یکی بود… (۱۷)/ حسن فرهنگفر/ زن میترسید زنگ را بفشارد
بدست پزشكان گيل • 3 آوریل 2010 • دسته: یکی بودداستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد
این شماره: حسن فرهنگفر
تولد ۱۳۳۰- لاهیجان
پیش از متن: مدتی این مثنوی تاخیر شد! البته آسمان هم به زمین نیامد و هیچکس (دقیقاً هیچکس، حتا مدیر مسوول!) هم سراغی از صفحهی «یکی بود» نگرفت. راستش را بخواهید، مدتی است حال خوشی ندارم. لطفاً اعتراض نکنید! چطور مدیر مسوول میتواند (مثل همین شمارهی قبل) حالش را نداشته باشد یادداشت خودش را بنویسد، آن وقت ما نتوانیم؟ بههرحال عجالتاً که دکتر جوزی ما را ویزیت کرده و برایمان دیازپام ۱۰ نوشته و گفته سبزش را اگر بخورم بهتر است. راستی شما دیازپام «سبز» دیدهاید؟!
بعضی نویسندگان این ولایت ناگهان یادشان میآید که نویسندهاند و آن وقت است که قلم را برمیدارند و تلافی سالها فراموشی و خودغفلتپنداریشان را یکدفعه خالی میکنند و آنچنان مینویسند و منتشر میکنند که من و شمای خواننده هم به گردشان نمیرسیم و از خواندن و تعقیب کتابهایشان عقب میمانیم.
حسن فرهنگفر از همین پدیدههاست که ذکرشان رفت. او که سالهای کودکی و تحصیل مقدماتی را در زادگاهش گذرانده، در رشتهی ادبیات از دانشگاه تبریز فارغالتحصیل میشود (۱۳۵۶) و سالهای سال را به تدریس در دبیرستان و دانشگاه میگذراند تا به وقت تقاعد بهسال ۱۳۷۸٫ نخستین فعالیتهای ادبیاش را از سال ۱۳۴۹ با سرودن شعر و چاپ آن در مجلهی فردوسی آغاز میکند و با نوشتن کاریکاتور برای نشریهی جوانان رستاخیز آن را پی میگیرد. مدتی را هم به همکاری با برنامهی رادیویی هنر و ادبیات تبریز میگذراند اما از سال ۱۳۵۷ است که روی در نقاب سکوت میکشد و تا ۱۳۷۹ لب از لب نمیگشاید. در همین سال است که ابتدا لاهیجان، سپس گیلان و اندکی بعد ایران جایی برای او در فرهنگ داستاننویسی فارسی باز میکند.
او روایتهایی ساده از مناسباتی ساده دارد که فرمی داستانی به آنها میدهد و گرههای کوچک داستانهایش گریزگاههایی است که نویسنده میکوشد در خلال آن، ضمن روایت خاطراتی دور، خواننده را به همراهی با قهرمان داستانهایش وادارد. در مجموع اگرچه نمیتوان در میان آثار فرهنگفر به داستانی یکه و ممتاز برخورد، اما میتوان پس از خواندن کتابی از او، احساس غبن نکرد و نام او را به حافظه سپرد.
کتابشناسی:
دلواپس کهرم/ مجموعهی بیست داستان/ تهران، آهنگ دیگر/ ۱۳۸۲/ ۱۴۰ ص
دگمههای بیرنگ/ مجموعهی هفده داستان/ تهران، چشمه/ ۱۳۸۵/۱۰۱ ص
پارهی تاریک/ رمان/ تهران، آنا/ ۱۳۸۵/ ۱۱۰ ص
گمگمههای برف/ رمان/ تهران، نشر نی/ ۱۳۸۸/ ۱۶۳ ص.
زن میترسید زنگ را بفشارد
«بوهای اینجور مغازهها همه مثل هماند.» این را زن وقتی گفت که داخل مغازه شد. لباسهای مختلف، کپهکپه ریخته شده بود وسط، روی سه تا میز بزرگ. دور تا دور، روی چوبلباسی همینطور تا سقف، حتی از سقف هم لباس آویزان بود. زن یکییکی لباسها را برداشت. نگاه کرد و انداخت روی بقیه. «پیدا کردم.» با دست دیگر آن را پهن کرد روی لباسها. دور یقهاش منجوقکاری بود. «چقدر لطیفه!» دستش را کشید رویش. صدای خش آمد. فوراً دستش را عقب کشید. ترسید که نخکش بشود. یکی از مشتریها بهآرامی به دوستش گفت: «ایدزی نباشند؟» او گفت: «لباس زیر که نمیگیرم.» زن زیرچشمی نگاه کرد. بعد گوشههای چادر را به دندان گرفت. پیراهن را گرفت جلوی خودش. «اندازه است.» رفت جلوی آینه. دوباره از توی آینه نگاه کرد. «اندازه است. اما لکهی زیر یقه؟! به بزرگی یک اسکناس است.»
«آقا این لکه؟» فروشنده نگذاشت حرفش تمام شود. «با یک خشکشویی پاک میشود خانم.»
زن لحظهای مکث کرد. «کجا پاک میشود؟ جای اتوست. حیف شد!» پیراهن را برد و انداخت روی انبوه لباسها. منجوقهایش برق میزدند. زن دوباره گشت. چیزی نیافت. برگشت یکی از شلوارهای روی چوبلباسی را با دست لمس کرد. «برای شهرام خوب است. جین پسرانه کمتر پیدا میشود. آقا این شلوار…؟» چشمش افتاد به ساعت دیواری بالای سر فروشنده، یازده و نیم را نشان میداد. نفهمید که فروشنده چه جوابی داده است. «تا خانه برسم میشود یک و نیم. ناهار درست نکردهام.» از مغازه رفت بیرون. بهسرعت بهطرف ایستگاه اتوبوس حرکت کرد.
ایستاد توی صف «فکر کنم شهلا خانم بتواند کمکم کند. حالا چطوری بگویم؟ تازه! گیرم نشود، بهجهنم. یک لقمه کمتر میخوریم. چه کارها از آدم میخواهند! با لباس معمولی نمیشود بچه را نگه داشت؟ طفلک حمید! میگفت اصلاً دلم نمیخواهد خارج از خانه کار کنی. ولی کمکش نکنم هم که زندگی نمیچرخد.»
از اتوبوس که پیاده شد، بلافاصله راه افتاد طرف آرایشگاه. «سری به شهلا خانم بزنم شاید جور شد. اگر لباس مناسب پیدا نکردم نروم؟ حمید هم که درست و حسابی آدم را حالی نمیکند. گاهی میگوید لباس مناسب. گاهی میگوید لباس شیک…»
زن عرق از پشت لب و چانهاش گرفت. درِ آرایشگاه را باز کرد. پرده را پس زد و رفت تو. زن آرایشگر مشغول بود. لحظهای سرش را برگرداند. «علیک سلام فاطی خانم.» زن ولو شد روی صندلی چادرش افتاد روی دوشش. چشمش خورد به کلمن گوشهی اتاق. بلند شد. چادر را با یک دست دور کمر نگه داشت. لیوان را پر کرد. تا ته سر کشید. آمد نشست. آرایشگر در حالی که حوله را میانداخت روی سر مشتری گفت: «چیه؟ خیلی خستهای!» زن مثل اینکه دنبال فرصت باشد گفت: «شهرام و شراره هنوز خواب بودند. زدم بیرون. از میدان انقلاب شروع کردم. دنبال لباس مناسب کوفتی. پیدا نکردم. اونجوری هم که بگیرم باید حقوق یک ماه حمید برود.» آرایشگر پرسید: «جریان چیه؟» زن گفت: «دیروز حمید از شرکت که آمد گفت میروی چند ساعت بچهی خانمی را نگه داری تا او برقصد؟ اول تعجب کردم بعد گفتم چرا نه؟ گفت: لباس مناسب باید بگیریها. پرستار بچه رفته مرخصی. توی «فرشته» است.» مشتری از توی آینه پرسید: «کدام شرکت؟» صدایش خوب مفهوم نبود. آرایشگر سشوار را لحظهای خاموش کرد: «آخر فاطی خانم، شوهرش توی یک شرکت خدماتی کار میکند. گاهی کارهای زنانه و اینطور چیزها گیرش میآید، حواله میدهد به خانمش. فاطی خانم هم قربونش برم هرگز نه نمیگوید.» بعد رو کرد به زن و گفت: «فاطی خانم، به خدا لباسهایم برایت گشاد است. تویش گم میشوی. وگرنه.» اما فوراً مثل کسی که چیز مهمی را بهیاد آورده باشد، با بُرُس توی دستش اشاره کرد: «برو خانهی خانم جمالی. بلند شو. درست شد. کارت را راه میاندازد. یادم رفته بود که به تو بگویم. دیروز زنگ زده بود اینجا. پیغام داد که این هفته نیا. گویا میخواهند بروند شمال. تا تو برسی آنجا من زنگ زدهام.» زن بلند شد. تردید داشت. «برو.» رفت بیرون. آرایشگر با نگاه، بدرقهاش کرد. «سالها میشناسمش. چشم و دل سیر اینطوری ندیدم. اگر نمیگفتم زنگ میزنم نمیرفت.»
زن در برگشت از خانهی خانم جمالی، جلوی ویترین مغازهای ایستاد. ساک پلاستیکی را گذاشت جلوی پایش. قسمت جلوی ویترین، لاک ناخن و رژ لب ردیف به ردیف چیده شده بود. از جیب مانتو کیفش را درآورد. سکههای ته کیف را با سرانگشت پس و پیش کرد. دو سه تا را برداشت، ریخت توی تاس زنی که آنجا نشسته بود و تکیه داده بود به تیر برق. زیپ کیف را کشید دوباره ویترین را نگاه کرد و رفت داخل مغازه.
بچهها توی کوچه بازی میکردند. هوا داشت تاریک میشد. مرد با پیژامهی قهوهای راهراه و عرقگیر رکابی، نشسته بود جلوی تلویزیون. داشت سیگار میکشید. تکیه داده بود به پشتی رنگ و رو رفتهای که زن ده سال پیش با خود آورده بود. تمام حواسش به زن بود. چشمهایش برق زد. زن ایستاده بود جلوی آینهای که تکیه داده بود به بخاری. «فکر کنم کاملاً اندازهام باشد. خوبه حمید؟» مرد تنش کش آمد. دستهایش را از هم باز کرد و کوبید به سینهی خودش. «هنوز پیر نشدی فاطی. کاش…» بقیهی حرفش را خورد. اما بعد از چند لحظه ادامه داد. «زندگی خیلی به ما سخت میگیرد.» زن همچنان توی آینه بود. «اگر این نوار را نداشت میشد لباس عزا. اپُلاش را بردارم، بهتر نیست؟» مرد سرش را بالا انداخت. «کلید را با خودت ببر که بچهها را بیدار نکنی. فکر میکنی ساعت چند برگردی؟» زن آمد جلوتر. نشست کنار مرد. دو زانو. اولین باری بود که بعد از چند سال زن توی صورتش دست برده بود. «چیه، دلت برایم تنگ میشود؟» مرد لبخند زد. دستش را دراز کرد که ببرد بهطرف موهایش. زن خودش را کشید عقب. «خراب میشود، این همه زحمت کشیدم.» بعد زیر لب خندید و بلند شد. «نخوابیها.» آینه را برداشت تا بگذارد روی تاقچه. «باید چادر بردارم حمید؟»
مرد گفت: «نه.» بدون اینکه از صفحهی تلویزیون چشم بردارد گفت: «اصغر آقا میآید تو را میبرد. پولش را بعداً میدهیم.» زن گفت: «میدانی چقدر میشود؟» مرد گفت: «راه دیگری سراغ داری؟ از اینجا تا فرشته تنها؟! آن هم شب؟!»
ساعت از نه گذشته بود. زن بهجز سلام علیک مختصری با راننده هیچ حرفی نداشت که بگوید. خسته شده بود. پرسید «خیلی مانده اصغر آقا؟» راننده گفت: «دیگه رسیدیم فاطی خانم.»
زن دوباره بیرون را نگاه کرد. بانک ملی ایران… فروشگاه… زمرد… موسسهی اعتباری… ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد. رستوران فانوس.
زن جلوتر از مرد حرکت میکند. از پلهها میروند بالا. دو نفر با لباس مخصوص دو طرف در ایستادهاند. سر خم میکنند و در را باز میکنند. صدایی شبیه زنگ شتر خبر ورودشان را میدهد. مردی با کارتی روی سینه، آنها را راهنمایی میکند به میز کنار آکواریوم. مرد صندلی را میکشد عقبتر. زن کیفش را میگذارد کنار گلدان روی میز. مینشیند. جز صدای ملایم موزیک، حرفهای مشتریهاست که بیشتر به پچپچ شبیه است. و گاهی برخورد قاشق با بشقاب. زن خودش را توی آینه میبیند که دارد با گردنبندی بازی میکند که مرد تازه برایش خریده است. روسری نازکش سُر خورده، افتاده روی شانهاش. زن توجهی نمیکند. با سرانگشتانش موهای جلوی چشمش را کنار میزند. «این رنگ به چهرهام میآید حمید؟» چشمش به کراوات مرد میافتد. «چرا کراواتت را عوض نکردی؟» در کیف را باز میکند. سیگاری برمیدارد. «یادت باشد فردا تولد شراره است، زود بیا خانه.» مرد شعلهی فندک را میگیرد زیر سیگارش. «این هفته میرویم شمال حمید؟»
راننده گفت: «رسیدیم فاطی خانم. پلاک ۷۵ آن ساختمان سفیده است.» زن به خود میآید. میخواست بگوید «چه گفتید» اما فوراً متوجه شد.
زن ایستاد کنار در. میترسید زنگ را بفشارد. صدایش را صاف کرد. دستش را گذاشت روی زنگ.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
خیلی زیبا بود .هرچند که داستان های زیبا فقط لایق شماست.با تشکر .نهم مرداد روز تولد خودم.