راه مادر است.
قضاوت در کم‌ و کیف ماجرا بسیار دشوار و شاید نارواست، اما پایان این تراژدی هم به‌گمانم نباید چیزی جز درد و افسوس باشد. دو هفته پس از آخرین باری که کودک را دیده بودم، مادرش با من تماس گرفت و گفت: آش همان است و کاسه همان! آن زمان که مداوایش می‌کردیم، حالش روزبه‌روز بدتر می‌شد و حالا که رهایش کرده‌ایم روزبه‌روز بهتر می‌شود! گفتم به باور من خداوند- یا به تعبیر من، کانون هوشمندی بی‌کران- خودش پشت این ماجراست و تا به این باور نرسد که هرآن‌چه در توان‌تان است انجام نداده‌اید، روح این کودک را به‌سوی خود فرا نمی‌خواند. پس با ایمان به حکمت او، آن‌چه باید انجام دهید تا آن‌چه قسمت است به‌اجرا درآید. بر سر دوراهی ادامه دادن یا وانهادن…

جوجه‌ها:
چندی پیش از مردی از بیمارانم شغلش را پرسیدم. در یک مرکز پیشرفته‌ی جوجه‌کشی و توزیع جوجه کار می‌کرد. ناخودآگاه به‌یاد مستندی افتادم که بیست سال پیش دیده بودم. جوجه‌ی بی‌نوایی که از لحظه‌ی پرت کردنش به سبد جوجه‌های کم‌وزن و ناقص، تا لحظه‌ی نابودی‌اش در چرخه‌ی تولید کارخانه‌ی جوجه‌کشی به‌تصویر کشیده شده بود. پرسیدم به‌واقع چه کار می‌کنید. گفت: «این جوجه‌های ضایعاتی را اگر سالم اما کم‌وزن باشند به بازار می‌فرستیم (تا بچه‌های شیطان بخرند و ترتیب‌شان را یکی دو روزه بدهند!) یا در یک دستگاه میکسر می‌اندازیم. یا اخیراً که مدرن‌تر شده‌ایم، در یک مخزن با حرارت بالا خشک می‌کنیم و از آن غذای دام تولید می‌کنیم. یک بار هم ۲۸۰۰ جوجه‌ی مازاد بر مصرف بازار تولید کرده بودیم که روی دست‌مان ماند و مجبور شدیم نابودشان کنیم… البته دل‌مان که می‌سوزد – یا بهتر بگویم، می‌سوخت- اما کم‌کم عادت کردیم!» من اگر از چند چیز در دنیا بدم بیاید یکی‌اش حتماً سانتی‌مانتالیسم یا احساساتی بودن افراطی است، اما آیا این ماجرا در حد و حدود خودش کم از هیتلر خدانیامرز و کوره‌های آدم‌سوزی آشویتس دارد؟ حالا حکایت ماست و این بچه‌های ضایعاتی. ای داد و بیداد…

دکتر افشین خداشناس
نشانی: رشت، خیابان سردار جنگل، روبه‌روی داروخانه‌ی کیمیا، مطب پزشکی سردار جنگل، تلفن: ۵۵۳۵۷۷۵
Email: afshinkhoda@yahoo.com

http://www.human-puzzles.com

برچسب‌ها: ٬

۶ دیدگاه »

  1. سلام دکتر جان بد جور احساساتمان را به غلیان اوردید.
    اما من گاها در زمان کار به این فکر می کنم تکلیف با پسر ۲۰ ساله ای که اگاهانه به ورطه اعتیاد افتاده است و همزمان با خود تمام خانواده را هم نابود می کند و مادر فقط اورا دعا می کند چیست؟؟؟
    به نظر شما رفتاری بهتر از این جوجه ها شایسته انهاست؟

  2. واقعا به اطلاعاتم افزود. واقعا پست مفیدی بود. ممنون/

  3. واقعاً نمیدونم چی بگم… دنیای غریبی است…

  4. داستان بتهون یک داستان ساختگی از طرف مسیحیان متعصب است.

    لطفا با اطلاعات ناقص مردم را فریب ندهید با تشکر

  5. اما من به این فکر میکنم که این بچه ۱۰ یا ۲۰ سال دیگر که بزرگ شد خودش چه احساسی خواهد داشت؟ به زجری که از این شرایط میکشه و نیاز های طبیعی یک انسان که برای او برآورده نمیشه. پس بهتر نیست که در این شرایط کمی منطق رو مد نظر قرار داد؟ حداقل به خاطر احساسات آینده این بچه؟

  6. […] بخواهید نگاه کنید بخودتون مربوطه ولی خوندن این مطلب (لینک) رو از دست […]

دیدگاه خود را بیان کنید.