من یک پزشکم…
بدست پزشكان گيل • 21 دسامبر 2015 • دسته: یادبودبهمناسبت قتل دکتر اصغر پیرزاده و بازتاب آن در شبکههای مجازی
قتل ناجوانمردانهی دکتر اصغر پیرزاده در نخستین روز مرداد ۹۴ رویدادی بسیار تلخ و تکاندهنده بود. این اتفاق که در ساعات نخست گمان میرفت بهدست همراه بیماری رقم خورده باشد (و البته بعدتر آشکار شد که اینگونه نبوده است) بازتابی بسیار گسترده در جوامع پزشکی داشت. بهویژه گروههای مجازی پزشکان از همان نخستین ساعات شاهد اظهارنظر همکاران داغدار و خشمگینی بود که چون تصور میکردند این جنایت در پی مخدوش شدن رابطهی بیمار و پزشک رخ داده است، تیغ تیز انتقادات خود را بهسوی وزارت بهداشت و رسانهها که مقصر بر هم خوردن این رابطه شمرده میشدند، نشانه رفته بودند. از سوی دیگر ویژگیهای علمی و اخلاقی برجستهی دکتر پیرزاده، بهشهادت همکاران و شاگردانش، چنان بود که ناباوری و خشم را با سوگ میآمیخت و شرح تراژیک جزییات این واقعهی خونبار هم بر این آتش افروخته دامن میزد.
متاسفانه بهدلیل همزمانی با زیر چاپ رفتن مجله و محدودیت چهار صفحهای (که آن هم با تاخیر در انتشار و تعویق برخی مطالب به شمارهی بعد فراهم آمده است) مجال پرداختن به همهی جنبههای خبری و تحلیلی این واقعهی تلخ وجود ندارد. از طرفی پایگاههای خبری، گروههای مجازی و مطبوعات در همین چند روز بسیاری از زوایای خبری ماجرا را پوشش دادهاند؛ پس آنچه در این چند صفحه تقدیم میکنیم، گذشته از بزرگداشت نام و یاد این همکار از دست رفته، یک شعر ترکی زیبا و بسیار تاثیرگذار و دو یادداشت است که هر کدام، در همان یکی دو روز اول، این ماجرا و حواشی آن را از زاویهای خاصتر و با نگاهی عمیقتر بررسیدهاند و مسلماً در روزهای آتی بر حجم اینگونه مقالات افزوده خواهد شد که بماند برای شمارهی بعد. امید که هر ضربهای- ولو به این سختی- ما را، بهعنوان یک صنف، نکشد؛ قویترمان کند!
من یک پزشکم…
نگران نباش
دکتر مهدی اصولی
دکتر مهدی اصولی در هنگامهی تراژدی مرگ دکتر پیرزاده حاضر بود و این شعر با دستان خونآلود از احیا نوشت. در ترکی به اینگونه اشعار مرثیهوار پس از مرگ یک عزیز «اوخشاما» میگویند.
نیگران اولما
نیگران اولما جانیم ساچین گؤزل دیر گئنه ده
تکجه بیراز قاریشیب
تکجه بیراز خانیمینین بارماقلارین ایستیر داراسین
نیگران اولما
تکجه بیراز آغاریبسان
تکجه بیراز CPR اوتاغینین کفی آیاق باش قانا بویانمیش
تکجه بیراز آغ کؤینه گینه قیپ قیرمیزی گون باتان چاغی یاییلیب
الیمده و بارماغیمدا دیمیش قانین یاشاییر
بیراز دا روپوشومون اته یینده
روپوش کی قرار دئییل همشه آغ آپپاغ اولسون
اوره یین کیمی آغ
اوزون کیمی آغ
بیلیرسن نئجه آغ؟
قیشدا ایلک دؤنه اردبیله دوشن قار دنه سی کیمی آغ و تمیز
نیگران اولما تمیز سن تمیز
همشه کی کیمی تمیز
تکجه بیراز گولوشون دوداغیندا قورویوب
نیگران اولما جانیم
نیگران اولما
نگران نباش
نگران نباش عزیزم موهایت خوشگلاند هنوز هم
فقط کمی پریشان است
فقط کمی سرانگشتان خانمت را میخواهد تا شانه شود…
نگران نباش
فقط کمی رنگت پریده است
فقط کمی سرتاسر اتاق احیا را خون فرش کرده است
فقط کمی پیراهن سفیدت سرخ سرخ است مثل خورشید وقت غروب
در سرانگشتانم خونت هنوز نفس دارد
کمی هم آستین روپوشم خونیست
مهم نیست
روپوش که نباید همیشه سفید سفید باشد
مثل دلت سفید
مثل رویت سفید
میدانی سفید مثل چه؟
سفید مثل دانههای اولین برف اردبیل سفید و تمیز
نگران نباش، تمیزی، تمیز
مثل همیشه تمیز
فقط کمی خنده بر لبانت خشکیده
نگران نباش عزیزم
نگران نباش
یک روز
یک روز بر گونهی این مملکت
یک بوسه
و بالای سرش یک یادداشت
میگذارم
و میروم:
آنچنان زیبا خوابیدهای
که دلم نیامد بیدارت کنم…!
بهمناسبت قتل اصغر پیرزاده در کوچه پسکوچههای اردبیل
سه
دکتر افشین برهانی حقیقی
ورودی ۶۷
امیر بلند بود و سفید. اما چشمهای ورقلنبیده داشت و عینک تهاستکانی. بچهها اسمش را گذاشته بودند ملخ و اسم رویش مانده بود. مثل آن یکی امیر دیگر که موهای حنایی داشت و دخترهای کلاس اسمش را گذاشته بودند هویج. این امیر اما فجیع درسخوان بود. پدرش فوت کرده و تک فرزند بود و با مادرش زندگی میکرد. وضع اقتصادیشان هم اصلاً خوب نبود. یادم نمیرود روتیشن سیسییو، ما اسنشیال سیسیل را هم بهزور میخواندیم و او تکست برانوالد را میخواند. بهخاطر نمره هم نمیخواند. بهخاطر خود درس، بهخاطر خود پزشکی درس میخواند. لهجهی غلیظ شیرازی هم داشت. فارغالتحصیل که شدیم امیر معافیت کفالت داشت. با آن وضع مالی میتوانست برود یک شهرستان کوچک حداقل برای رفتن پول جمع کند. اما نرفت فقط میخواست زودتر USMLE بدهد. دو مرحله را داد بعد برای ویزا اقدام کرد. مهر قرمز برایش زدند. دوبی… آنکارا… عشقآباد.
امیر داشت دیوانه میشد. رفت مکزیک. قاچاقی رفت کالیفرنیا. بچههای آنجا میگفتند پول کرایه خانه هم نداشته. وقت به وقت هماتاقی یکی میشده. ولی امیر بمب اراده بود. مرحلهی سوم را هم داد. داخلی قبول شد. رفت نیویورک. بعد فوق قلب. بهش که زنگ زدم هیوستون بود برای فلوشیپ اینترونشن. در ۴۵ سالگی. باور میکنید ۴۵ سالگی؟ وسط حرفهایمان به پیجرش زنگ زدند. گفت گوشی دستت. بعد اینهمه سال هنوز انگلیسی را با لهجهی شیرازی صحبت میکرد. بهش گفتم: «امیر، ایران نمیآیی؟ هم مادرت را میبینی هم یک کنفرانس برای رزیدنتها میگذاری.» محکم گفت: «نه؛ مادرم میآید اینجا.»
ورودی ۷۷
همکلاسیهایش بهش میگفتند بهنام سیاه. خودش با خنده تعریف میکرد. سبزه بود. ولی بیش از هر چیزی باهوش بود. هم IQ هم EQ. از سال اول عمومی میآمد درمانگاه. بعد، از موضوعاتی که مریضها میگفتند ایده برای تحقیق پیدا میکرد. در عرض هفت سال ۴۰-۳۰ تا مقاله نوشت. جایزهی رازی گرفت. روابط عمومیاش هم خوب بود. با بقیهی دانشجویان، با استادان، با رییس دانشگاه. بهخاطر جایزهی رازی، سربازی نداشت. یک سالی ماند، بعد رفت لیدن هلند، PhD نوروساینس. پارسال که یکسر امده بود شیراز، گفتم: «بهنام برنمیگردی؟» محکم گفت: «نه؛ دارم میرم امریکا، محقق NIH بشم.»
ورودی ۸۶
اگر زود ازدواج کرده بودم، دخترم الان اندازهی گلناز بود. واقعاً هم دلم میخواهد ویونا مثل گلناز شود. شاگرد اول کلاس… شناگر… نقاش… انگلیش پرفکت… کاری…؛ دیتا را امروز که تحویلش میدادی، هفتهی بعد مقاله را سابمیت کرده بود. تو استیودنتی از من پرسید: «فلانی، من چطور میتوانم بروم هاروارد؟» توی دلم خندیدم: «فارغالتحصیل ایران! چههاست در سر این قطرهی محالاندیش!»
سه سال بعد که دیدمش، گفتم: «تو شاگرد اول کلاسی؛ نمیخواهی امتحان دستیاری بدهی؟» محکم گفت: «نه؛ میخواهم بروم هاروارد.» یکی دو ماه پیش آمد درمانگاه برای خداحافظی. واقعاً از یک مرکز تحقیقاتی در بوستون پذیرش گرفته بود با حقوق. باهاش تلفنی مصاحبه کرده بودند. یک عالمه هم داده بود مدرکش را خربده بود. و من مطمئنم گلناز پردیس ثابتی دوم خواهد شد.
روزی که امیرها، بهنامها و گلنازها رفتند، هیچکس عزای عمومی اعلام نکرد. هیچکس هم عکس پروفایلش را عکس آنها نگذاشت. اما جان برادر تو که چاقوی تهمت و افترایت را با ضرب و زور لودهگری و عوامگرایی در قلب آیکیوهای این مملکت فرو میکنی، نمیدانی اگر این چهار تا و نصفی هم بروند و تخم و ترکهشان را هم در بلاد فرنگ بپراکنند، مملکت را با نسل فرزندان لمپنها و دلالها چگونه میخواهی اداره کنی؟
جلوی این نخبهکشی را بگیرید!
پرهیز از اسطورهپردازی و حرکتهای هیجانی تودهوار
دکتر محمد صنعتی
کشته شدن دکتر پیرزاده را شهادت خواندم اگر در رابطه با وظیفهی پزشکی بوده؛ چون پزشکی جهادی متفاوت است نه با شمشیر و قمه که با علم و بر علیه فساد و تباهی جسم و جان انسان. و باید ببینیم واقعیتها در مورد رویدادهایی که میشنویم چیست. در اینکه جامعهی ما جامعهای غالباً شایعهساز و اسطورهپرداز است، سالهاست هشدار دادهام و برای اعتلای فرهنک ایران اسطورهزدایی و واقعبینی و پرهیز از حرکتهای کور تودهوار را ضروری میدانم.
اما سابقهی پزشکستیزی در جامعهی ما به دههی ۶٠ برمیگردد و مربوط به برخی تحلیلهای شبهچپ و تودهوار ضد رفاه و به اصطلاح غربزدگی بود که پزشکان را نمادی از آن تصور میکردند و حتی با مسایل پیشپا افتادهای مانند لباس و کراوات و…!
از آن زمان بود که احترام و جایگاه ارجمند پزشکان رو به افول گذاشت و حملهها و اسطورهپردازیهای ضد پزشکی در رسانهها زیاد شد.
از یک طرف پزشکان بهجای دولت برای خدمات درمانی مردم سوبسید میپرداختند و دولتها یکی پس از دیگری تعرفهی نازل و مضحکی برای پزشکان تعیین میکردند و از طرف دیگر آنها را سودجو و سوداگر میخواندند. بنابراین حرفهی پزشکی دچار پراکندگی و ضعف شد و هم از بیرون و هم از درون و بهعلت رقابتهای ناسالم و سیاستزدگی و رانت و… مورد هجوم قرار گرفت.
قطعاً برای بازسازی جایگاه اجتماعی گذشته نیاز به همبستگی و حمیت صنفی داریم ولی با تامل، اندیشه و خردورزی و با پرهیز از اسطورهپردازی و حرکتهای هیجانی تودهوار و واکنشهای تکانشی و دونکیشوتوار حمله به آسیابهای بادی!
ما نمیدانیم واقعیت چه بوده و متاسفانه در اسارت سیستمهای رسانهای و شایعات شبکههای اجتماعی هستیم و برای یافتن حقیقت نیاز به زمان داریم بدون آنکه فکر کنیم اعادهی احترام و جایگاه صنفی ما نیاز به شهید دارد.
ما نیاز به اگاهی و همت و همبستگی صنفی داریم و تلاش پیگیر. این حافظهی کوتاهمدت و فراموشکاری تاریخی ما نیز بهعلت رفتارهای هیجانی و حرکتهای شعارزده و تودهوار است ولی اگر هر جمعی هدف حرکت خود را بداند و خردورزانه، واقعبینانه و هدفمند و پیگیر عمل کند، فراموش نخواهد کرد. من بههمین جهت به سیر پزشکستیزی از دههی ۶۰ تا کنون اشاره کردم که فراموش نشده است.
دکتر محمد صنعتی
روانپزشک، دانشیار دانشگاه علوم پزشکی تهران
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل