بهیاد دکتر حسین صفری (۱۳۸۹/۳/۲۱-۱۳۴۳/۳/۱)/ سرشار از زندگی/ دکتر مهران قسمتیزاده
بدست پزشكان گيل • 27 ژوئن 2010 • دسته: یادبودبهت و حیرت چنان مرا در خود غوطهور کرده بود که برای مدتی به هیچ احساس دیگری اجازهی رخنه در روحم نمیداد. ساعت ۸ صبح بود. تازه سوی مطب بهراه افتاده بودم که زنگ موبایلم بهصدا درآمد و ناگهان صدای غمآلود دوستی، خبری را چون تیر بهسوی قلبم شلیک کرد. آوار خبر آنچنان سهمگین بود که تا مدتی مرا حیرتزده پشت رل میخکوب کرد و شدت این حیرت آنقدر زیاد بود که حتی به غم، احساسی که زمان میبرد تا کمکم در گوشهی دل جایی برای خود باز کند اجازهی پیشروی نمیداد.
حسین دیگر در بین ما نبود. او دیروز در کنار ساحل در اثر حملهی قلبی جان سپرده بود.
آنچه باور این خبر را برایم مشکل میساخت، نداشتن هیچگونه ریسک فاکتور یا جوان بودن او برای سکتهی قلبی نبود، بلکه بیشتر این بود که نمیتوانستم قبول کنم که انسانی آنچنان سرشار از میل زندگی و لبالب از امید، بههمین راحتی از این دنیا دل بکند.
اما خبر درست بود. تلفنهای پیاپی بعدی جای هیچ تردیدی باقی نمیگذاشت.
باید قبول میکردم که دیگر چهرهی همیشه خندان و چشمان پرامید حسین را نخواهم دید. بهراه افتادم و چون راوی خبر از وضعیت تشییع جنازه خبر نداشت، بهسمت مطب حرکت کردم. به سیاهکل، شهری که دکتر حسین صفری هم زمانی در آن مطب داشت، رسیدم. کمکم باور کرده بودم و اندکاندک بهت و حیرت داشت جای خود را به غمی جانکاه میداد؛ غمی که با یادآوری خاطراتی از گذشتههای دور همراه بود.
اولین خاطرهی من از حسین به مهرماه سال ۵۷ برمیگشت. تازه وارد دبیرستان شده بودیم؛ دبیرستانی که آن زمان نام «مهرگان» را بر سردر خود داشت و پس از انقلاب به «مصطفی خمینی» تغییر نام داد. حسین در راه بازگشت به خانه پس از گذراندن اولین روز دبیرستان بههمراه همکلاسی دورهی راهنمایی خود جلوی من حرکت میکرد و با حرارت و شور به او میگفت امسال باید به این بچه سوسولهای آذینی۱ نشان دهیم که کی بهتر است و کی میتواند بهتر درس بخواند و نمرهی بیشتری بیاورد. در دل از او رنجیدم ولی بهروی خود نیاوردم. پیش خود گفتم جوجه را آخر پاییز میشمارند. زمان گذشت و حوادث انقلاب چندان به این حس رقابتجویانهی ما اجازهی بروز نداد. انقلاب ما را در یک جبهه قرار داد و دوستی و رفاقت جای همهی رقابتها را گرفت.
سال دوم دبیرستان به مدرسهی «سهروردی» رفتیم؛ تنها مدرسهای که رشتهی ریاضی فیزیک داشت. سالهای ۵۸ تا ۶۲ سالهای درس خواندن و در عینحال سرک کشیدن در هیاهوی سیاسی کشور بود. اما در این سالها حسین وظیفهی دیگری نیز برای خود در نظر گرفته بود. او را بعدازظهرها در کنار دکهای که کنار باشگاه بدنسازی شوهرخواهرش برپا کرده بود میشد پیدا کرد. شبهای تاسوعا و عاشورا هم حسین را با بساط متحرکش میشد اینجا و آنجای شهر دید که تنقلات میفروخت. یادم نمیرود که همین بساط و دکه هم در جریان بداخلاقیهای سیاسی آن روزها از آسیب مصون نماند و یکی دو بار توقیف شد.
پس از دبیرستان تا سال ۶۵ دیگر حسین را ندیدم. پس از امتحان کنکور سال ۶۵ شنیدم حسین هم امتحان داده است. به همانجا که میدانستم میشود پیدایش کرد رفتم. کنار دکهاش ایستاده بود. از امتحان پرسیدم، گفت بعد از سربازی درس چندانی نخوانده و از نتیجهی امتحان راضی نیست، اما تصمیم گرفته برای امتحان سال دیگر خود را آماده کند و به همه نشان دهد که موفق میشود. این دومین بار بود که این روحیهِی او را میدیدم. اگر حوادث انقلاب به او اجازه نداد بار نخست ادعای خود را ثابت کند، اما این بار با آوردن رتبهی حدود ۱۰۰ در کنکور پزشکی- در حالی که همچنان برای گذران زندگی کار میکرد- توانست تواناییهای خود را اثبات کند. او حالا دانشجوی پزشکی دانشگاه ملی شده بود، اما برای رفتن به دانشگاه باید یک سال دیگر منتظر میماند تا ملاحظات امنیتی که سبب شده بود پس از قبولی او را به دانشگاه راه ندهند، بهدستور آیتالله منتظری نادیده گرفته شود.
پس از آن دیگر حسین را ندیدم تا اینکه روزی از روزهایی که دورهی طرحم را در درمانگاه دولتی سیاهکل سپری میکردم، در حالی که پشت میز نشسته بودم و سرم پایین بود، صدای باز شدن در را با این جمله شنیدم: «سلام گل پسر! پهلوان هستی.» حسین بود با همان چهرهی خندان و چشمان پرامید همیشگی که با عبارت مخصوص خود احوالپرسی میکرد. بههمراه همسرش، خانم دکتر زهرا مدنی، به سیاهکل آمده بود و میخواست در آنجا مطب دایر کند. چند سالی در سیاهکل ماندگار شد و با همهی اهالی خودمانی. با بیمارانش شوخی میکرد و همیشه با همه گرم میگرفت. همین بود که بیمارانش هرگز فاصلهای بین خود و او احساس نمیکردند.
حسین در کار اجتماعی هم همیشه پیشقدم و پرتلاش بود. هنگام تاسیس انجمن پزشکان عمومی لاهیجان جزو پیشگامان بود و هماو بود که مطب به مطب میرفت و همکاران خود را که اغلب از دوستانش بودند دعوت به عضویت در انجمن میکرد. محبوبیت او نزد جامعهی پزشکی سبب شد که انجمن در اولین دورهای که میخواست نامزدهای خود را برای عضویت در هیات مدیرهی نظام پزشکی شهر معرفی کند نام وی را در فهرست خود قرار دهد. حسین در همان سال بههمراه ۴ کاندیدای پزشک عمومی دیگر به هیات مدیرهی نظام پزشکی لاهیجان و سیاهکل راه یافت.
اما با این همه شهر سیاهکل برای دنیای پرامید و تلاش او کوچک بود. ۴-۳ ماه مانده به امتحان دستیاری سال۸۱ تصمیم گرفت درس بخواند. روزی دیدمش و گفتم: «فکر نمیکنی دیر شروع کردهای؟» با چشمان پرامیدش به من نگاه کرد و گفت: «سعی میکنم قبول شوم. میخواهم به همه ثابت کنم که میتوانم.» آن سال حسین در رشتهی عفونی دانشگاه کرمانشاه قبول شد و این بار هم توانست خود را اثبات کند.
از آن روز دیگر حسین را ندیدم. میدانستم هر از گاهی به دیدار مادر مریضش میآید. از قضا این بار هم برای دیدن مادرش آمده و بهعادت همیشه بچههای فامیل را جمع کرده بود و بههمراه تکپسرش- سهیل- به ساحل دریا برده بود. چون همیشه تا کمر به داخل آب رفته و به بچهها گفته بود کسی حق ندارد از اینجا رد شود. آن روز هم مانند همیشه در ساحل با بچهها کشتی گرفته بود، گرچه این بار زیاد سرحال نبود و احساس کسالت میکرد. دیگران چون کسالت او را دیدند اصرار کردند برگردند و او پذیرفت. اما فرصت زیادی پیدا نکرد؛ روی زیراندازی که در حال جمع کردنش بود افتاد و دیگر بلند نشد.
او رفت و دیگر برای ما چارهای باقی نگذاشت جز آنکه برای همسر و بازماندگانش صبر و شکیبایی و برای گلپسرش آرزوی پهلوانی در عرصهی زندگی کنیم؛ همانگونه که پدرش بود.
۱٫ آن موقع که هنوز مدارس غیرانتفاعی وجود نداشت، مدرسهی «آذین» بهترین مدرسهی راهنمایی شهر بود که همهی کسانی که میتوانستند، سعی میکردند پسران خود را به آنجا بفرستند.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل