یکی بود… (۱۸)/ کریم کشاورز/ جناب داروغه فرمودهاند سهراب را نکشید
بدست پزشكان گيل • 11 می 2010 • دسته: یکی بودداستان معاصر گیلان به انتخاب و معرفی هادی میرزانژاد موحد
این شماره: کریم کشاورز
تولد: ۱۲۷۹، رشت؛ مرگ: ۱۳۶۵، تهران
اگر مترجم باشی، محقق باشی، تاریخنویس باشی و به چندین زبان هم مسلط باشی، آن وقت حق داری چند تا داستان هم بنویسی (گیریم که خیلی هم خوب ننویسی). حالا داستانهای کشاورز را خواندید، نیایید بگویید: فلانی کفگیرش به ته دیگ خورده! نخیر این وجیزه ادای دینی است به آنان که نخستین سنگبناهای داستاننویسی ما را بر پا داشتند.
مادرش رشتی بود و پدرش محمد وکیلالتجار یزدی، وکیل مردم گیلان در دورهی اول و دوم مجلس شورای ملی. تحصیلاتش را در رشت و بعدها در مدرسهی فرانسوی «آلیانس» تهران گذراند و از بنیانگزاران جمعیت فرهنگ رشت شد که نمایش روی صحنه میبردند.
دایرهالمعارف داستاننویسی گیلان (منظورمان بهزادخان موسایی است) عقیده دارد که داستان «خواب» که در سال ۱۲۹۸ در دومین شمارهی مجلهی «فرهنگ» چاپ شد، بهاحتمال قریب بهیقین نخستین داستانی است که در آن مجله به چاپ رسیده و اولین داستان کشاورز است. تنها کتاب داستان منتشر شدهی کشاورز، یعنی «فی مده المعلومه»، حاصل تبعید نه سالهاش در یزد است.
او غیر از گیلکی با زبانهای ترکی، انگلیسی و عربی آشنایی داشت و به زبانهای روسی و فرانسوی کاملاً مسلط بود.
کشاورز ابتدا معلم زبان فارسی مدرسهی مبلغان آمریکایی و سپس دبیر کنسولگری روس در رشت و در دوران جنگلیها، کفیل وزارت مالیه شد. بعدها به تهران رفت و او را به عضویت هیات رییسهی نخستین کنگرهی نویسندگان ایران در سال ۱۳۲۵ پذیرفتند. او بسیاری از آثار ادبی جهان را به فارسی برگرداند که این تلاش او تاثیر مهمی در افزایش دانش داستاننویسی ایرانی داشت. کشاورز آثار نویسندگانی بزرگ چون پوشکین، چخوف، گورکی، لرمانتوف، تولستوی، پریستلی، گی دو موپاسان، ژرژ سیمنون و مارک تواین را به فارسی برگرداند و بسیاری از آنان را برای نخستین بار به ایرانیان معرفی کرد. او کتابهای متعددی نیز در زمینهی تاریخ و ادبیات تالیف و ترجمه کرد که برخی از آنها از منابع دست اول پژوهشگران است و از آن جملهاند: «اسلام در ایران» (۱۳۵۰) از پطروشفسکی، «مقدمه اللغه ایرانی» (۱۳۵۸) از اورانسکی، «حسن صباح» (۱۳۴۴)، «هزار سال نثر فارسی» (سه جلد، ۱۳۴۵) و «گیلان» (۱۳۴۷).
حالا خودتان انصاف بدهید، روا نیست از چنین بزرگا مردا که در زمان خود پدیدهای بود، چند خط بخوانیم و بدانیم.
کتابشناسی:
فیمده المعلومه/ مجموعهی ده داستان/ تهران، امیر کبیر/ ۱۳۵۵/ ۱۸۸ ص.
جناب داروغه فرمودهاند سهراب را نکشید
از چند شب پیش گلمولی در قهوهخانهی … واقع در کوی … تهران برای «شنوندگان محترم» قصهی «رستم و سهراب» را میگفت.
از وقتی که قصه آغاز شده بود، عدهی مشتریان و فروش قهوهخانه دو برابر شده بود. گلمولی تمام فوت و فنها و لمهایی که از استاد آموخته، یا از تجارب خویش کسب کرده بود، بهکار بست. همینکه لب به سخن میگشود همه گوش میشدند. حتی صدای پر مگسی را میشد شنید. همه سرفه را حبس میکردند و نمیخواستند یک جمله، یک کلمه، یک حرف و حتی زیر و بم سخن و دم نقال را نشنیده بگذراند. گلمولی هم الحق والانصاف داد سخن میداد.
هر شب داستان را سربزنگاه، آنجایی که شنوندگان با دلهره منتظر نتیجه بودند، قطع میکرد و «چراغالله» را میگرفت و قصه را ناتمام میگذاشت تا فردا شب. شنوندگان را تشنه میکرد، منتظر میگذاشت. مستمعان پراکنده میشدند و به خانههای خود میرفتند و همه در این اندیشه بودند که کاش فرداشب زودتر میآمد و به فیض محضر گلمولی زودتر میرسیدند و باقی قصه را گوش میدادند.
گلمولی تنها قصه نمیگفت بلکه همهی نقشهای پهلوانان داستان را هم بازی میکرد. پهلوانی رستم و زیبایی تهمینه و شجاعت و صباحت منظر سهراب و بیوفایی کیکاوس و خدعهی افراسیاب و حمال الحطب بودن هژیر و شمایل گیو و جنگ رستم و سهراب و همه چیز این افسانهی تاریخی را با حرکات دست و سر و کج و معوج کردن لب و لوچه و چشم و باد در گلو افکندن و زیر و بم کردن صدا و گاه فریاد کشیدن و گاه آهسته غریدن، مجسم میکرد. شب چهارم داستان را بهجایی رساند که رستم باید سهراب را بکشد. نفسها بریده شد. خاموشی ژرفی فضای قهوهخانه را فرا گرفت. انتظاری که سختتر از مرگ است بر قلبها و عقلها چیره شد. همه گوش بودند و فقط گوش.
گلمولی که هر شب سورش از دولت سر شنوندگان رو بود، بهناگهان داستان را قطع کرد و پایان قصه و دوران و چراغالله را به شب دیگر گذاشت.
آن شب همه زودترک حاضر شدند، ولی گلمولی اندکی دیرتر آمد. دلها میتپید. میخواستند نتیجهای را که همه میدانستند و پایانی را که جملگی پیش از وقت اطلاع داشتند از دهان گلمولی بشنوند، زیرا گلمولی واقعاً در نقالی، در کار خود، آرتیست بود.
گلمولی چپقی چاق کرد و در گوشهای لمید و مشغول پک زدن و چای نوشیدن شد. چند دقیقهای بیش به آغاز قصهسرایی ایشان نمانده بود.
مشتریان بهشتاب تهماندهی استکانهای چای را قورت دادند که برای شنیدن فارغ و آماده باشند.
گلمولی از جای برخاست، سرفهای کرد. باز هم سرفه کرد تا حنجره را صاف کند و برای آغاز قصهخوانی آماده باشد، که ناگاه…
… فراشی- یا هر که شما خیال کنید- از در درآمد. همه گمان کردند که صیت شهرت نقالی گلمولی «جناب فراش» را به اینجا کشانده. ولی این اشتباه حاضران عمری نداشت. فراشباشی نهیبی به گلمولی که به وسط معرکه آمده بود، زد و گفت:
– برو بنشین سر جات!
بعد رو به قهوهچی کرد گفت:
– این چه علم شنگهایست درست کردهای؟ جناب داروغه فرمودهاند: حق ندارید سهراب را بکشید!
چرت همه پاره شد. غیر از قهوهچی و گلمولی تمام حاضران ماستها را کیسه کردند.
جناب فراش هم آن وسط ایستاده بر خود میبالید که قدرتی نشان داده، شاید هم مغرور بود که از کشتن سهراب جلوگیری کرده است.
قهوهچی گفت:
– سرکار حالا بفرمایید یک فنجان چای میل کنید. اینها که مطلبی نیست، اهمیتی ندارد.
سرکار که حاضر بود علاوه بر چای نوشیدن پکی هم به وافور بزند، جواب داد:
– البته، مشهدی قربان، قهوهخانهی تو حکم خانهی مرا دارد. مینشینم، چای هم میخورم، ولی جناب داروغه فرمودهاند سهراب را نباید بکشید… و حکم داروغه برو برگرد ندارد…
فراش مشغول چای خوردن شد. مشهدی قربان قهوهچی کنارش نشست و درگوشی چیزی میگفتش و سر را تکان میداد. نجوایی هم با گلمولی بهعمل آمد.
چند دقیقه بعد، برخلاف معمول، پیش از آغاز قصهخوانی و شروع پایان داستان، گرفتن چراغالله و دوران را پیش کشیدند… و تا صد تومان جمع نشد ول نکردند. وجوه را تحویل فراش دادند. این چراغالله مال جناب داروغه بود که اجازه دهد «سهراب را بکشند».
گلمولی داستان را تمام کرد و یک چراغالله دیگر هم که البته بهقدر اولی چرب و کلان نبود، گرفت.
میگفتند، یعنی بعضی از فضولهای قهوهخانه میگفتند که میان جناب داروغه و سرکار فراش و قهوهچی و گلمولی گاوبندی و یا به قول عربیدانها مواضعه شده بودکه خلقالله را سرکیسه کنند.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
تشکر