جینگه به خاک گیلانجان پیوست
بدست پزشكان گيل • 12 ژانویه 2016 • دسته: یادبودبهیاد استاد احمد عاشورپور که درگذشت
پیمان برنجی
تصویر اول
خیلی حرف است که در آستانهی نود سالگی باشی و آنقدر امید داشته باشی و عشق بورزی به زندگی، به هنرت و به مردمت.
و استاد احمد عاشورپور، پدر موسیقی فولکلور گیلان، تا آخرین روزهای حیات پربارش اینگونه زیست.
تصویر دوم
نام و صدایش برایمان ارج و قرب زیادی داشت و یافتن صدا و تصویرش هم بسیار سخت بود– دههی شصت و هفتاد را میگویم- چون آثارش هیچگاه بهطور رسمی منتشر نشده و چهار نوار کاستی هم که از او بهیادگار مانده بود بهصورت غیررسمی و خانگی تکثیر و به دوستدارانش عرضه میشد؛ که البته قسمت کوچکی از آثار گرانقدرش را دربر میگیرد.
آخرین روز شهریور هفتاد و نه، دوستی سببساز شد که به دیدارش نایل آییم.
و فرز و چابک و بسیار خوشلباس، بدون خدم و حشم به دیدارمان آمد.
لباسش یکسره بنفش بود!
و دعوتمان را برای صرف چای در منزل یکی از دوستان پذیرفت و روز بعد آمد و در جمعی خصوصیتر از خاطرات تلخ و شیرین زندگیاش گفت، و از تمام سالهای غربتنشینیاش در اروپا.
در خاطرم هست که گفته بود چون پاتریس لومومبا را خیلی دوست داشته، با همسرش پسرک سیاهپوستی را به فرزندی قبول کرده و نامش را «پاتریس» گذاشته که حالا جوان رشیدی شده و ماه به ماه خبری از پدرش نمیگیرد!
تصویر سوم
ششم شهریور سال هشتاد و دو، در رشت برایش کنسرتی برپا کردند؛ آنهم در آستانهی هشتاد و شش سالگی!
باورش سخت بود …
اما آمد؛ با آن صدای معطرش که بوی شالیزار میداد و طعم دریا داشت، عطر جنگل بود و مخمل سبز، سبز گیلان …
پیرمرد آمده بود از پس پشت یک قرن آواز و ترانه، یک قرن آواهای سینه به سینه، نفس به نفس …
وقتی با آن هیکل نازک و قلمیاش بر صحنه ظاهر شد انگار زمان ایستاده بود و او همان عاشورپور دههی بیست و سی بود که با ابوالحسن صبا، با کلنل وزیری، با حسین تهرانی، با روحاله خالقی و دیگر بزرگان موسیقی ایران رج به رج روی صحنه میایستاد و صدا ساز میکرد.
و پیرمرد با آن کهنسالیاش، با آن چشمان پر از امیدش و با آن صدای زیبا و بکر، لابهلای ترانهخوانیهایش با صدای بلند فریاد زد:
به مرگ بگویید که من حالا حالاها برایش وقت ندارم!
تصویر چهارم
خبر بیماریاش را یکی از نشریات پایتخت نوشته بود. دوستی را به نیابت به بالینش در بیمارستان جم فرستادم.
دخترش در کنارش بود و او در اغما.
دوستم دوربین درآورد عکس بگیرد که دخترش مانع شد.
دوستم ارتباط تلفنی داد که دخترش را راضی کنم. وقتی علت را پرسیدم، گفت: فکر نکنم بابا راضی باشد که در این حال بیماری و بیهوشی از او عکس بگیرند! چون بابا به آراستگی ظاهرش خیلی اهمیت میداد.
هر طوری بود راضیاش کردم دوستم عکس بگیرد، که گرفت و …
تصویر پنجم
مهندس احمد عاشورپور هیجدهم بهمنماه سال یکهزار و دویست و نود و شش در غازیان بندر انزلی در خانوادهای متوسط بهدنیا آمد.
دوران تحصیلی ابتدایی را در همین شهر و دوران دبیرستان را در مدرسهی «سعدی» بندر انزلی گذراند؛ دبیرستانی که شاگرد زرنگ و ممتاز آن جلیل ضیاءپور، یکی از پیشگامان نقاشی نوگرای ایران بود. در سال ۱۳۱۹ دیپلم گرفت و در همان سال هم وارد دانشگاه کرج شد و در رشتهی کشاورزی تا مقطع لیسانس ادامهی تحصیل داد.
در آن سالها انزلی به دروازهی اروپا شهره بود. مهاجرین روس، ارامنه و ترکهای باکو در این شهر تردد و زندگی میکردند و فرهنگ و نوع خاص موسیقی این مهاجران روی عاشورپور جوان تاثیر فراوانی داشت.
اولین بار صدای قمرالملوک وزیری و روحانگیز او را به موسیقی جلب کرد و تقلید صدای این دو باعث شد که اطرافیان و همکلاسیهایش به صدای زیبای او پی ببرند و مشوق او در ادامهی این راه شوند.
استعداد شگرف او باعث شد که با گوش دادن به آهنگهای محلی و اپراهای ترکی، مجدداً آنها را در جمع دوستان اجرا کند.
پس از اتمام دانشکده در سال ۱۳۲۲ به توصیهی کریم کشاورز به استخدام وزارت کشاورزی درآمد و در همین سال نیز به ابوالحسن صبا معرفی شد و پس از قبول شدن در آزمون ورودی صبا، به رادیو ایران معرفی گردید.
چند وقتی بعد به توصیهی یکی از دوستانش در کلاس آواز ثبتنام کرد و تحت نظر استادی به نام لیلی بارا که خود از خوانندگان سابق اپرای وین بود به تلمذ رمز و راز آواز کلاسیک پرداخت.
او در این سالها همراه با غلامحسین بنان، یحیی معتمد وزیری و عبدالعلی وزیری، یکی از خوانندگان انجمن ملی موسیقی بود؛ جایی که بزرگانی چون خالقی، صبا، محجوبی، تهرانی و … به خلق و نوازندگی آثار خویش مشغول بودند.
در سال ۱۳۲۵ در محل انجمن، غلامحسین بنان تصنیفی به نام «تبریز» اجرا کرد که برعلیه فرقهی دموکرات آذربایجان بود. این تصنیف باعث شد که عاشورپور جوان انجمن ملی موسیقی و رادیو را ترک گوید.
در سال ۱۳۲۶ برای اولین بار صدایش را روی ده صفحه گرامافون پر کرد …
در سالهای دانشکده همکلاس حسین ملک- برادر خلیل ملکی- بود. هماو باعث شد که به فعالیت سیاسی کشیده شود. خود میگفت علاقه به مردم و تنفر از بریتانیای کبیر او را بهسمت «حزب توده» سوق داد و البته نسبت به آلمان و آدولف هیتلر هم- بهدلیل نطقهای ضدانگلیسیاش- سمپاتی داشت.
در سال ۱۳۲۶ او هم جزو انشعابیون حزب توده شد؛ هر چند که خلیل ملکی او را از امضای بیانیهی حزب جدید معاف کرد چرا که قرار بود برای ادامهی تحصیل به «کنسرواتور آذربایجان شوروی» برود و اگر نام او بین امضاکنندگان دیده میشد، از این امتیاز محروم میماند. اما او بعداً بهدلیل استغفارنامهای که در روزنامهی حزب نوشت از رفتن بدانجا باز ماند.
چند روز پیش از هنگامهی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، همراه با ۱۱۸ نفر دیگر به «فستیوال جهانی جوانان احزاب چپ جهان» در بخارست رومانی اعزام شد. این عده سه هفته پس از کودتا به انزلی بازگشتند. در آنجا همگی دستگیر شدند و سوار بر کامیونهای ارتشی راهی شهربانی تهران شدند.
از این جمع همگی آزاد شدند جز او، ثمین باغچهبان، پرویز خطیبی و دکتر آیدین که آنان را به پادگان «باغ شاه» بردند و یک هفته بعد به قلعهی «فلکالافلاک» خرم آباد منتقل کردند.
یک ماه بعد همراه با ۴۹ نفر دیگر بهمدت شش ماه به جزیرهی خارک تبعید شد و پس از گذراندن این مدت به شهربانی اهواز منتقل و دوباره به دو سال و ده روز زندان محکوم گردید.
پس از رهایی از زندان با اصرار ثمین باغچهبان و حسین ناصحی فعالیت در وادی موسیقی را دوباره آغاز کرد. او در این دوره با ارکستری به رهبری میرنقیبی بهمدت دو سال در رادیو ترانه خواند؛ آهنگهایی محلی یا ساختهی خودش که اشعارش سرودهی خود او و شعرایی چون شهدی لنگرودی، محمود پاینده لنگرودی و جهانگیر سرتیپپور بود. از ترانههای مشهور او میتوان به جمعهبازار، خروسخوان، پاچ لیلی، جینگه جینگه جان، سیمای جان، گلبانو، اوهوی مار و … اشاره کرد.
در سال ۱۳۳۸ مجدداً کار در رادیو را رها کرد و از آن پس بیشتر برای رفقایش آواز خواند.
در همین سال بهعنوان ریاست «آبیاری فارس و بنادر» مشغول بهکار شد و در سالهای بعد نیز بهعنوان یک مدیر موفق ریاست «دامپروری آستان قدس رضوی» و سرپرستی «شرکتهای زراعی منطقهی گرمسار» را برعهده گرفت تا اینکه انقلاب شد و در زمان نخستوزیری مهندس مهدی بازرگان به مدیر عاملی «کشت و صنعت مغان» انتخاب گردید ولی پس از گذشت یازده ماه بهدلیل پیشینهی سیاسی و نیز مخالفتش با اخراج چند تن از کارگران، او را از کار برکنار و بازنشسته کردند.
عاشورپور چند سالی بعد به اروپا مهاجرت کرد، ده سالی در پاریس بهسر برد و اواسط دههی هفتاد به ایران بازگشت.
تصویر ششم
و حالا او آرمیده است، در خاک زادگاهش- غازیان- که عاشقانه دوستش میداشت.
آن چشم پرامید و آن صدای نفیس حالا زیر خاک یخزده خفته است.
او جاودانه است در سینهی موسیقی سرزمین گیلان و ایران، در حافظهی پیر و جوان، در خاطرات عاشقانههایشان، در شادیهایشان و …
اما حیف بود که بمیرد.
توضیح:
«جینگه» نام یکی از ترانههای جاودانهی اوست و «گیلانجان» تعبیری از او در یکی از ترانههای دیگرش.
پیمان برنجی
peymanberenji@yahoo.com
دربارهی ورود به دانشگاه
اول آمده بودم طب بخوانم، اما وضع مالی پدرم طوری نبود که بتوانم این رشته را بخوانم. آمدم در دانشکدهی فنی اسم نوشتم، در رشتهی معدن. بعد همان وقت یک نفر آشنا آمد به من گفت که شنیدی رضاشاه دستور داده که هر چقدر داوطلب برای تحصیل در دانشکدهی کشاورزی هست، بپذیرند؟ من این را نشنیده بودم … دوستم تشویقم کرد که بهتر است بروی دانشکدهی کشاورزی که شبانهروزی است، رایگان است و شام و ناهار و صبحانه و محل سکونت داری …
گفتوگو با روزنامهی ایران، ش ۳۳۴۷، دوم دی ۱۳۸۴
دربارهی اولین ترانهسرایی و ترانهخوانی در انزلی
(پیش از ورود به دانشگاه در سال ۱۳۱۹) حدود دو سال بود که در بندر انزلی کار هنری را شروع کرده بودم. آن موقع هم از فولکلور و ترانههای عامیانه گیلان اصلاً اثری در قطعاتی که میخواندم نبود. فرنگیمآبی مد شده بود و من از روی این آهنگهایی که صفحاتش را از خارج میآوردند مثل تانگو، والس، دومبا و فوکستروت، من یک ترانه بهخاطر عشق یک مهاجر ساختم و احساس کردم که ترانهسازی مثل اینکه ممکن هست. آن ترانه را در سر کلاس برای همکلاسیهایم خواندم. کلاس یازده بودیم. آن ساعت خاص ما معلم نداشتیم. من داشتم آن ترانه را برای یک همکلاسی که ویولن میزد زمزمه میکردم، گفت: «احمد تو صدات خوبه که؟! بچهها ساکت!» این را خطاب به همکلاسیها گفت: «احمد صداش خیلی خوبه، من خواهش میکنم این قطعهای را که الآن برای من یواش خوانده، بهصدای بلند برای همه بخواند.» من بلند شدم و با صدای بلند برای همه خواندم … فارسی بود. آهنگی بود که روحانگیز خوانده بود و من از روی آن آهنگ این ترانه را ساخته بودم برای آن دختر مهاجر. مهاجرین آن زمان از باکو می آمدند و اول در مسجد غازیان ساکن میشدند. خلاصه بچهها خیلی خوششان آمد و دوباره و دوباره و دوباره. آمدند و بلندم کردند، انداختند هوا، گرفتند، انداختند هوا، گرفتند و … من از آنجا فهمیدم مثل اینکه صدایی دارم که خوششان میآید، چه بهتر که بخوانم. دیدم استعداد ترانهسازی هم دارم چه بهتر که کار کنم.
گفتوگو با روزنامهی ایران، ش ۳۳۴۷، دوم دی ۱۳۸۴
دربارهی ساختن و اجرای اولین ترانهی گیلکی
من در خود رشت آهنگی شنیدم که خیلی از آن خوشم آمد. مردم شهر در آن زمان ترانههای عامیانه نمی خواندند. من وقتی به دانشکده رفتم و داشتم روی سن ترانهای را میخواندم، تمام گیلانیها از خجالت سرشان پایین بود که من می توانم والس و تانگو بسازم و بخوانم این چیست که دارم برای مردم میخوانم؟ فکر میکردند که دارم مسخره میکنم مثلاً. غیرگیلک بهشدت از آن استقبال کرده بود. در جاهای دیگر هم همینطور. اولین ترانه را هم که گفتم ماجرایش اینطوری بود. من جزو تیم فوتبال بندر انزلی بودم. رفته بودم رشت برای مسابقه. در یک رستورانی رفتم غذا بخورم، یک چلوکبابی بود. یک افسری آنجا بود به نام سروان نوشین. با دو تا از دوستانش نشسته بودند. دیدم یک جمع شاد دارند. من نزدیکترین میز به آنها را انتخاب کردم و نشستم. آن سروان آدم خیلی شادی بود و در بین مردم هم محبوب بود. داشت یک آهنگ شاد و جالب میخواند. یواش داشت این ترانه را برای آن دو نفر زمزمه میکرد. هنوز رستوران خیلی شلوغ نبود. من جسته گریخته گاهگاهی یک ترانهی گیلکی میشنیدم ولی نه اینکه یک قصهی کامل باشد. جدی نبود خیلی. او داشت ترانهای گیلکی میخواند که خیلی برایم جالب بود. من با تمام هوش و حواسم جلب شدم بهطرف این آهنگ. یواشکی یک کاغذ و قلم را هم گذاشتم جلویم که اول هر بند را یادداشت میکردم، بدون اینکه آنها بفهمند.
بعد بلافاصله که آمدم بیرون سعی کردم آنچه از شعرش یادم مانده روی کاغذ بیاورم که یادم نرود. این ترانه را من هیچجا نخواندم و اولین بار آن را در دانشکده خواندم که همانطوری که گفتم گیلکها استقبال نکردند. بههر حال دانشجو بودند و آن موقع فرنگیمآبی مد بود. دیگران یعنی دانشجویان سایر نقاط ایران، تماماً شیفتهی این آهنگ شدند. البته بعد از چندی خود همین دانشجویان گیلک هم دیدند همه این را می پسندند، آن ها هم آمدند طرف من. یکی میگفت آقای عاشورپور، من یک آهنگ میدانم ولی شعرش را نمیدانم. میگفتم بگو. آن موقع هنوز نت نمیدانستم که نت آن را روی کاغذ بیاورم. در حافظهام میسپردم. شعرهای پیشپا افتادهای که خیلی معنی نداشت میگفتم روی آنها که آهنگ یادم بماند. بعداً خودم روی آن ترانه میساختم.
گفتوگو با روزنامهی ایران، ش ۳۳۴۷، دوم دی ۱۳۸۴
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل