یکی بود… (۱۵)/ احمد مسعودی/ دستنوشتهی بینام
بدست پزشكان گيل • 5 ژانویه 2010 • دسته: یکی بودداستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد
این شماره: احمد مسعودی
تولد ۱۳۲۱- ضیابر، صومعهسرا
شاید بتوان او را نابغهی غایب داستاننویسی گیلان خواند.
او در خانوادهای لشتنشایی متولد شد. آموزش ابتدایی را در دبستان راعی و متوسطه را در دبیرستان شاپور رشت گذراند. پس از آن یک دورهی آموزش بهداشت و درمان را در رشت گذرانید و جذب ادارهی بهداشت و ریشهکنی مالاریا در این شهر شد (۱۳۴۵). فعالیت ادبیاش را از اوایل دههی چهل با چاپ داستان در «کتاب هفته» (۱۳۴۲) آغاز کرد، و پس از آن نمایشنامهها و نقدهایی از او در نشریاتی چون «بازار، ویژهی هنر و ادبیات»، «آیندگان»، «پیام نوین» و «کتاب لوح» به چاپ رسید.
محمدعلی سپانلو داستان «کار» او را در کتاب «بازآفرینی واقعیت» (۱۳۴۹)، در کنار آثار کسانی چون گلستان، ساعدی و گلشیری میآورد و دربارهی او مینویسد: «احمد مسعودی را از میان خیل جوانترها بهعنوان نمونهای انتخاب کردهام، نمونهای که بهخاطر دقت انشا و چرخش روان وقایع میان آدمهای ناجور داستان و ایجاز اعجازآمیزی که در معرفی آنها بهکار برده، مشخص است.»
داستانهای مسعودی از آنگونه آثاریاند که بیش از زندگی زیستشدهی یک نویسنده تجلی مییابند. نثر پیراستهی او بههمراه دیالوگهای فاخر و آدمهای باورپذیر داستانهایش، نشان از استعداد شگرف داستاننویسی دارد که روزی در بینهایتی قصه محو شد.
داستانهای «سایهی پدربزرگ»، «؟»، «رد پای شب در عمق روز»، «وقتی آمدیم سفره پهن کن»، «کار»، «دندانهی ششم»، «دستنوشتهی بینام»، و دو نمایشنامهی «خر با بار نمک» و «آواز برای باران» تمامی میراث داستاننویسی است که یک روز زمستانی سال ۱۳۴۷، در ۲۶ سالگی، بهیکباره ناپدید شد و پس از آن هرگز کسی او را ندید.
اگر در یک روز بارانی چهرهی آشنای مردی را با گونههای استخوانی دیدید که حالا موهایش سفید شده و با چند ورق کاغذ در زیر بغل در یکی از کوچههای جهان قدم میزند، به او سلام کنید. شاید او احمد مسعودی باشد.
دستنوشتهی بینام
از پل که رد شدیم نٌک جادهی فرعی را دیدیم که چسبیده بود به آسفالت، چند قدم دورتر قوس برمیداشت و توی جنگل گم میشد. جاده تنگ و نامرتب بود و جیپ با ناله میرفت. زمین باران خورده، بخار گرمش را به هوا داده بود و کلافهمان میکرد. از جنگل که رد شدیم، به برنجزار رسیدیم. از اینجا جاده هموار بود و آفتاب نم باران را از خاکش گرفته بود.
دکتر گفت: حتم میدونی از اینوره؟
راننده گفت: نمیدونم. من تا حالا اینجاها نیامدم.
کسی هم نبود که ازش بپرسیم. چون ویجینکاری تمام شده بود و شالیزارها خلوت بود، و دهاتیها کاری نداشتند جز اینکه تو قهوهخانه گپ بزنند و منتظر بمانند که برنجزار زردی بگیرد و آنها بریزند سرش.
بهمن گفت: برگردیم بهتره. دکتر برگردیم بهتره.
دکتر سرش را جمع کرده بود و نگاهش رفته بود آن دورها. جایی که نُک درختها رسیده بود به آسمان بیرنگ، و آسمان بیرنگ عین چرخ فلک، چرخ میخورد و پهن میشد.
بهمن گفت: عین خیالش نیس. حاجی تو بهش بگو.
راننده گفت: تازه اگر برگردیم، کجا سر و ته کنیم؟
من گفتم: گمون نکنم اینورا دهاتی چیزی باشه.
راننده گفت: نکنه از مرز رد شدیم.
بعد بو کشید و گفت: بوی مملکت خودمونو نمیده.
دکتر گفت: گمونم اونجا یک نفر نشسته.
خیلی دور، درخت گندهای بود که سایهی پهنش را ریخته بود روی زمین. یکی پشتش را به ساقهی درخت داده بود و داشت سیگار میکشید. راننده دنده عوض کرد و جیپ با شتاب به طرفش رفت. مرد ریشو و نامرتبی بود، با موهای ژولیده و اندام تکیده، که پاهای لاغرش را انداخته بود رو هم. وقتی سراغ دهکده را گرفتیم، با پلکهای بسته گفت: شماها مامور دولتین؟
راننده گفت: آره.
گفت: آب؟
– نه.
– اجرا؟
– نه.
بهمن گفت: نه آقاجان، ما سایهی رحمتیم.
که مرد پاهایش را جمع کرد و گفت: آها… آها… شماها سوزنزنین.
و چشمش باز شد. لحنش خیلی عوضی بود. انگار تف کرده بود به ما و به دکتر، به ماشین و به آن ادارهی پت و پهن که تو شهر وسط باغچه نشسته بود و رنگ سرخ دیوارهاش عین بزک تند نجیبهها بود.
دکتر گفت: خب حالا میگی یا نه؟
که با وقاحت گفت: نه، نمیگم.
بعد برگشت طرف برنجزار، طرف جنگل و طرف باغهای آلوچه.
– خیال نکنین میتونین یهراست برین اونجا، هوم… یهذره اونورتر سه تا جادهس. وقتی رسیدین اونجا، نمیدونین از کدوم ور برین. کسی هم نیس بهتون بگه.
دکتر عوض حرف زدن جا باز کرد و دهاتی هم چسبید به در ماشین و آمد بالا. راننده داشت زیر لب چیزی میگفت. از ریختش معلوم بود که داشت فحش میداد.
بهمن گفت: این عین فرشتهس، اگه این نبود ما چهکار میکردیم؟
دکتر گفت: میرفتیم. هی میرفتیم.
راننده گفت: تا یه جایی که بنزین تموم میشد و میموندیم حیران که چه کنیم.
بهمن گفت: فرشته، تو اهل کجایی؟
– اهل همونجایی که دارین میرین.
من گفتم: واسه چی اومدی اینجا؟
– میخواستم فرار کنم.
گفتم: فرار کنی؟ واسه چی؟
رسیده بودیم به همان سهراهی، که راننده گفت: از کدوم ور برم فرشته خانوم؟
دهاتی گفت: راست برو. اوقاتتم تلخ نکن. چیزی نمونده.
راننده پیچید طرف راست و من گفتم: بگو واسه چی میخواستی فرار کنی؟
بهمن گفت: پس واسه چی برگشتی؟
دهاتی گفت: واسه ماشینسواری. همیشه میتونم فرار کنم، اما همیشه نمیتونم ماشین سوار شم.
و گفت که زیر باران دو فرسخ پیاده آمده بود و فحش میداد به ابرها. نه اینکه باران میریخت روش و داشت پوست سرش ترک برمیداشت، فحش میداد چون شالیزارها پر از آب بودند، و باران ریشهشان را شل میکرد. دلش برای آن ساقههای کوچک میسوخت، که زیر باران خم شده بودند و کسی نبود به دادشان برسد. و دهاتیها هر کدام سر شالیزار خودشان نشسته بودند زیر باران و گاهی دعا میکردند و گاهی فحش میدادند.
من گفتم: تو چی؟ تو مگه زمینی چیزی نداشتی؟
گفت: نه، من زمینامو فروختم. یه جریب زمین داشتم که فروختم. میخواستم یه زن شهری بگیرم. اما همچین که پول به دستم رسید دلم نیامد واسه یه زن شهری خرجش کنم. رفتم پی الواتی.
دکتر ناگهان دست دهاتی را بلند کرد و گفت: براوو، تو رو باس بذارن موزه.
من گفتم: حتی یک قرونم واسه یک زن خرج نکردی؟
– نه، همه رو عرق خوردم. همه رو. اون وقتا عرق خیلی ارزون بود.
حرف سالها پیش بود. آن وقتها که جوان بود و قدبلند. میگفت آن وقتها قدش بلند بود و بعد ناگهان لاغر و کوتاه شد. افتاد به گدایی و رفت جنوب. چند سالی آواره بود و بعد دلش هوای وطن کرد. رسیده بودیم قهوهخانه که مرکز دهکده بود. راننده ناگهان ترمز کرد و ما آمدیم پایین. توی قهوهخانه کسی نبود و فقط قلقل سماور شنیده میشد. دو طرف جاده هم خالی بود و صدایی نمیآمد. حتی از خانهها که لای درختان انجیر و هلو نشسته بودند و بهتزده نگاهمان میکردند. و دیوارهای دود گرفتهشان کمانه برداشته بود و از پلههای چوبیشان خستگی میبارید. از سکوت آن همه خانه و آن همه درخت ترسیده بودیم و آن مسجد کهنه ترسمان را بیشتر کرده بود. با آن دیوارهای کنده شده و ارسیهای بیرنگ که از لای شیشهی شکستهاش میشد تیرگی درونش را دید، که پای دیوارهای آن طرف به ظلمت میرسید و به صورتکهای روی دیوار عظمت وحشتآوری میداد و منبر که بلند و پوسیده بود و در سایه روشن نشسته بود و انگار در انتظار حرفی، شیونی، فریادی، عمرش را بهسر آورده بود، و هرگز به آن نرسیده بود. و انتظار آن تابوت که درش باز بود و طعمهاش را نیافته بود، و انتظار بزرگ آن مسجد که از سکوت دلش گرفته بود، و دهکده که به انتظارش جواب نمیداد. و مسجد که فقط شمشیر سبزرنگی به دهاتیها نشان میداد تا بترسند: شمشیری که در دیوارش نقش شده بود، و روی هوا ایستاده بود و پیدا نبود که کدام دست نصف آن را غلاف کشیده بود.
دکتر گفت: نصف دیگهش چی؟
دهاتی گفت: باس منتظر بمونه.
بهمن گفت: اینا کجا رفتهن؟ هیچکی نیس.
دهاتی گفت: رفتن نماز آفتاب.
باران بدجوری زندگیشان را بیریخت کرده بود.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل