یکی بود… (۱۶)/ حسین رسولزاده/ دیوار
بدست پزشكان گيل • 11 اکتبر 2009 • دسته: یکی بودداستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد
این شماره: حسین رسولزاده
تولد ۱۳۳۸- تالش
اگر به نقد، بیخوابی، دیوانگی، خوانندهی نامطلوب و خوزه پیتر هلن کوویچ علاقهمندید، ادامهی این یادداشت را بخوانید. اگر هم که نه، میتوانید برگردید صفحهی اول و سرمقالهی مدیر مسوول را بازخوانی کنید.
حسین رسولزاده یک منتقد ادبی است و نقدهای متعددی از او در نشریات گوناگون به چاپ رسیده است، اما داستان هم مینویسد و با معلومات نقادانهاش میکوشد تا بهگونهای بنویسد که مو لای درزش نرود (که گاهی میرود) و کسی نتواند مچش را بگیرد (که گاهی میگیرند).
او در تالش بهدنیا آمده و سالهای کودکی و تحصیلات مقدماتی را همانجا گذرانده، بعدها در رشتهی حقوق فارغالتحصیل شده و حالا در زادگاهش یک وکیل پایهی یک دادگستری است. این وکیل ادیب یا ادیب وکیل، فعالیت ادبیاش را از دههی ۷۰ آغاز میکند و آثارش در نشریات معتبر منتشر میشود. او اگرچه این روزها کمکارتر از همیشه است اما هنوز به تذکرهها نپیوسته است.
[…]
نه، این سه نقطه هیچ ربطی به خطوط قرمز این روزها ندارد. حالا توضیح میدهم!
بدون شک شما هم با من موافقاید که نوشتن دربارهی داستاننویسی که هم منتقد است هم وکیل، یعنی پیه خیلی از چیزها را به تن خود مالیدن، پس انتظاراتتان را از ما محدود کنید. این سه نقطه را هم گذاشتم تا خودتان بروید کتاب نویسنده را بخرید، آن را بخوانید و هر چه خواستید جای این سه نقطه بگذارید. اگر هم خواستید نظراتتان را برای ما بفرستید، خدا را چه دیدید شاید «پزشکان گیل» به قید قرعه به بهترین نظر جایزه بدهد.
کتابشناسی:
بهسوی خوانندهی مطلوب مبتلا به بیخوابی مطلوب/ مجموعه نقد/ تهران، نیمنگاه/ ۱۳۸۰/ ۲۲۷ ص
سه امکان برای خوزه پیتر هلن کوویچ و ویلناش/ مجموعهی یازده داستان/ رشت، فرهنگ ایلیا/ ۱۳۸۶/ ۸۸ ص.
دیوار
صدای باز شدن در را شنیدم که ناله کرد. بعد توی اتاق بودم. ناخودگاه دستم را به دیوار گرفتم. سطح دیوار زبر بود هنوز. دبیر ریاضیات مرا پای تخته فراخواند. سبیل سیاه و پرپشتی داشت و چشمهایش همیشه برق میزد و همیشه میپرسید. و پرسید. نمیدانستم. بلند شد نزدیکتر که آمد بیشتر از قبل، بزرگ و پرهیبت بهنظر رسید. بوی ادکلن اصلاح میداد. یکی خواباند بیخ گوشم. سرم خورد به سطح زبر دیوار. احساس کردم چیز گرم و لزجی توی حلقم دوید. سرم تیر کشید. میخواستم استفراغ کنم. حالم بههم میخورد. اتاق بو میداد. بوهای جورواجور و درهم. بوی پا، بوی چراغ نفتسوز، بوی غذا، بوی گچ، بوی ماندگی. دبیر ریاضی سرم داد کشید: «پدرسوخته پس تو چی میدونی؟» یکی آمد دستم را گرفت و با صدای خشکی گفت: «مواظب باش نیافتی.» از صدایش فهمیدم همسن و سال من است. گفت: «روی صندلی بشین!»
احساس کردم صندلی رو به دیوار قرار گرفته است. صدای برخورد نفسهایم را با دیوار میشنیدم. بعد همهجا ساکت شد. هنوز چیز گرم و لزجی توی حلقم بود و سرم تیر میکشید. عرق کرده بودم و میترسیدم. احساس کردم مرا میپایند. شاید هم میپاییدند. گذاشته بودند تنها باشم تا حرکات و عکسالعملهایم را مطالعه کنند. مثل یک موش آزمایشگاهی. شاید هم برای مطالعه نبود. برای خندیدن بود. برای مزاح و وقتگذرانی. کافی بود حرکت نابهجایی میکردم تا توفان خندهها را پشت سرم بشنوم. نباید اشتباه میکردم. با تمام نیرو سعی میکردم بر میل پرکشش برداشتن چشمبند فایق شوم. کاش سیگاری به من میدادند. لااقل میتوانستم فکر و خیالم را در سیگار متمرکز کنم. سیگار در اینجور جاها به درد آدم میخورد.
با لبخندی که چشمهایش را پر از سرزنش کرده بود، گفت: «سیگار میکشی؟» به سیگار نگاه کردم که میسوخت و دود میشد و دودش توی هوا گم میشد. فکر نمیکردم بدش بیاید. گفتم: «بدت میآد؟» با همان لبخند گفت: «خوشم نمیآد.» نزدیکتر آمد. بوی علف میداد. بوی علفزار آن طرف دبیرستان که اسبها رویش دراز میکشیدند و غلت میزدند و کرهها بر گسترهی آن میدویدند. و یک بار در یک روز جمعه که دبیرستان تعطیل بود، چنان نگاهم کرد که احساس کردم با تمام وجودم دوستش دارم. گیسوانش به رنگ چشمهایش بود و توی باد رها شده بود. به طرفش رفتم. نشسته بود روی سبزهها و بوی علف میداد… گفت: «میخوام بوی خودتو بدی نه بوی سیگار…» بعد خندید. من هم خندیدم. سیگار توی چمن میسوخت و دود میشد. گیسوانش مثل سایههای یک شیئی پررمز و راز در باد میلرزید و کش و قوس میآمد.
درِ اتاق نالید. کسی آمد. نزدیک شد. بالای سرم ایستاد. بوی سیگار میداد. قلبم بهتندی میزد. نمیتوانستم سرم را برگردانم. همانطور به سیاهی زل زده بودم و صدای برخورد نفسهایم را به دیوار میشنیدم. با تحکم گفت: «سرتو برنگردون.» بعد چشمهایم را باز کرد: من پشت یک میز نشسته بودم. روی میز چند برگ کاغذ سفید بود و یک خودکار آبی. میز، چوبی و به رنگ قهوهای بود. همیشه دلم میخواست روی میز مدرسه را با چاقو کندهکاری کنم. حرف اول اسم خودم را با الفبای لاتین بنویسم و بعد عکس قلبی را بکشم که تیری از وسطش عبور کرده و قطرات خون از قلب زخمی فرومیچکد.
دبیر ریاضیات چشمهای نافذش را به من میدوخت و از زیر سبیل سیاهش میگفت: «بیشعور لاابالی.» و دبیر ادبیات روی میز خم میشد و با اندوه و یاس میگفت: «بیفرهنگ.» و من خندهام را میخوردم و به دوستانم چشمک میزدم.
زل زده بودم به سفیدی کاغذهایی که روی میز افتاده بود. کاغذها به قطع مستطیل و بدون خط و کاملاً سفید بودند. یک بار روی یکی از همین کاغذها بود که نامهای برایش نوشتم. نامه دو روز توی جیبم ماند. هر بار بازش میکردم، خودم را جای او میگذاشتم و میخواندمش. نمیتوانستم او را ببینم و آن روز که هوا ابری بود و آسمان مثل کاغذها سفید بود و باد پر از رایحهی علف بود به طرف خانهشان پیچیدم.
خانهی قدیمی دو اشکوبهای بود با پنجرههایی که بهطرف کوچه و باغ باز میشد. و آن روز آن خانه چه غریب و پر رفت و آمد مینمود! اتومبیل آلبالویی رنگی جلوی دروازه پارک شده بود و خانه بوی مهمان میداد، بوی ادکلنهای غریب. مدتی همانجا ماندم. ولی چیزی دستگیرم نشد. خانه را دور زدم و مثل وقتی که با هم قرار داشتیم، از دیوار کوتاه خشتی توی باغ پریدم. پاییز بود و برگهای زرد و خشک درختها زیر پاهایم خشخش میکردند. و حالا میتوانستم توی اتاق پذیرایی را ببینم که پر از مهمان بود. آنها با هم حرف میزدند و گاهی با صدای بلند میخندیدند. مهمانها لهجهی بخصوصی داشتند. پس از مدتی جوان شیکپوشی را دیدم که با یک دسته گل و یک جعبهی بزرگ شیرینی وارد حیاط شد و از پلهها بالا رفت. با دیدن او همه بلند شدند و کف زدند. و زنها همهاش «او» را صدا میزدند و او از اتاق مجاور بیرون آمد توی لباسی که هیچ وقت ندیده بودمش. و رفت پیش مهمانها.
مرد با همان تحکم خشونتبار گفت: «سیگار میخوای؟» میخواستم. سیگاری برایم روشن کرد. یکی دو پک که زدم کمی حالم جا آمد. گفت: «بنویس هر چی میدونی بنویس!»
تمام تنم به لرزه افتاد. میترسیدم. دلهره داشتم. دبیر ریاضیات آمد بالای سرم ایستاد و به ورقهام چشم دوخت. بوی ادکلن اصلاح میداد و بوی رخت و لباسی که تازه از اتوشویی آورده باشند. زیر چشمی به دستهایش نگاه کردم که سرخ و پرمو بود و آدم را به وحشت میانداخت. هنوز بالای سرم بود و ورقهام سفید بود. میتوانستم چهرهی غضبناکش را پیش چشم تصور کنم که با چه خشمی به من نگاه میکند.
نمیتوانستم اوضاع خانه را بهدرستی تحلیل کنم. از طرفی احساس بدی داشتم و این احساس مانع میشد که از باغ خارج شوم و دیدار را به روز دیگری موکول کنم. و ناگهان او را دیدم که با نگرانی به سمت باغ آمد و بیآنکه مهمانها ملتفت شوند میان درختها پیچید و ناگهان جلویم سبز شد. بوی علف میداد و چشمهایش به رنگ گیسوانش بود. دست بردم نامه را از جیبم دربیاورم. گفت: «منو شوهر دادن، نمیدونستی؟» چیزی نمیدانستم. نگاهی به کاغذها انداختم. هیچوقت چیزی نمیدانستم.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل