پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

یکی بود… (۱۹)/ هادی میرزانژاد موحد/ بیرون سرد است، مادام

بدست • 31 می 2010 • دسته: یکی بود

داستان معاصر گیلان (این شماره به معرفی کیهان خانجانی)

هادی میرزانژاد موحد
تولد ۱۳۵۲- رشت
کودکی¬اش را به‌اقتضای شغل پدر در لاهیجان و هشتپر (تالش) گذراند و پس از آن دوباره به زادگاهش بازگشت.
لیسانس زبان و ادبیات فارسی، ۱۳۷۷ (دانشجوی فوق لیسانس)/ شاعر، داستان‌نویس و روزنامه‌نگار/ مدیر انتشارات «فرهنگ ایلیا» و یکی از سه دبیر مجموعه‌ی «دانشنامه‌ی فرهنگ و تمدن گیلان»/ عضو هیات موسس «خانه‌ی فرهنگ گیلان»… از نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۶۰ شعرهایش در مطبوعات چاپ شد و بعد نخستین داستانش، «گروهبان»، در نشریه‌ی «آوای شمال» (۱۳۷۲) به چاپ رسید.
در مورد برخی‌ها، با برجسته کردن یک مشخصه نمی‌توان به جمع‌بندی و نقد رسید. هادی میرزانژاد موحد از آن دسته است که باید من حیث‌المجموع نگریسته شود. وقتی به شعر روی آورد، جوان‌ها با او همراه شدند، وقتی به روزنامه‌نگاری روی آورد… وقتی به نشر… وقتی به سایر فعالیت‌های فرهنگی… . اگر یکه و یگانه‌ی هنری نبوده است، ولی شعرها و داستان‌هایی از او در حافظه‌ی اهالی هنر و نشریات به‌جا مانده که حتی اگر هم در هیات کتاب‌هایی چاپ نشوند، زدوده نخواهند شد.
اگر بخواهیم نقبی به ذهن و دل وی بزنیم، باید سراغ شعرهایش برویم، چرا که درون‌گویه‌های تنهایی و هستی‌شناسانه‌ی اوست. اما موضوع داستان‌هایش را از تجربه‌های درونی و شخصی‌اش نمی‌گیرد. داستان‌هایش بخشی از نوستالژی پیرامون و روح جمعی مردمان گیلان است. و نقطه‌ی قوت نویسنده در داستان‌هایش- اگرچه روایتی بی‌پیرایه و دیالوگ‌هایی زنده دارد- بیشتر در فضاپردازی است. کلاً هادی میرزانژاد موحد توانایی دارد که فضاهای ریزبافت بسازد و شاید دلیل علاقه‌اش به عکس‌ها در این است.
او یک پایش در گذشته است و یک پایش در پروژه‌ی مدرنیته؛ نوستالژی تاریخی- بومی را با روایت جزءگرایانه‌ی مدرن می‌سازد. فضاهای زندگی‌اش نیز چنین است: انتشارات، خانه و حتی ماشینش: صندلی لهستانی، تابلوهای نقاشی مدرن، چراغ گردسوز، آلات تکنولوژیک، سنتور در پژو ۲۰۶ و…

بیرون سرد است، مادام
روی سنگفرش خیس، تمام سبزه‌میدان را دور زد و کشان‌کشان آوردش تا خانه‌ی دکتر. سنگینی شانه‌اش را به در تکیه داد و با پا چند تقه کوبید. دکتر گره رب‌دوشامبرش را که سفت می‌کرد، در را باز کرد. اول زل زد به داوود، بعد به لاشه‌ی خونی. پشت سر دکتر سایه‌ی مادام از پله‌ها پایین می‌آمد.
– غریبه‌ست دکتر، جز شما کسی قبولش نمی‌کنه.
دکتر از آستانه‌ی در کنار رفت. کف چوبی خانه و راه پله‌ها تا کنار تخت خونی شد. روی تخت که خواباندش، مادام دوید بیرون. سگی رد خون را جلو در می‌لیسید. هیکل چاق مادام را که دید چشم‌های گرسنه‌اش را ریز کرد و دم جنباند. مادام نگاهی به انتهای چشم‌اندازش کرد و در را بست. شب بود. مادام روی رد خون برگشت تا پله، تا اتاق، تا کنار تخت.
– کجا پایداش کاردی این واقت شب؟
– زیر بازارچه افتاده بود مادام، تنش گرم بود، دیدم بخار از دهنش بیرون می‌زد؛ آخه بیرون سرده مادام.
دکتر پیراهن خونی را تا گره ناف مرد جر داد. زخم آشکار شد. مثل انار ترکیده بود. هنوز خون از آن بیرون می‌زد. مادام لگن آب‌جوش را آورد نزدیک دست دکتر. صورت دکتر توی آب لگن موج برداشت.
– سر چرخاندم دیدم کسی نیست. سر شب طرف‌های خانه‌ی آوادیس می‌پلکید. انگار تازه رسیده بود رشت. غریبه باشی این‌جا زود لو می‌ری.
– کی بارگشتی داوود؟
– خیلی نیست مادام، هنوز گرد راه به تنمه. هفت سال تمام روبه‌روی شاه‌چراغ سگ‌دو زدم، هیچ. اولش که رسیدم شیراز و جاگیر شدم، تازه قوام داده بود دو تا طاووس نر و ماده از هند آورده بودند و انداخته بود توی نارنجستان. بهشتی بود لامصب.
دکتر شره‌های خون را که از اطراف زخم پاک کرد، دستمال را داد دست مادام. مادام دستمال را گرفت توی لگن آب‌جوش. خون زد توی دماغ داوود.
– می‌بینی چه حکایتی شده مادام، با خون از این شهر رفتیم حالا هم که برگشتیم خونی اومدیم.
– آدام شر بودی داوود… ها… شر بودی.
– چه شری مادام، آدم که نکشتم، پدرم جلوی چشمم سَقَط شد هیچ کاری براش نکردند. زورم به اون‌ها که نمی‌رسید، از غیظ توی حیاط مریض‌خونه با بیل زدم توی سرِ سگ اون مرتیکه‌ی نجس، دکتر هینگز.
– هامین؟!
– آره به پیغمبر، تازه مگه چی شد، چند تا شیشه خون زدند به سگش، ما را هم فینیش کردند ولایت غربت.
دکتر عینک پنسی‌اش را روی بینی جابه‌جا کرد و سوزن بخیه را گرفت جلو نور. بخیه‌ی اول را که محکم کرد، داوود نگاهی به زخم کرد و لبش را گزید. دکتر بخیه‌ی دوم را روی شکاف تازه‌ی زخم دوخت.
– گفتم که یاغی بودی، مثل پادارَت.
– پدرم، بیچاره، پدرم کجا یاغی بود مادام. اون بدبخت توی ده پی آب و گاو خودش بود. بعدش هم که شد تفنگچی میرزا و زد به جنگل.
– ها… توفنگچی میرزا شد یا یاغی؟
– یاغیش کردند. مادام! رعیت کجا و یاغی‌گری.
دکتر آخرین بخیه را که دوخت، مادام نخ اضافی را با قیچی برید. داوود نفس راحتی کشید و چشم دوخت به سقف و از آن‌جا نگاهش را سراند به قاب‌های روی دیوار. در قابی از نقره، مسیح در هیات چوپانی که گوسفندانش را می‌چراند، چسبیده بود به شیشه. کمی آن طرف‌تر در قابی بیضی شکل، مادام با ابروهای کوتاه و نازک و چشم‌های میشی در پیراهنی لهستانی نشسته بود روی یک چهارپایه‌ی کوتاه. برجستگی پستان‌هایش انگار از قاب زده بود بیرون. درست بالای سر مادام، دکتر ایستاده بود با صورت سه‌تیغه‌ی سبزه‌اش، با عینک پنسی و موهای براق و می‌شد سبکی دست‌های دکتر را روی شانه‌ی مادام حس کرد. در حاشیه‌ی سفید عکس یا جوهر بنفش مهر شده بود عکاسخانه‌ی رافائل.
مادام استکان چای را گرفت جلو‌ صورت داوود. بخار چای تا شانه‌های دکتر توی عکس بالا رفت و بعد روی متن سفید دیوار محو شد.
– بخور، گارم می‌شی. ناترس زاخمش عامیق نیست.
– می‌دونی چیه مادام، آدم بدبخت اگه پشت کوه قاف هم فرار کنه، بدبختیش جلوتر جا گرفته براش. هفت سال آزگار دربه‌در بودم توی شیراز، از مرده و زنده‌ی کسی هم خبر نداشتم، گفتم برگردم شهر خودم سر و سامانی بگیرم، اما این الیاس نامرد…
دکتر با یک شیشه شربت از پله‌ها بالا آمد. یک جرعه از شیشه را ریخت توی نعلبکی و گرفت جلو دهان مرد. مایع زرد توی نعلبکی موج برداشت. مرد لب‌هایش را به‌سختی باز کرد و زردی نعلبکی را هورت کشید. داوود عقش گرفته بود. زل زده بود به قاب نقره. انگار حالا بود که مسیح هِی کند و گوسفندهایش را از قاب بریزد بیرون.
– طرف‌های غروب رفتم چله‌خانه سراغ الیاس. گفتند این وقت روز پشت خانه‌ی آوادیس بساط می‌کنه و سه قاپ می‌ندازه، خلاصه پیداش کردم. رفته بودم سراغ طلب پدرم. شریکش بود. پشت دست هم می‌نشستند و خلایق رو لخت می‌کردند. چند کلمه هم روسی یاد گرفته بودند و با بولشویک‌های فلک‌زده‌ی غربتی دُبنا می‌زدند.
باران به شیشه می‌زد. مادام زانو زده بود و خون‌های کف اتاق را پاک می‌کرد. مدام دستمال لک‌شده را توی لگن کنار دستش آب می‌کشید و غبغب سفید آویخته‌اش با هر حرکت کُند دست‌هایش روی قالی می‌لرزید.
– همان نظر اول مرا شناخت، اما به‌روی خودش نیاورد. گفتم پسر مراد هستم. خدابیامرزی داد و قاپ‌ها را توی دستش چرخاند و پرت کرد وسط. بز آورده بود.
مادام دست‌هایش را با الکل می‌شست. سایه‌اش افتاد بود روی صورت دکتر و زل زده بود به عکس مسیح که زیر نور دیوارکوب، هاله‌ی دور سرش انگار هر لحظه کم‌رنگ‌تر می‌شد.
– قپی آمد و همه چیز را حاشا کرد. با لگد زدم زیر قاپ‌ها. فحش را کشید به پدرم.
دکتر خم شد روی مرد و جای زخم را وارسی کرد. باریکه‌ی خون از لای بخیه‌ها بیرون می‌زد. مادام پرده‌ها را کشید.
– یقه‌اش را گرفتم و چسباندمش سینه‌ی دیوار. همان‌طور فحش می‌داد. خواستم حالی‌اش کنم. دست کرد تو جیبش…
دانه‌های درشت عرق از صورت داوود چکه کرد تا گردنش، تا یقه‌اش تا کمرش و خنکای آن تمام تن مرد را فراگرفت. مادام روی پیشانی و سینه صلیب کشید و دستمال سفید را روی باریکه‌ی خون گذاشت. درد از پهلوی مرد پایین آمد، از ران‌ها و زانوهایش گذشت تا نوک انگشتانش و از آن‌جا پخش شد روی سفیدی تخت و رفت کف چوبی خانه تا سنگفرش سبزه‌میدان تا زیر بازارچه تا کنار خانه‌ی آوادیس.
–    لامصب می‌سوزه مادام، بدجوری می‌سوزه…

برچسب‌ها: ٬ ٬

۴ دیدگاه »

  1. […] (آگهی‌های پزشکی در مطبوعات صد سال پیش) و داستان زیبای «بیرون سرد است، مادام» و… اما پیشنهاد ویژه‌ی ما داستان فریدون و ضحاک است: […]

  2. با سلام
    خوشحالم که شما را بعد از سالها اینجا دیدم.
    متن زیبا بود. فقط چند نکته :
    ۱- چرا اینقدر بر روی جزئیات تاکید داشتید. فضاسازی جزئیات خوب بود اما کمی مصنوعی و همچنین کمی آزار دهنده به نظرمی رسید.
    ۲- به نظر می رسد که توجه بیش از حد به شخصیت “مادام” از لطف داستان کاسته است.
    ۳- “سرما”ی داستان کاملا حس می شد.
    با اجازه شما این مطلب را بر روی وبلاگم گذاشته ام.
    موفق باشید.

  3. سلام.ببخشدمزاحم شدم .فامیلی من هم میرزانژاد هست.رفتم تو گوگل ازسرشوخی فامیلیمو زدم سایت شما اومد.ازسر کنجکاوی پیام میذارم.من لاهیجانی هستم.اسم جدمن شئخ علی محمد هست.خلاصه اینکه میخوام ببینم نسبتی با ما دارید؟

  4. درود بر شما. آیا نام خانوادگی «میرزا نژاد» ارتباطی با میرزا کوچک خان بزرگ دارد یا نه؟

دیدگاه خود را بیان کنید.