یکی بود… (۱۴)/ کیهان خانجانی/ لیلاج
بدست پزشكان گيل • 13 نوامبر 2011 • دسته: یکی بودداستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد
این شماره: کیهان خانجانی
تولد ۱۳۵۲- رشت
کیهان خانجانی… کیهان خانجانی… کیهان خانجانی. این نام را سه بار آوردهام تا او را به حافظهی داستانیتان بسپارید.
«رخش» نخستین داستان کوتاه اوست که در نشریهی «هاتف» منتشر میشود (۱۳۷۱). در سالهای بعد، داستانهای متعددی از او در نشریات محلی و ملی به چاپ میرسد. نخستین مجموعه داستانش با عنوان «سپیدرود زیر سیوسه پل» در سال ۱۳۸۳ منتشر و با اقبال منتقدان و خوانندگان مواجه میگردد. این مجموعه به مرحلهی نهایی جوایز مختلف داستانی کشور هم راه مییابد و تقدیر میشود.
«سپیدرود زیر سیوسه پل» این روزها در نوبت چاپ سوم قرار دارد؛ آن را در لیست خریدتان جای بدهید و از آن لذت ببرید. این پیشنهاد نویسندهی این یادداشت و حتا مدیر مسوول «پزشکان گیل» است. (اگر باور ندارید، همین حالا با شمارهی ۷۲۲۷۴۳۹ تماس بگیرید و ضمن تمدید اشتراکتان و یا سفارش یک آگهی، از خود ایشان بپرسید، ولی اگر خیال تمدید اشتراک یا سفارش آگهی را ندارید، لطفاً تلفن را اشغال نکنید!)
اگر طرفدار داستانهای چخوفی یکه هستید، یا از شیفتگان زبان پیراسته در داستاننویسی و یا حتا دنبال نمونههایی ممتاز از فرمهای نو در داستان، سری به این برند پیشنهادی ما بزنید. این کتاب کوچک ۹۲ صفحهای برای سلیقههای گوناگون پیشنهادهای قابل توجهی دارد. اگر دیدید که آدمهای داستانهای خانجانی از متن بیرون آمده و در کنار شما راه میروند، شگفتزده نشوید. این کمترین خاصیت داستانهای اغواکنندهی نویسندهای است که رگ خواب شما را میشناسد، آنگونه که فراموش کنید ساعت از ۳ بامداد نیز گذشته است!
او سالهای کودکی و درس و مشق را در زادگاهش گذراند و داستان نوشت. بعدها در رشتهی بانکداری از دانشگاه آزاد دهاقان اصفهان فارغالتحصیل شد (۱۳۷۸) و در همان دوران داستانهای زیادی نوشت. سپس به رشت بازگشت و دوباره وارد کار داستان شد و تا امروز هم در کارگاه داستاننویسیاش به کار داستان مشغول است.
کتابشناسی
سپیدرود زیر سیوسه پل/ مجموعهی پانزده داستان/ رشت، فرهنگ ایلیا/ ۹۵ ص.
لیلاج
توی دفترم نشسته بودم و با خودم «نون بازی» میکردم. کتابچهی انضباطی را روی میز گذاشته بودم؛ لایش را باز میکردم انگار بخواهم فال بگیرم، بعد «ن»ها را میشمردم. عکس زیر شیشه نگاهم میکردم. «ن»های صفحهی سمت چپ را شمردم. صفحهی خودم بود سیزده تا. حالا نوبت شمردن «ن»های صفحهی حریف بود، حریفی که نبود.
دوستم میگوید: «من که شمردنتو قبول ندارم. یه رودهی راست توی شکمت نیست!»
آهسته میگویم: «تا جونت در بیاد، بشمر!»
میشمرد. توی حیاط بچهها فوتبال بازی میکنند. ورزش دارند. با کفشهایی زهوار دررفته، شلوارهایی که روی زانوهایشان سابیده شده، و پیراهنهای چرکتاب، خیس عرق که به تنشان چسبیده است. بعضیها گوشهی حیاط روبهروی هم چمباتمه زدهاند. از اینجا معلوم نیست چه کار میکنند؛ حتماً گل یا پوچ.
دوستم میگوید: «آها تو بمیری! اینکه ده تا بیشتر نیست.»
آهسته میگویم: «غلط کردهی! بیا با هم بشمریم.»
میشمریم: عادت کردن، این یکی؛ لذت بردن، این دو تا…؛ گاه تا چند سطر اصلاً «ن» پیدا نمیشود؛ انگار کسی که کتاب را نوشت به «ن» احتیاجی نداشت.
میگویم: «پس چرا این یکی را نشمردی؟»
و انگشتم را روی سُنن میگذارم. آهسته میگوید: «خودتو به اون راه نزن! تو نمیدونی «ن» چسبان قبول نیست؟»
«کرهخرها خفهخون بگیرین!»
روی نیمکت خشکمان میزند.
تا نیمهی صفحهی حریف نرسیده بودم که دیدم صفحهاش پربار است و تا همینجا هم از من برده است. ادامه ندادم. پنکهی سقفی توی میز میچرخید و بادش به پشت گردنم میخورد. صدای سربازها از حیاط پاسگاه میآمد، فوتبال بازی میکردند.
آن شب افسر نگهبان نبودم. استوار جمالی هم خانه نبود تا یک دست تخته نرد سرش خراب شوم. رفتم سرکشی. نگهبانِ دم در پا چسباند. تو رفتم. افسر نگهبان توی اتاقش خوابیده بود و پاها را روی دستهی آهنی تخت گذاشته بود. پاسگاه سوت و کور بود. آهسته پشت در آسایشگاه رفتم و گوش خواباندم: «چپ پوچ!… خالی کن بازی کن!… راستت هم پوچ!… حالا تو، خالی کن!…»
«گوسالهها!» یکهو تو رفتم. جا خوردند؛ دستهایشان را فوری آویزان کردند. داد کشیدم: «بزمجهها! چهکار میکردین؟ راستشو بگین، سر چی میزدین؟»
هول کرده بودند. یکیشان گفت: «هیچی بهخدا، سر هیچ. همینطوری؛ خوابمون نمیبرد…»
برای خودشان میگفتم. لامذهب شیرین است، تا آخر عمر دست از سر آدم برنمیدارد.
آییننامه را بستم و پرتش کردم گوشهی میز. اول تصویرش توی شیشه رفت بعد خودش روی تصویرش افتاد. گوشهی پنکه روی آییننامه میچرخید. از بیکاری به همه چیز دقیق میشدم. پاسگاه خلوت بود. افسر نگهبان بودم، آن هم روز اول برج! نه داسکشی سر آب، نه چماقکشی برای یک وجب زمین. انگار تمام لاکان و حوالی تحت نظارت پاسگاه توی خواب زواله بودند. به گوشه کنار اتاق چشم چرخاندم: موزاییکهای ناهموار، کمد فکسنی پروندهها: قهوهای و رنگپریده، میلههای خاکستری پنجره که سربازها تویش اینور و آنور میدویدند.
گفتم: «از فردا اگه نگهبان نبودین تو حیاط فوتبال بازی کنین تا خوب خسته بشین و شبا کپهی مرگتونو بذارین!»
خیلی خوشحال شدند. یکیشان گل را کف آسایشگاه انداخت. سنگریزه بود. قل خورد و جلو کفشم ماند.
از پنجره به حیاط پاسگاه و درخت کنار سیم خاردار نگاه میکردم.
عید که میشد «لب گود» بازی میکردیم. پای هر درختی یا هر جا که بشود با سکه، سوراخ کوچکی کند.
چند متر دورتر از سوراخ میایستیم. به نوبت، چند سکه را در دست میگیریم. به سوراخ دقیق میشویم. بعد پرت میکنیم تا ببینیم چندتایش توی سوراخ افتادهاند. آن سکه که بیرون میماند را بقیه باید به نوبت نشانه بروند و با سکهای بزنند. چه داد و فریادها که نمیزنیم، چه دعواها که نمیکنیم، چه لباسهای عید که پاره نمیشود، چه خندهها، چه ذوقها…
آخرش نفهمیدم چرا عید به عید تمام «پایینمحله» و «بالامحله» و اطراف «آقاسیدشریف»، از «فلکده» تا «جیرده» را ویر قمار میگیرد؛ بهخصوص لب گود؟! انگار نه انگار که بهار شده است، آن هم چه بهاری، گدا بهار!
حوصلهام سر رفته بود. توی اتاق قدم زدم. صدای قدمهایم روی موزاییکها با قیژقیژ پنکه قاتی میشد. به پوستر روی دیوار نگاه کردم، چهار تا «ن» بزرگ داشت. دوباره سراغ میز رفتم، کشو را کشیدم؛ باز هم حقوقم را شمردم. فردا سر راه باید میرفتم و خرت و پرت میخریدم. ضعیفه سه چهار پنج روز بود غر میزد چرا حقوق دیر شده؟ به بچهها قول داده بودم برایشان شطرنج بخرم. به تلفن خیره مانده بودم. از ظهر به بعد زنگ نزده بود؛ چه عجب! نه خوابم میآمد، نه دعوایی بود که رسیدگی شود. بازداشتگاه هم خالی بود!
صدای پایی شنیدم. به اتاق نزدیک میشد؛ یک، دو، سه، چهار، رسید. نگهبان بود. پا چسباند، خیلی محکم. حتماً نوبت مرخصیاش نزدیک بود. صدای پوتینهای صاحبمردهاش توی اتاق و توی سرم پیچید.
«جناب سروان! خانومی اومده کارتون داره.»
فکر کردم ضعیفه است. توی دلم گفتم: تا فردا نتوانست طاقت بیاورد، آمده پولها را بگیرد. فکر میکند هنوز هم فرصتی پیش میآید تا با چپ پر با بروبچهها بنشینیم و درست و حسابی حالی بکنیم.
گفت: «نکنه شبها که میری خونهی جمالی، بازی میکنی؟»
گفتم: «نه بابا، تو هم دلت خوشهها! جمالی بدتر از من شپش تو جیبش قاپ میندازه.»
گفت: «پس چطوره که کم میآری؟»
گفتم: «اون ماهها که زیاد میآرم چرا نمیگی چطور شد زیاد آوردهی؟»
گفت: «پس هم میبازی، هم میبری!»
رفتم بیرون. زن رویش را گرفته بود. چادر سیاه تاسیدهای سر کرده بود. تا مرا دید گفت: «آقای رییس! این شیر ناپاکخوردهها باز هم مَردَمو بردهن. میدونن زمیناشو فروخته.»
اگر نمیرفتم یک بار میدیدی کار به جاهای باریک کشید. آن وقت میگفتند چرا پاسگاه با وجود راپرت و شکایت اقدام نکرد. بعد دیگر خر بیار و باقالی بار کن! خواستم آرامش کنم، گفتم: «برو به مردت بگو اگه بره سروکارش با پاسگاهه.»
گفت: «آقای رییس، گفتم؛ دور از جون، محل سگ هم نذاشت. میگه پولمه، اختیارشو دارم.»
بعد با بغض گفت: «خواستم برم به آسید میرزا محمدعلی، حاج آقای مسجد بگم، دیدم حرف اون پیرمردو هم نمیخونه، گفتم بهتره بیام پیش شما.»
توی دلم گفتم: «عجب کسی! خودش پاکاره.»
دیدم نه، ممکن است کار بیخ پیدا کند. صفت و نشانی گرفتم و گفتم: «تو برو خواهر من، خودم میرم سر وقتشون.»
چادرش را سفتتر زیر چانه مشت کرد و گفت: «آقای رییس، تو رو به آسید ولی و آسید شریف قسم! زندون نفرستش، بچههام بیسرپرست میمونن؛ فقط بهش بگو بیاد خونه.»
گریهاش گرفته بود. از توی چادرش هم صدای دعا میآمد هم نفرین. پشت کرد و آهسته از در پاسگاه بیرون رفت. سرخیِ روی شانههایش زیر آفتاب برق میزد.
دو نفر از سربازها را صدا زدم. راننده پشت فرمان نشست. هرچه جاده خاکی توی دهات اطراف بود را رد کردیم تا به «نارنجکُل» رسیدیم. پشت جیپ، توی جاده پر از خاک و خل شده بود. آفتاب یکراست توی فرق سرمان میتابید. عرق از کنارههای کلاهم تا چانهام سُر میخورد و روی لباس نظامیام میریخت و لکهای خیس بهجا میماند. خاک بر سرها کجاها که نمیروند!
خلاصه با هزار پرس و جو و مکافات رسیدیم. گفتم: «کلبه رو دور کنین!»
کلبه را دور کردند. وسط باغی پر از دار و درخت بود. کلبهای جمع و جور و چوبی، مکعب شکل، مثل یک تاس خیلی خیلی بزرگ. جان میداد برای همان کار. دور و بر باغ را بوتههای پیچ در پیچ تمشک حصار کرده بود. در زدم. باز نکردند؛ حتماً بو برده بودند. با لگد زدم. دوباره؛ تا باز شد. رفتم تو. سربازها دم در ایستادند. دیدم بله، بساطشان پهن است. خاک بر سرها از هول، تاسها را هم قایم نکرده بودند. یک دایره اسکناس هم کف کلبه بود. نور از درزهای کلبه به داخل میتابید. چند رگهی آفتاب کف کلبه روی زیلوی رنگ و رو رفته افتاده بود.
ایستاده بودند. به تکتکشان نگاه کردم. یکهو چارشاخ ماندم. نتوانستم به روی خودم نیاورم. گفتم: «اِ جمالی، اینجا چیکار میکنی؟!»
با تته پته گفت: «راستش… راستش میرزاجان، یاد جوانی کردیم…»
گفتم: «خاک تو سرت با این یاد جوانی کردنت! اینجا؟! اون هم تو؟!»
سرش را پایین انداخت و گفت: «چه کنیم آقا میرزا، بر و بچهها اصرار کردن.»
گفتم: «بر و بچهها غلط کردن! به هر چه بدترشان خندیدن! مرد حسابی مثل اینکه تو آدم حکومتیها! در ضمن میرزا نه و جناب سروان!»
چند بار نچنچ کردم و گفتم: «وای که اگه پیشنماز بگوزه!»
نگاهی به بقیه انداختم؛ یکیشان را شناختم. توی آن حال زار میخواست سلام علیک کند، مرتیکه! دوست جمالی بود. ای داد و بیداد! یک بار خانهی جمالی باش نشسته بودیم به بیست و یک کردن. لختش کرده بودیم. بدبخت نمیدانست چقدر لایی کشیدیم. فردایش به ضعیفه پول دادم لباس بخرد. کیف کرد. اما فقط که پول نیست. وقتی صاحبمردهها را توی دستت میچرخانی و میچرخانی و میچرخانی، بعد پرتشان میکنی روی زمین و میگویی «آ… آ! این هم چار و پنج» و محکم روی پایت میزنی، میچرخند و میچرخند و مینشینند.
لعنتی! پنج و پنج، بُتر! حالم را گرفت. چپم خالی شده بود؛ دوباره دست توی جیبم کردم و چند اسکناس بیرون کشیدم و زیر پایم گذاشتم. جمالی هم باخت. دوستش برد؛ برای او خوب آمده بود، تاس باش یار بود، خوب توی دستش میچرخید و خوش مینشست.
گفت: «بخون!»
خواندم. جمالی هم خواند. یکیشان نخواند، مثل اینکه خیلی باخته بود. شوهر زن هم خواند. وقتی صدایش زدند، شناختمش. خاک بر سر از همه بیشتر میخواند، انگار زمینش را آتش زده بود! به گمانم از خیرِ پول زمین گذشته بود. موضوع زنش را نگفتم.
رفیق جمالی چهار و چهار آورد. تو دلم گفتم: هشت، خرشانس! جمالی مفلوک سه و چهار آورد. تو دلم گفتم: هفت. شوهر زن یک و دو آورد، از همه کمتر! چادر زنش جلو چشمهایم آمد. چادر را کنار زدم و به تاسها نگاه کردم.
نوبت من شد. آن روز را فقط نحس آورده بودم، فقط بُتر!
گفتم: «این دیگه آخریه.»
گفتند: «چه عجلهایه جناب سروان؟»
گفتم: «ناسلامتی من اومدم بگیرمتونها!»
همه خندیدند. حتی شوهر زن، که انگار زمین و زمان را توی سرش کوبیده بودند.
گفت: «حالا بیا و ببر، نگیر!»
مثل سگ شده بود. زل زده بود به تاسها. ابروهایش توی هم گره خورده بودند و دستهای مشت شدهاش روی زانوهاش بود؛ آرام و قرار نداشت. فقط او بود که ننشسته بود و چمباتمه زده بود.
گفتم: «بگو جمالی چرا پیدات نیست، جا پیدا کردهی و به ما نمیگی؟»
گفت: «مردهشو بشوره اینجا رو، حقوقم مالیده شد.»
گفتم: «پس من شانس آوردهم، بقیهش تو کشوی دفترمه.»
به سربازها گفته بودم تو نیایند، همان بیرون باشند. اگرچه آن دور و بر مگس پر نمیزند. جمالی مرا به گوشهی کلبه کشانده بود و آنقدر توی گوشم ور زده بود و اصرار کرده بود و از دهنقرصی دوستانش تعریف کرده بود تا خلاصه مجبور شدم بنشینم. خودم هم دلم لک زده بود. دوست جمالی هم که مرا میشناخت و نمیشد ازش پنهان کرد. با بودن جمالی و او نمیتوانستم ببرمشان پاسگاه، پس همان بهتر که مینشستم.
نشستم و تاس را توی دست چرخاندم. حیران شدند، کیف کردند. شوهر زن برایم سیگار روشن کرد. هر چند مامور حکومت باید هوای کار را داشته باشد. جمالیِ اُزگل که هیچچی حالیاش نیست! دود سیگار توی باریکهی نوری که از درزهای دیوار چوبی به داخل میتابید، سرگردان بود. توی دلم گفتم: یا خدا! تاس را چرخاندم و چرخاندم و پرت کردم. داد کشیدم: « اَه مصبتو شکر! باز هم بُتر!»
پُکی محکم زدم و دود را توی نور فوت کردم. بد آورده بودم. دست توی جیبم کردم، خالیِ خالی! بقیهاش توی کشوی میز بود. خواستم از جمالی بگیرم. دیدم چپش بدتر از من خالی است. کلاهم را سرم گذاشتم، دو تا دستم را روی زانوهایم زدم و بلند شدم. تعارفهای الکی شروع شد: «جناب سروان بشین. از من بگیر. جناب…»
گفتم: «نه، فقط میخواستم بعد از مدتها تفریحی کرده باشم.»
بعد جمالی را گوشهی کلبه کشیدم و ماجرا را برایش گفتم. گفت: «باشه بهش میگم هوای کار دستش باشه.»
در را آهسته باز کردم و اینور و آنور را پاییدم. سربازها هر کدام یک گوشه، زیر سایهی درختی ول شده بودند. شروع بازی آمده بودم بیرون و رو به آنها گفته بودم: یکی دو نفرشان آشناست، شماها بیرون باشین نصیحتشان میکنم ولهم آدم شوند.
سر برگرداندم و گفتم: «لو برین من نیستمها!»
چشم چشم گفتند. در را بستم. سربازها تندی خبردار ایستادند. دلم آرام و قرار نداشت. دوست داشتم هر طوری شده چپشان را خالی کنم. در را باز کردم و گفتم: «راستی فردا هم اینجایین؟»
خندیدند. شوهر زن گفت: « اگه شما بیاین، حتماً.»
گفتم: «باشه، فردا همین موقع میآم بگیرمتون!»
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
ساده و زیبا بود . صمیمی مثل همه گاف هایی که ترک می کنیم و تکرار …
نقطه ثقل داستان آنجا بود که گفته شد : چادر را کنار زدم و تاس ها را دیدم
ممنون