به یاد دکتر محمد بخشعلیزاده
بدست پزشكان گيل • 10 مارس 2021 • دسته: تیتر اول٬ یادبود
برای دایان، به یاد محمد…
دکتر مسعود جوزی
راستش تا وقتی زنده بود بهش نمیگفتم «محمد» یا «ممد». «دکتر» صدایش میکردم یا «آقا» یا «رییس» یا هر چه…
حالا این حسرت هم مثل بسیاری حسرتهای دیگر روی دلم مانده است. میخواهم این ۱۶ سال تفاوت سن را کنار بگذارم و «محمد» صدایش کنم.
اولین دیدار؟ پاییز ۱۳۷۶، خیابان بیستون، دفتر نظام پزشکی، نشست پایانی دومین هیات مدیره انجمن پزشکان عمومی رشت. یکی از اعضا مرا «کشف کرده» و با خود به آن جلسه برده بود تا لابد «امید آینده انجمن» را به دیگران معرفی کند! بقیه، از جمله محمد، با سوءظن نگاه میکردند که لابد یارگیری جدیدی در راه است! اما همان چند دقیقه بود. بهسرعت دوست شدیم. محمد ۴۴ ساله بود. کوچکترین برادرش همکلاسی دبستانم بود و بعدها، گاهی که برایش «پیلهتری» میکردم، این را به رخم میکشید!
بچه پارک نیکمرام (فرح) بود. فرزند اول یک خانواده پرجمعیت و سنتی رشتی. قنادی پدرش را که در سبزهمیدان بود، هنوز یادم هست. بعدها با گذشتهاش بیشتر آشنا شدم، اگرچه از گذشته خیلی حرف نمیزد. کلاً کمحرف بود و جز در مواقعی خاص، نطقش باز نمیشد. مهربانیاش هم از کلمات بیرون نمیزد؛ نگاهِ مهربانش بود و رفتارش که نه فقط برای دوستان، برای همه، برای بدخواهان حتی، یکسره فداکاری بود.
پنج شش سالی پس از آن دیدار اول و همکاری و همنشینی مدام در هیات مدیره انجمن، در مطب شبانهروزیاش همکارش شدم. حالا او رییس من هم بود و چه رییسی! آنقدر باگذشت و چشمپوش بر خطاها و سوءاستفادهها که تا دلت بخواهد جا برای نامردی داشت! یکی دو نفر کردند و لابد بردند؛ ولی بقیه که نکردند، حتماً بیشتر بردند. ۱۰ سالی هم هست که در طبقه بالای مطب «فلکه گاز» همسایهاش هستم. خب مسلم است که من بیشتر از همه بردهام! چنین برادر بزرگتری را کجا میشد پیدا کرد؟
عاشق طبیعت و کوه و جنگل و گیلانگردی، عاشق گیلان و غذاهای گیلانی، پرکار و مسوولیتپذیر و متعهد، و در عینحال عاشق خوش بودنهای در لحظه و دم را غنیمت دانستن، عاشق خوب بودن و خوبی کردن، عاشق انسان، عاشق زندگی…
دورهمیهای دوستانه منظمی داشتیم. در این جمعها هم دلسوزتر از همه بود و کاریتر از همه، و بهنوعی پدرِ جمع. اینجا را دیگر من هم سوءاستفاده میکردم! بس که بزرگواری و مهربانیِ بیمنت بود.
بگذریم…
دکتر محمد بخشعلیزاده رشتی، فرزند احمد و متولد ۱۱ آذر ۱۳۳۲ رشت، در سال ۱۳۵۲ به دانشکده پزشکی دانشگاه شیراز رفت و در سال ۱۳۶۰ فارغالتحصیل شد. در دوران دانشجویی گرایش سیاسی چپ داشت ولی از حد هواداری فراتر نرفت. بعد از آن رفت به سربازی، و ۱۷ ماه از آن دو سال را در مناطق جنگی بود که شش ماه اول در خط مقدم آبادان گذشت. در فتح خرمشهر هم حضور داشت و بهعلت شرکت فعال در بازدید و پاکسازی بهداشتی مناطق خرمشهرِ بازپسگرفته شده، از رییس بهداری ناحیه خوزستان تقدیرنامه گرفت. حضور در جبهه و شرکت در مداوای مجروحان را وظیفه خود میدانست. قبل از سربازی و در دوران انترنی دو هفته داوطلبانه به دشت آزادگان رفته بود، بعد از سربازی هم تا پایان جنگ، سالی یک ماه به مناطق جنگی میرفت.
پس از پایان خدمت، برای گذران طرح به بهداری شهرستان استهبان فارس رفت. از ۶۲ تا ۶۶ صبحها در بیمارستان استبهان مشغول کار بود و عصرها همانجا در مطب شخصی.
شهریور ۶۶ به رشت برگشت. ابتدا در بیمارستان ۱۷ شهریور و درمانگاهها و مطبهای شبانهروزی شهر مشغول به کار شد و یکی دو سال بعد خودش مطب زد؛ ابتدا در خیابان سردار جنگل، بعد خیابان امام خمینی و در نهایت مطب فلکه گاز؛ مطبی که طی سه دهه بعد به یکی از شلوغترین مطبهای شبانهروزی رشت تبدیل شد. چند نسل از گیلانیها برای درمان دردهایشان از پلههایش بالا رفتند تا یکی از مردمیترین و محبوبترین پزشکان شهر ویزیتشان کند، و چند نسل از پزشکان در مقطعی از عمر حرفهایشان شیفتهای شب و تعطیلات (و در سالهای اخیر عصر) آن را چرخاندند.
در کنار مطبداری، در فعالیتهای اجتماعی و صنفی هم پیشقدم بود. از سال ۷۴ به عضویت دومین هیات مدیره انجمن پزشکان عمومی رشت درآمد و تا سال ۹۶ جز یک دوره (۸۴ تا ۸۷) عضو هیات مدیره یا بازرس آن بود. از هیات مدیره پرکار و پرجنبوجوش آن دو دهه، در سال ۹۸ سونیا معصومی هم رفت. او هم نابههنگام و بیمعنی. چه سال بدی بود.
آخرین دیدارمان ظهر دوشنبه پنجم اسفند بود. من هم از شنبه گرفتار شده بودم ولی خب خودم را به اتاقِ دربسته دفترم میرساندم. توی راهپله به هم برخوردیم. ماسک روی چانه، ۷۰-۶۰ مریض دیده بود. خسته و برافروخته بود و نفسش درنمیآمد. فردایش عصر سهشنبه زنگ زد که حالش خوب نیست و دیگر مطب نمیآید. بهزورِ داد و فریاد فرستادمش سیتی اسکن. تشخیص کرونا قطعی نبود اما خب محتمل بود. در خانهنشینی روزهای بعد بهتر نشد. سهشنبه هفته بعد راهی بیمارستان شد و سهشنبه هفته بعدتر رفت. همهچیز طی دو هفته تمام شد. هنوز باورم نمیشود.
حالا دیگر او نیست. از نیما، تنها پسرش، یک نوه دارد که بسیار دوستش میداشت. نمیدانم وقتی دایان بزرگ شد، من هستم و فرصتی دست میدهد برایش از پدربزرگش بگویم یا نه. ولی امیدوارم این چند خط را بعدها بخواند. یادگاری از پدربزرگی که جز خوبی نبود و جز خوبی برای کسی نمیخواست…
آدمهای خوب را خسته نکنید
دکتر حمید اخوین
خ… مثل… خوب
خ… مثل… خسته
خ… مثل… خاطره.
محمد بخشعلیزاده، خوب بود… خیلی خوب
و البته خسته…
نه خسته از خوب بودن… بلکه خسته از تنهایی
هیچوقت از خوب بودن خسته نشد
غافل از اینکه اینهمه خوب بودن موجب تنهاییاش میشود
و تنهایی آدمها را خسته میکند.
محمد دوستان زیادی داشت… خیلی زیاد…
ولی در روزهای آخر تنهای تنها بود و در تنهایی چشم از جهان فروبست.
کرونا فقط بهانهای برای آخرین تنهاییاش بود.
اگر هرکدام از دوستانش جای او بودند، محمد تنهایشان نمیگذاشت…
ولی هیچکس مثل او نبود
و این سرنوشت همه آدمهای خوب است.
آدمهایی که دیگر کمتر یافت میشوند.
آدمهایی که بهخاطر خوب بودن مهرباناند و مهربانیشان موجب آزردگیشان میشود.
آدمهایی که چون خوباند، بلاتکلیف میشوند.
چون بد بودن را بلد نیستند.
ولی به مرور توان خوب بودن و ناگهان توانِ بودن را از دست میدهند.
ابتدا از دنیای آدمها به تنهایی خود هجرت میکنند و بعد به تنهایی خود عادت میکنند.
محمد در تنهایی از دنیا رفت، ولی نه از عوارضِ تنهایی.
بزرگترین عارضه تنهایی عادت به تنهایی است، و او مدتها بود که به تنهایی عادت کرده بود.
رفتنش هجرت از رنج تنهایی میان تنها به لذت تنهایی تنها بود.
روزی که گفت عازم بیمارستان است، به او گفتم نرو…
میترسیدم…
چون مدتها بود که شاهد خسته بودنش بودم.
محمد خوب و شریف و بسیار مهربان بود… بدون سرسوزنی خودخواهی…
بیش از آنچه در این جامعه نامهربان و خودخواه درک شود. سالها بود که از این همه مهربانیِ درکنشده خسته بود
ولی به روی کسی نمیآورد.
انتظار زیادی از کسی نداشت… حتی توقع خوبی متقابل. ولی انتظار هم نداشت بابت خوبی سرزنش شود و در مقابلِ خوبی بدی ببیند.
ولی بدی میدید و سرزنش میشد.
من میترسیدم که برود بیمارستان و آن قدر تنهایی به او آرامش بدهد که برنگردد…
و برنگشت…
در ایام کوتاه بستری، در هر مکالمه تلفنی فاصله ادای کلمات و نفسهایش کمتر و کمتر میشد. ولی من همچنان از خستگیاش بیشتر میترسیدم تا از کرونا…
آخرش هم به بهانه خستگی تنفسی به دستگاه تنفس مصنوعی وصل شد…
لعنت بر این خستگی…
خستگی ناشی از بیرنگیِ تکرار است و هیچ تکراری بدتر از تکرار ناامیدی نیست.
امید انتظار میآورد و وقتی انتظار به حاصل نمینشیند، ناامیدی عمیقتری سراغ آدم میآید که آدم را به خلوت خودخواستهای میبرد.
سرنوشت محمد نمادی از سرنوشت امروز بسیاری از ماست…
نمادی از ایرانیان خسته…
نمادی از پزشکان و پرستارانی خسته…
خسته از دویدن و نرسیدن…
خسته از گفتن و پاسخ نشنیدن…
خسته از دیده و شنیده نشدن…
خسته از امیدهای بیحاصل…
خسته از چرخه تلاشهای به ثمر نرسیده برای برخورداری از حداقل رفاه و آرامش در زندگی…
خسته روحی… خسته جسمی.
عجیب نیست که آمار ابتلا و مرگ کرونایی پایین نمیآید…
عجیب نیست که آمار ابتلا و مرگ کادر درمان رو به افزایش است…
کادر درمان خسته است…
ایرانیان خستهاند… خسته.
خسته از زندگی روزمره و روزمرگیهای زندگی…
غافل از اینکه روزمرگی سببساز زودمرگی میشود…
خسته از تلاش بیحاصل…
خسته از تکرار و تکرار و بیرنگیِ تکرار…
خسته از عادت به شرایطی که دایماً بدتر میشود.
ولی باز هم عادت میکنند…
الان هم عادت کردهاند…
نه به کرونا… بلکه به مرگ ناشی از کرونا…
کمتر از شش ماه از رفتن محمد، مرگ کرونایی عادی شده و دیگر اسامی و ارقام فوتیها حسی در کسی برنمیانگیزد.
مردم با کرونا به همزیستی رسیدهاند.
این ویژگی آدمی است که به هر چیزی عادت میکند و خصیصه کسانی که سالهاست انتخابشان بین بد و بدتر و عادتشان، عادت به بدی بوده است…
راستی امروز جمعه است.
هر روز جمعه محمد یک عکس از صبحانهاش میگذاشت…
در رستوران پاستا…
تا چندین جمعه بعد از فوت محمد بهحسب عادتی که او ایجاد کرده بود، در صفحات مجازی، بهویژه گروه تلگرامی «ممد و یاران» که خود پایهگذارش بود، دنبال عکس صبحانه او میگشتم.
گروهی که پارسال هم شاهدِ رفتنِ ستونِ دیگرش، خانم دکتر سونیا معصومی بود.
راستی یادم رفت راجع به مهمترین دلبستگی محمد بگویم…
مهمترین عشق و دلبستگی محمد نوهاش «دایان» بود…
تنها دلبستگیای که مرا به مقاومت محمد برای ماندن امیدوار میکرد.
تنها کسی که محمدِ ساکت و کمسخن را به سخنگویی وامیداشت. شوق و شعف نوهدارشدنش را هیچوقت فراموش نمیکنم.
مطمئنم که عشق به دایان را با هیچچیز عوض نمیکرد.
کاش آنقدر خسته نبود…
حالا فقط خاطرهاش برای دایان مانده است.
آدمها از «خستگی» میمیرند
دکتر علی ارغوان نجفی*
گاهی در نگاه و برخورد اول، کسی را میبینی که نگاه پرعطوفت و چهره دلنشینش، بیآنکه سخنی بگوید جذبت میکند. انگار نیازی نیست حرفی بزند و تاییدت کند، در سکوت هم از او انرژی میگیری و احساس خوشایندی پیدا میکنی.
میگویند آدمها در فضای مجازی با واقعیت دنیای حقیقیشان متفاوتاند؛ اما صداقت دکتر بخشعلیزاده از ورای نت و موبایل هوشمند رخ مینمود. وقتی «صبح بهخیر» و آرزوی روزی خوش را میدیدی، باور میکردی که از صمیم قلب چنین آرزویی برای دیگران دارد؛ وقتی عکس بشقاب رنگین صبحانه و نوشیدنی خوشگوار کنار آن را میفرستاد، به سهولت باور میکردی که دوست دارد تو در کنارش باشی و در لذتش شریک شوی.
دکتر بخشعلیزاده برای من از آن جنس آدمهایی بود که تا وقتی «بود»، نفهمیدیم کی بوده، «وقتی رفت، تازه فهمیدیم کی رفته»؛ آدمهایی که بودنشان و حال خوشِ بودن در کنارشان را نمیفهمی، اما با رفتنشان تازه میفهمی چه گوهری را از دست دادهای.
هنوز برایم سخت است که لفظ «مرحوم» را برای او بهکار برم؛ هم بهخاطر آنکه هنوز رفتنش را باور ندارم- انگار هنوز با آن چهره دلنشین و نگاه مهربان، در پشت مونیتور موبایل یا کنج میز، در سکوت نظارهگر است- و هم چون فکر میکنم کسی که خیل دوستان، همکاران، بیماران و اطرافیانش جز خاطره نیک از او در ذهن ندارند، «رحمتشده خدایی» و ابدی است و نیازی به طلب «رحمت» ندارد.
گاهی فکر میکنم آدمها از بیماری و پیری و… نمیمیرند؛ حداقل گاهی- که کم هم نیست- آدمها از «خستگی» میمیرند. خستگی از روزگار و نامردیها و نامرادیهای آن؛ خسته و دلتنگ از دنیایی که قدر قلب پاک و دوستی بیآلایش را نمیداند؛ وگرنه چطور دکتر بخشعلیزاده، که در هر نگاه و عکس شور و لذت از زندگی بود، به این سادگی دوستان و دوستداران و نوه دلبندش را گذاشت و رفت؟چرا برای زندگی، بیشتر نجنگید؟
بزرگترین تسلای من آن است که «این» سرنوشت محتوم همه ماست. تنها شاید آنها خستهتر، زرنگتر یا دلنازکتر بودند که از این مسیرِ نه چندان چشمنواز، زودتر خود را بیرون کشیدند.
* دندانپزشک
تیکها آبی نشد…
دکتر هدیه حجفروش
تمام روز مقاومت کردم.
برای ننوشتن، برای تسلیت نگفتن، برای باور نکردن.
مدام به آخرین نوشتههای واتساپم خیره میشدم، منتظر بودم تیکها آبی شوند…
انتظار داشتم ببینم که نوشته شده «ممنونم از احوالپرسیتان، بهترم، اندک ملالی بود و رفع شد، خوبم حالا، چند روز دیگر مرخص میشوم.»
اما نشد… نه تیکها آبی شد، نه کسی نوشت.
نه انتظار پایان یافت و نه خبر دروغ بود!
حالا کمکم باور میکنم که دکتر بخشعلیزاده نجیب و مهربان دیگر بین ما نیست!
تکیهگاه و مشاور و همراه و برادر بزرگ خیلی از ما پزشکان جوانتر که کار طبابت را با کشیک در مطب دکتر آغاز کردند و بعدها مستقل شدند.
چهره مهربان و آرام دکتر ازیادرفتنی نیست.
دکتر بخشعلیزادهای که هرگز به هیچ دوستی «نه» نگفت. اصلاً بلد نبود.
لبخند مهربانش در آخرین دیدارمان از خاطرم نمیرود؛ وقتی با اطمینان تمام مادرم را که به تشخیص من به دیده شک مینگریست، آرام کرد و سپس مثل همیشه از مهیار و پسرم پرسید و بعد با عشق فراوان از نوهاش «دایان» حرف زد و چشمانش مملو از غرور و عشق بود…
دوباره واتساپ را چک میکنم: چشمان پر از اشکم نوشتهها را تار میبیند اما میدانم چه نوشتم: «من و مهیار منتظریم خوب بشید و بعد از اکستوبه شدن خبر سلامتیتون را خودتون همین جا بهمون بدین!»
هنوز تیکها آبی نشده! باید باور کنم. اما دکتر بخشعلیزاده آسمانی شد…
یاد رفیق
حسن سجادی*
هستند کسانی که در کلمات نمیگنجند. کلمات در برابر اوج سادگی، صداقت، فداکاری، مهرورزی و انساندوستی آنان شرمگین است.
محمد رفیقی از آن کسان بود.
آرمانش برابری و آزادی بود، که در عملِ هر روزهاش نشسته بود. آرمانش و عملش همه به مهر و عشق به عالم و آدم ختم میشد.
هر ناشناسی، در کمترین زمان، محمد را رفیقی قدیمی حس میکرد.
از وجودش همه فضیلتهای انسانی میتراوید.
نه، کلمات نمیتوانند.
* وکیل دادگستری
بودن یا نبودن؟
دکتر حمید طهماسبیپور
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم
چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم
صائب تبریزی
نوشتن در مورد دوستی که مظهر شرافت، صداقت، گذشت و مهربانی بود، امری سهل و ممتنع است.
سهل است؛ چرا که تمام دوستان، همکاران و بیمارانی که سالها از نزدیک با وی در ارتباط بودند، او را همینگونه و با همین ویژگیها میشناختند: کسی که آزار به موری نرساند و درگذشت.
ممتنع است؛ چون در این دنیای وانفسا صداقت، شرافت، مهربانی و… صفات انسانی به انزوا راندهای هستند. امروزه معیار ارزیابی افراد ارزشهای دیگری است که دکتر بخشعلیزادهها سنخیتی با آنها نداشتند.
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم؟
سفر آن بود که ما در قدمِ دل کردیم
صائب تبریزی
بدون شک هر انسانی در طول عمر خود بارها با این سوال مواجهه شده است که «معنی و مفهوم زندگی چیست؟»
انسانی که اراده و اختیاری در ورود و خروج این زندگی ندارد، پس «این آمدن و رفتن ما بهر چه بود؟»
سالها تلاش و کوشش، رنج و مرارت، خوشی و شادمانی، مال و مکنت، جاه و مقام حاصلی جز در خاک آرمیدن ندارد. زمین که زادگاه و بومگاه آدمی است، همه را از خرد و درشت، فقیر و غنی بدون هیچ تبعیض و امتیازی در خود جای خواهد داد؛ و انسان همچنان در برابر پرسش معنای زندگی سرگردان است.
ادیان و مذاهب در اینجا نیز، طبق عادت مالوف، همه را به ناکجاآبادی دیگر حوالت میدهند؛ جنتی که فهم آن در توصیفات بشری نمیگنجد؛ لذا این جهان را فانی و سرنوشت بشر را از پیش مقدر میپندارند و انسانها را به تسلیم و رضا در برابر مشیت تعیینشده فرامیخوانند: جنبیدن هر پشه عیان در نظر ماست!
شکسپیر، نمایشنامهنویس مشهور انگلیسی، به سوال فوق پاسخ جالبی میدهد؛ آنجا که از زبان هملت میگوید: «بودن یا نبودن؟ مساله این است.»
شکسپیر در این گفتار از زبان مردی گرفتار تردید و حیرت، سخنانی چنان ژرف و دردآلود جاری میکند که در آن تمام مرثیه عمر آدمی به بیان میآید: «آیا شایستهتر (شریفتر) آن است که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را تحمل کنیم، و یا سلاح نبرد به دست گرفته و در مبارزه مرگبار با دریای مصایب، آنها را از میان برداریم؟»
منطق شکسپیر در مقابل آنانی است که تسلیم و رضا (مردن) را در مشیت ماورایی میدانند و وعده زندگی ابدی (زیستن) را به جهانی دیگر محول میکنند.
مردن یا زیستن؟ مطلب همین است. در این عمری که چون باد در گذر است، آیا فردی میخواهد بیخیال و بیتفاوت نسبت به زندگی و سرنوشت بنیآدم زیست کند و خود را از پیکره مردم جدا بداند، یا اینکه آستین بالا میزند و سینه را سپر آماج بلاهایی میکند که بر جامعه و مردم آوار شده است. در این وادی چه جانها که از دست میروند ولی زیست جاودان مییابند.
امروزه در اپیدمی بیماری مهلک کرونا که چون بختک بر زندگی و حیات بشری سایه انداخته است، بسیاری از همکاران کادر درمان (پزشک و پرستار و… ) جامه عافیتطلبی را دور انداختهاند و برای دفاع از سلامت مردم و بیماران، جان شیرین خود را فدا میکنند. دکتر بخشعلیزاده از پیشتازان این عرصه بود. یادش گرامی باد!
ممد نرفت، ممد هست!
دکتر محمد عزیزاللهزاده*
محمد مهربان است
عزیز کودکان است
به نرمی میزند حرف
خودش یک پهلوان است!
دکتر جوزی زنگ زد که میخواهیم در این شماره مجله برای رفتن «ممد» مطالبی بنویسیم، تو هم بنویس.
گفتم: عزیز من- ممد- نرفته. ممد پیش من است. هر روز با او صحبت میکنم. امکان ندارد که ممد، آن تندیس مهربانی، آن مظهر آرامش، آن گنجینه خوبیها، آن پزشک مسلط و شرافتمند… رفته باشد.
گویا همین دیروز بود که بهمن، تو و من، درباره موضوعی رفته بودیم به مطبش. دو سه بار هم رفته بودیم. دیدی چگونه با آرامش با موضوع برخورد کرد؟ همیشه این مرد بزرگ اینگونه بود.
دوستی ما از سالهای دور- سالهای ۶۰- شروع شد. این دوستی خانوادگی بود، بچهها کوچک بودند، و هنوز هم همه را عمو صدا میکنند.
ممد بود، بهروز، هما و رضا، هرمز، بهمن، حسن، ایرج و هوشنگ، همه بچههای گل دور و بر ممد بودند. یادش بهخیر.
جمعهها با بساط میرفتیم باغ در جاده سنگر. تا غروب آنجا بودیم. بعدها میرفتیم زمین فوتبالی در جاده زیباکنار، گاهی هم در منزل یکی از دوستان در همان حوالی که در مصب رودخانهای که به دریا میریخت قرار داشت، اطراق میکردیم.
در تمام این مسافرتهای کوچک، ممد مواظب همه بود. همیشه آخر از همه غذا میخورد.
مسافرتهای طولانی زیادی با پیکانهایمان رفتیم: یزد، کرمان و…
هیچوقت یادم نمیرود که در سفر یزد، تحویل سال صبح بود، و در اتاقی حلول سال جدید را دستهجمعی جشن گرفتیم. ممد موقع تبریک گفتن دستش را روی سینه بین دکمه پیراهنش گذاشته بود و مانند سلاطین سخن میگفت: «ما عید سعید باستانی را به شما تبریک عرض مینماییم!»
یادم میآید رفته بودیم بم. ممد راه را گم کرده بود. موبایل نبود، با مشکلاتی توانستیم ممد را پیدا کنیم. در ارگ بم داشت دنبال محل بازی بچهها میگشت و مرتب میپرسید: «آن موقع بچهها کجا بازی میکردند؟»
سفرهای زیادی با هم داشتیم؛ از تبریز و سنندج، تا ایروان، باکو و استانبول. ممد سنگ صبور ما بود و سنگ زیرین آسیاب.
طی این سالهای دوستی هیچوقت عصبانیت ممد را ندیدم. همیشه با لبخند صحبت میکرد. اهل خانواده بود و دورهمیهای خانوادگی؛ و در این امر همیشه پیشقدم بود.
ممد مظهر گذشت و فداکاری بود، با آن لبخند پهن روی صورتش.
نمیدانید نوهاش- پسرِ نیما- که به دنیا آمد، چقدر خوشحال بود.
دکتر جوزی عزیز، اگر بخواهم درباره ممد عزیز بنویسم، به اندازه تمام سالهایی که با او و دیگر دوستان بودیم خاطره دارم.
یادم رفت برایت بگویم وقتی سرخوش و شاد بود، برایمان آهنگ «جینگه، جینگه جان» را به گیلکی میخواند. از قضا خیلی هم خوب میخواند، و ما بودیم که با او دم میگرفتیم.
ممد نرفت، ممد هست، ممد خواهد بود.
* داروساز
دلم برای بودنهای بیادعای محمد تنگ شده!
دکتر مهران قسمتیزاده
امروز صبح پیش از نوشتن این یادداشت و برای آن، سری زدم به صفحات مشترکمان در تلگرام و واتساپ. میخواستم در حال و هوای محمد قرار بگیرم.
اما بهمحض ورود، دلم گرفت. آخرین پیامی که برایش فرستاده بودم این بود: «محمدجان خوبی؟» و محمد پاسخ نداده بود. چند تا پیام بالاتر سیتی اسکن ریهاش بود که پس از بستری شدن برایم فرستاده بود. اما متاسفانه امروز آن عکسها توی واتساپ باز نمیشود و گوشی از من میخواهد که از محمد بخواهم آن را دوباره برایم بفرستد؛ اما گوشی، این ماشین بیجان، نمیفهمد که این دیگر امکان ندارد. هنوز از بیشعوری تلفن دلم سنگین است؛ سنگین از دلتنگی محمد؛ دلم سخت تنگ شده است برای سیر خوردنش، دلم تنگ شده برای پیامهای دعوت به صبحانهاش، دلم تنگ شده برای خندههای شرمگینش…
محمد وقتی حرف میزد، وقتی میخندید، همیشه شرمی توی صدایش بود. آدم متوجه میشد که در هر لحظه و هر کلمه با خودش در کلنجار است که نکند با حرفش کسی را برنجاند. برای همین در انتخاب کلمات همیشه به سختی و وسواس میافتاد و کلامش کندتر از بقیه بود و فکر کنم همه کسانی که میشناختندش علت این کندی را میدانستند. محمد هرگز نمیخواست کسی را ناراحت کند یا برنجاند.
هر وقت از او تقاضایی داشتی، مطمئن بودی که اگر از دستش بربیاید بعد از یک مکث کوتاه میگوید: «باشه، حتماً.» و آن وقت محمد کار را عین کار خودش انجام میداد.
محمد در فعالیتهای انجمنی و اجتماعی هم همینجوری بود. هر وقت کار سختی بود و دوندگی داشت، یاد او میافتادیم و باز همان مکث کوتاه برای فکر کردن: «باشه، انجامش میدهم.»
هرگز یادم نمیرود وقتی در اولین گردهمایی شورای هماهنگی انجمن پزشکان عمومی در انزلی (پس از انتخابات بهیادماندنی تهران، معروف به انتخابات اتوبوسی!) وقتی همه دوستان با لباسهای اتوکشیده اینور و آنور میرفتند، محمد در حالی که پیراهن قرمزش خیس عرق بود، وسایل را جابهجا میکرد و فکر نکنم از آن روزها، پذیرایی محمد را در کشتی میرزاکوچک خان کسی فراموش کرده باشد. آن روز، مثل همیشه، محمد بیادعا همهجا بود.
وای… دلم تنگ شده برای همیشه بودنهای بیادعای محمد.
به یاد دکتر محمد بخشعلیزاده
دکتر عقیل مظفرپور (#ع_مظفرپور)*
تا شرابِ هجرِ تو در جام رفت
آتش از سودای دل، در کام رفت!
مهربانی، فرصتی یکروزه بود
کز سر صبح ازل تا شام، رفت!
روز و شب را امتحان کردیم ما
هم لیالی رفت، هم ایام رفت!
آه و افسوس! آن رفیقِ خوشمرام
پر کشید و از لبِ این بام، رفت!
همچو اقیانوس، او آرام بود
آری آرام آمد و آرام رفت!
تا ابد در یادها جاوید ماند
آن «محمد» نام که خوشنام رفت!
ای دریغا! «ممّدِ یاران»۱ چه شد؟
رفت و از این جمعیت، آرام رفت!
۱. دوستان دکتر بخشعلیزاده اسم گروه وایبری (و سپس تلگرامیای) را که او ادمینش بود، «ممد و یاران» گذاشته بودند.
* داروساز
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل