پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

یادداشت‌های یک سردبیر محترم (۴)/ کسی به‌فکر گل‌ها نیست

بدست • 21 آوریل 2010 • دسته: آ با كلاه

۱٫    خانم مسن پهن شده روی صندلی اتوبوس… پلک‌هایش سنگین شده و دست راستش را قفل کرده به سبد خرید بزرگی که کنار صندلی‌اش جا خوش کرده… چیزی نمی‌گذرد که با تکان ترمز اتوبوس بیدار می‌شود و انگار از کابوسی شوم خلاص شده باشد به مرد صندلی روبه‌رویی می‌گوید: «آقا، ایستگاه […] است؟» جواب را شنیده و نشنیده پلک‌هایش روی هم می‌افتد و دوباره به خواب می‌رود… به ایستگاه […‌] که می‌رسیم، نیمی از مسافرها پیاده می‌شوند… آن مرد صندلی روبه‌رویی هم… و من در انتظار این‌که کسی به شانه‌ی پیرزن دستی بزند و صدایش کند… اما کسی حواسش به او نیست… اتوبوسِ نیمه‌خالی مکثی می‌کند تا نفسی تازه کند و دوباره به‌راه بیافتد… طاقتم تمام می‌شود… نمی‌دانم چطور خودم را می‌رسانم به شانه‌ی پیرزن و تکانش می‌دهم: «خانم… خانم… به ایستگاه […] رسیده‌ایم.» چشم‌هایش را باز می‌کند و در طرفه‌العینی هیکل درشتش را تکانی می‌دهد و پرتش می‌کند سمت در خروجی… قبل از خارج شدن رو برمی‌گرداند و خیره نگاهم می‌کند و می‌گوید: «واقعاً متشکرم.» و من با گونه‌های گرگرفته می‌گویم که کار مهمی نبوده… اما تعجب آمیخته با امتنان نگاهش به‌وضوح چیزی را به رخم می‌کشد… این‌که چقدر این‌جا غریبه‌ام …
۲٫    یادم نیست چند سال پیش بود. در وب‌گردی‌هایم به وبلاگ خانم دکتری رسیده و یکی از یادداشت‌ها را برای مجله پسندیده بودم. خانم دکتر که گویا انترن سال آخر بود، در جواب ای‌میلم موافقت کرد و… این شد آغاز یک آشنایی از راه دور. در این مدت دو سه یادداشت‌ دیگرش را هم در مجله منتشر کردم. مجله را هم برایش می‌فرستادم و خانم دکتر هم نوروز هر سال کادوهایی می‌فرستاد که نشانه‌ی سلیقه‌ی خوب و ظریفش بود. عید امسال از کادو خبری نشد که تعجب نکردم. این روزها حواس کدام‌مان سر جا هست که حواس او باشد. چند ماهی هم بود که به وبلاگش سر نزده بودم. تا همین دیروز که سر زدم و با خواندن تازه‌ترین یادداشتش وارفتم. یادداشتی با عنوان «غریبه» که در پاراگراف اول خواندید.
۳٫    خانم دکتر جوانی که تا چند ماه پیش از کشیک‌هایش در بیمارستان‌های خصوصی پایتخت- و از عزمش برای این‌که پزشک عمومی نماند- می‌نوشت، حالا پرستوی مهاجری شده است در آسمان غربتی که خوشبختانه- اگر باقی یادداشت‌هایش را بخوانید- گاه از خاک مادری مهربان‌تر است:
سال ۸۹ سال خوش‌یمنی است… می‌دانم… این را از نشانه‌های اول سال گفتم… وقتی دو ساعت مانده به تحویل سال به بانک رفتم و خانم درشت‌هیکل مهربان این‌طور پرسید که:
“Aren’t you supposed to celebrate now? What are you doing here?”
(مگر الان نمی‌خواهید جشن بگیرید؟ این‌جا چه‌ می‌کنید؟) و بعد با لهجه‌ای که سعی می‌کرد فارسی باشد اضافه کرد: «عید مبارک!» و اشاره کرد به هفت‌سینی که به‌دقت روی میز کوچکی چیده بودندش و تکه کاغذی که رویش به فارسی نوشته شده بود: سال نو مبارک…

۴٫    اگر دلم گرفته است نه برای خانم دکتر است که می‌دانم به هدفی رفته است و چه برگردد- آن چنان که خود می‌گوید- و چه نه، برای جامعه‌ی بزرگ بشری و خانه‌ی مشترک ما، زمین، فرزندی برومند و سودمند خواهد بود. اگر دلم گرفته است، برای این خاک است که بهترین فرزندانش را چه آسان از دست می‌دهد، و برای این از دست دادن هزار راه دارد که تازه یکی- و بهترینش- مهاجرت است. یک بار در جوانی در شعری وطنم را «گربه- مادرِ» نامهربانی خوانده بودم که زیباترین فرزندانش را پیش‌تر دریده ‌است…
۵٫    کسی به‌فکر گل‌ها نیست
کسی به‌فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد باور کند
که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود…
(فروغ فرخزاد)

پ. ن: این سرمقاله‌ی شماره‌ی ۷۸ «پزشکان گیل» است که هنوز از چاپخانه درنیامده. ولی با شما که «ندار»یم. این‌جا گذاشتیم زودتر بخوانید.

برچسب‌ها: ٬ ٬

۹ دیدگاه »

  1. حیف نبود تویی که اینقدر خوب وبلاگی می‌نویسی، با وبلاگ نوشتن قهر بودی؟؟ کاش شجاعت اون خانوم دکتر در وجود من هم بود. باید کند رفت. تمام!

  2. …سال هاست که می کوشم از احساساتم فرار کنم، سالهاست که می کوشم با عقلانیتم آشتی کنم، «انسان بودن» دشوارترین گونه ی زندگی کردن است، و «انسان شدن» دردناکترین گونه ی رنج بردن است، و «انسان ماندن» ناممکن ترین گونه ی با جمع ماندن . آنچه مرا و چون مرا، به این خاک و آب و هوا دلبسته کرده، چیزی ورای ماده ی این عناصر، در روح کهن دردمندی است که قرن هاست می کوشد از رنج هایش رهائی یابد و باز فروتر می رود. غم غربتی که به گذشته ها دارم، آنچنان عمیق است که این فرار و آشتی دائم را برنمی تابد، و غم غربت این و آن عزیز از وطن بریده به این و آن علت، آنچنان جانکاه که «اسب تروای احساس» را برای صدمین بار به «قلعه ی عقلم» نفوذ داده و تمامیش را درهم می شکند، شاید چاره این باشد که دست از این جدال نابرابر بردارم، همنوای ناله ی جانسوز گل ها و ماهی ها شوم و ندا سر دهم:«آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را»،…

  3. نوشته تان مرا یاد دوستی دانشمند از دوستان پدرم انداخت که می فرمود به دو لیل سالهای عمرم را به پیری رساندم: تعلق خاطر به خاک وطن و عشق به مادر.نمی شود رها کرد و رفت.ضمن اینکه این گونه غریب بودن اختصاص به جا و مکان خاصی ندارد،همینجا هم همینگونه است.آدم بودن مختص جای خاصی نیست،درونمان تغییرش به حدی شده است که گاهی در برابر کارهای نیک حتی دچار تردید می شویم که چه کنیم؟!

  4. گاهی فکر می کنم عمر خیلی کوتاهه و فرصت ما خیلی کم و کار نکرده زیاد.اما با نشتن و غصه خوردن کار درست نمیشه دکتر.شایذ باید دل کند و رفت دکتر.
    رفت و ودید و تجربه کرد و به قول اخوان ثالث دید اسمان هر کجا ایا همین رنگ است؟؟
    اما اگه رفتی و دیدی اسمان همه جا همین رنگه افسوس برای سالها و دوستای از دست رفته داغونت می کنه. نمیدونم .همینه که مرددم.

  5. خیلی خوشحالم که این خانوم دکتر در روزگاری اینترنی و طرح را گذروند که می تونست ما را قدم به قدم با احساساتش در مورد کار؛ هدفش از پزشکی و تلاشی که برای تغییر وبهتر کردن اطرافش داشت پیش ببره. کم کم دیدیم چطور میشه یه نفر که انقدر عاشق مردمشه و با وجدان و با علاقه کار می کنه؛ تصمیم می گیره بره و لو موقت!
    این رفتن نشانه “عدم وابستگی به خاک و آب و هوا” یا “عدم تعلق خاطر به وطن” نیست! کما اینکه ایرانی ها همه جای دنیا تمام این مناسبت های ملی را سعی می کنن زنده نگه دارن که هویت ما به ملیت ماست!

  6. سلام
    نوشته تون منو برد. به همه ی اونایی که می رن.
    و کاش می شد « خاکشون سرزمینشون رو مثل بنفشه ها با خودشون ببرن »
    خوش حالم که سرمقاله رو زودتر خوندم.

  7. عشق به وطن به خاک نیست ، به مرز و بوم و به کوه و جنگل و بیابان نیست ، به مردم است ، به مردمی که از قضا از بهترینان مردمان جهانند ، که با وجود کمبودهایشان، که با توجه به پیچ و خمهای تاریخ کهنشان و فجایعی ک بر آنها رفته است و می رود چندان دور از انتظار هم نیست ، هنوز هم از از مهربان ترین ها هستند ، از خونگرم ترین ها ، از فداکار ترین ها ، و از عاشق ترین ها ، آنهم در جهانی که هر فرد تنها به فکر شخص خویش است و کوسه تنها به فکر ریش ، و از سرنوشت کسی دیگر در جهان باکش نیست . آن کس که ما را ترک می کند و می رود جای ملامت ندارد که لابد یا کارد به استخوانش رسیده است و یا از رسیدن کارد به استخوان ما و دیگران باکش نبوده و نیست ، و ما را چه در مقام قضاوت او نشینیم که او لابد تلاشش را کرده است و می رود که در جایی دگر تلاشی دگر کند. سفر خوش ای یار قدیم . خوش باشی انشاء الله که ما را جز شادمانی تو آرزویی در جهان نیست …

  8. […] یادداشت‌های یک سردبیر محترم (۴)/ کسی به‌فکر گل‌ها نیست […]

  9. عشق به وطن به خاک نیست….
    این را من نوشته بودم با آدرس پست الکترونیکی که درست در نیامد . پوزشم را بپذیرید . آدرس جدید دادم .

دیدگاه خود را بیان کنید.