پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

یکی بود… (۲۰)/ فریده لاشایی/ شال‌بامو

بدست • 16 مارس 2012 • دسته: یکی بود

داستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد

این شماره: فریده لاشایی
تولد ۱۳۲۳- رشت
مطمئنم که نقاشِ داستان‌نویس به‌ندرت دیده‌اید؛ آن هم نقاشی که تنها با یک کتاب بتوان او را در ردیف داستان‌نویسان محبوب قرار داد. فریده لاشایی با کتاب «شال بامو» استثنای این قاعده است.
دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی مترجمی ادبیات آلمانی از دانشگاه مونیخ و فارغ‌التحصیل رشته‌ی هنرهای تزیینی از آکادمی وین اتریش است. نقاشی، مترجمی، طراحی کریستال و سرامیک و داستان‌نویسی از جمله کارهایی است که این بانوی هنرمند در طول چهار دهه فعالیت هنری به آن‌ها پرداخته و همه‌ی این کارها را در حد اعلای آن انجام داده است.
در هیجده سالگی (۱۳۴۱) برای ادامه‌ی تحصیل راهی اروپا می‌شود و برای مدتی هم برای کارخانه‌ی روزنتال آلمان طرح‌های روی گلدان پیاده می‌کند. نمایشگاه‌های متعددی از آثارش در ایتالیا، آلمان، بلژیک و ایران برپا شده است.
داستان‌نویسی را از دهه‌ی چهل آغاز می‌کند و نخستین داستان کوتاهش با عنوان «دیدار با گویا» در نشریه‌ی «جهان نو» (۱۳۴۴) منتشر می‌شود. کتاب‌های مشهوری از ادبیات غرب با ترجمه‌ی او در ایران منتشر شده که از برجسته‌ترین آن‌ها می‌توان به این کتاب‌ها اشاره کرد: «روزهای کمون»، «زن نیک سچوان»، «ارباب پونتیلا و بنده‌اش ماتی» از برتولت برشت، «گل‌های هیروشیما» از اوا هریس، «لبخند فروخته شده» از جیمز کروتس، «نجواهای شبانه» و «تمامی دیروزها» از ناتالیا گینزبورگ و «زد» اثر واسیلی واسیلیکوس.
کتاب شال بامو روایت زندگی خود نقاش است. این اثر داستان زندگی سه نسل را دربر دارد و بخش‌هایی از فضای کتاب که در رشت و در سال‌های کودکی و نوجوانی نویسنده می‌گذرد، دارای روایتی درخشان و کم‌نظیر است که خواننده را مجذوب خود می‌کند. شاید در آثار اندکی از نویسندگان گیلانی بتوان به این فضاپردازی‌های درخشان از محیط پیرامون دست یافت. عبارت شال بامو لفظی گیلکی است به‌معنای «شغال آمد» و برگرفته از ترانه‌ای که زمزمه‌های سال‌های کودکی راوی بوده است.
شال بامو حالا به چاپ چهارم رسیده و اگر می‌خواهید چند شب لذت‌بخش پاییزی داشته باشید، فکر می‌کنم باید بروید و آن را بخوانید.

کتاب‌شناسی
شال بامو/ داستان بلند/ تهران، بازتاب‌نگار/ ۱۳۸۲/ ۱۳۷ ص.

برش‌های میانی و پایانی از داستان شال‌بامو
… می‌دویدیم که به‌موقع به اتوبوس برسیم و قبل از آن هم سری به بازارهای رشت بزنیم و رشته‌خشکار بخریم. با نامادری‌ام که سالیان سال بود ندیده بودمش، می‌دویدیم. رفته بودم سراغ‌شان. تو کوچه پس‌کوچه‌های گل‌آلود. از آن کوچه‌های باریک تودرتو که در آبی رنگ‌ و رورفته‌‌یی تو را به خانه‌یی راه می‌دهد که تویش یک حوض کوچک خزه گرفته در کنار یک چاه آب با دلوی تر شده و طنابی پوسیده لم داده. با دو سه تا درخت که حتما یکی از آن‌ها انجیر است.
نامادری‌ام کنار حوض رخت می‌شست. در آغوشم گرفت. وقتی می‌خواستم بروم گفت تا پای اتوبوس همراهی‌ام می‌کند. سر راه تصمیم گرفت برایم رشته‌خشکار بخرد. دخترش- خواهر ناتنی من- دیگر پیشش زندگی نمی‌کرد. در تهران توی پانسیون دخترانه بود. سر راهم به شمال خواسته بودم پس از آن‌همه سال نامادری‌ام را ببینم، عاشق دخترش بود و تصویر پیری او انگار.
می‌گفتند اهل روسیه است. بوی صابون و زیتون و انجیر تازه می‌داد. از شش سالگی به بعد ندیده بودمش. بیست‌وپنج سال گذشته بود. صورت ریتا هیورث‌وارش حالا لاغر و زرد شده بود. اما چشمان ریز جذابش مثل همیشه برق می‌زد. انگار از درون می‌سوخت. موهای وزکرده‌اش را به‌زور سنجاق مهار کرده بود. تا مرا دید دوید توی اتاق تا به گونه‌هایش سرخاب بمالد. زمانی تر و تازه و شاداب بود، و سرشار از جاه‌طلبی‌های بی‌دروپیکر. برای مدتی کوتاه زن فرمانداری شده بود که بیست سال از او بزرگ‌تر بود و چهار تا بچه داشت که در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کردند. او در طبقه‌ی بالا دست به شکمش می‌مالید و مرا که توی درگاه خانه برای خودم، تنهایی، عور و ادا می‌آمدم و می‌رقصیدم نگاه می‌کرد. بالاخره طاقت نیاورد و نفرت کودکانه‌اش را به سرم ریخت «آی عنتر کون‌سرخ» و من که پیش از آن هرگز ندیده بودمش به بالا نگاه کردم و سری دیدم با یک خرمن موهای فرفری براق که، غرق نور بود. سر مثل گل آفتاب‌گردان خم و راست می‌شد. نمی‌دانستم اسمش چیست. نمی‌دانستم نامادری کیست. خاطره‌ام از خانواده چیزی نبود جز اتاق‌های بی‌نور طبقه‌ی پایین و خانم بزرگ که روی کتل می‌نشست و خوراکی‌ها را توی صندوق‌خانه جا می‌داد. هیچ‌کس نبود و تو نه مادری می‌دیدی و نه پدری، و خواهر و برادر بزرگ‌تر هم انگار قرن‌ها با تو فاصله داشتند، هر چند فاصله‌ی حقیقی بیش‌تر از چهار سال و شش سال نبود. برادر کوچک‌تر که دوستش داشتی بیش‌تر پیش مادری بود که گاه چهره‌اش را هم از یاد می‌بردی.
دخترم توی این باغ‌وحش درندشت چشم به کرگدن‌ها دارد. می‌خواهد ببرمش سراغ عنترها. چند تا کون‌سرخ هم شاید پیدا کردیم. می‌گوید «کرگدن نمی‌تواند ما را بخورد چون گردنش تا این‌جا هم نمی‌رسد.» می‌دود طرف جایگاه کرگدن‌ها که گرما کلافه‌‌شان کرده است و روی زمین یله داده‌اند و بوی گندشان همه‌جا را گرفته. برویم یک‌جایی که بتوانم روی نیمکتی بنشینم و تکیه بدهم.
باید همان‌جا کنار آن حوض و آن چاه با آن طناب کهنه و آن دلو آهنی قر شده‌اش می‌نشستم و تکان نمی‌خوردم. زیر نم‌نم بارانی که مدام می‌بارد. زیر آن بام‌های سفالین آجری رنگ و خزه گرفته و سیاه شده. اگر آن‌جا نشسته بودم، دخترم کجا بود؟ شاید جای دیگری بود. شاید در این قرن نه، در قرن دیگری بود. شاید هم به آن سعادت عظیم نایل می‌آمد و هرگز نمی‌بود. شاید اگر همان‌طور زیج می‌نشستم به تماشای درخت انجیر که میوه‌اش از سبزی به سرخی بدل می‌شد و می‌افتاد و بی‌باروبر می‌شد و از نو باز بر می‌گرفت، حالا آرام بودم. چه بسا که بوی سرخ از من برنمی‌خاست و من در این ماجرای عظیم، چون مورچه‌یی که به‌هرحال سهم خویش می‌بَرَد، نقشی نمی‌داشتم.
پروین را نیمه‌شب کوبه‌کو می‌بردم اما هیچ‌کس پذیرای ما نبود. کشیک بیمارستان- پا بر میز و تخمه‌شکن- چه اهمیتی به حال پیرزنی می‌داد که جا برای این‌همه تنگ کرده بود؟ «خانم! هر روز این‌همه جوان می‌میرد…» انگار تحفه آورده بودم. اما این تحفه‌ی همه‌ی روزگاران از دست رفته، در زمانه‌یی که دکترش به هنگام درک خطر مرگ مریض بر بالای سرش حاضر نمی‌شد… و فردا هزار سال دیر بود.

این‌همه خشونت؛ چگونه تاب می‌‌آوریم؟ چگونه است که ترحم چون توری نازک و بیدخورده در آب‌های آلوده‌ی جوی‌های شهر، در حال پوسیدن است؟ و من کودک نالان خود را بر سر دست می‌بردم، نیمه‌شب بود و پروین سنگین روی من افتاده بود و من تمام گوشت تنم به ترحمی ناشناخته گر گرفته بود و ور می‌آمد… این تن عزیز که هوای سفر دارد… چه سنگین است و چه پر از عشق سالیان،… نمی‌دانم دیگر چه باید کرد… با همه‌ی آنان که دیگر نمی‌دانند چه باید کرد در این نیمه‌شب بهاری یکی شده‌ام… توده‌های سیاهی که در دل شب به جنب‌وجوشی آرام دست می‌زنند، انگار که ماه بی‌رنگ از آن دور دور… دریا را به مدی آشنا نشانده است… دیگر خبری از هیچ‌کس نبود. او را تنهای تنها به خاک سپردم. آن همه خویشی که سراسر خانه را پر می‌کردند، خانه‌یی را که بلشویک‌ها با اسب در آن می‌تاختند و قالی‌هایش صدای پای اسبان را خفه می‌کرد… آن‌همه، آن‌همه، در آفتاب بندرانزلی با خانه‌های روشن اخرایی و شن‌های نرم ابریشمی‌اش، دود شدند. انگار «شال» همه را برد. شاید هم خیالی بود خوش، چون صدای فهیمه ‌خانم، به ‌هنگام ریزش باران روی سفال‌های سرخ رشت.

برچسب‌ها: ٬ ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.