سوگوارههای بهاری رشت (۱)
بدست پزشكان گيل • 18 می 2016 • دسته: تیتر اول٬ یادبوددکتر حمید اخوین
به بهانهی درگذشت دوست و همکار عزیزم، دکتر مهدی فتحی پزشک قانونی شهرستان رشت، متعاقب چند سال تحمل بیماری…
رفیقم کجایی؟
دقیقاً کجایی؟
پزشکی قانونی جای غریبی است؛ زیر پوست شهر هر روز نظارهگر حوادث دردناکی از زندگی مردمایم… تماشاچی فیلمهایی مستند، با لوکیشنهایی سرد و تاریک، همراه با موسیقی متنی مملو از شیون و آه با تنوع تلخی بسیار.
یکی پدر و مادری را از دست داده و دیگری فرزند؛ یکی در سانحهی تصادف و آن یکی در حادثهی کار؛ یکی در نزاع و دیگری از اعتیاد و تلخیهای بسیار دیگری پر از رازهای مگو… کار سختی است بهخدا!
هر تجمعی، چه به بهانهی شادی و چه غم، برای ما پیشآگهی یک خبر بد را دارد؛ چه چهارشنبهسوری باشد و سیزده بدر و چه تاسوعا و عاشورا؛ هر تعطیلی میمون و مبارکی چون اعیاد و هر تعطیلی اندوهناکی چون روزهای وفات.
اگر همه از آمار تصادفات میشنوند و با فوت عزیزی در سانحهی تصادف، لعنتی بر وضعیت ماشینها و رانندگیها و جادهها میفرستند، ما دهها و صدها کشته و مجروح سوانح تصادف را میبینیم و تاثیراتش را که چون زخمهای مهلک بر پیکر اجتماع وارد میشود، نظارهگریم. با هر تصادفی، خانوادهای بیسرپرست میشود و تعدادی معلول و ازکارافتاده. کودکی محروم از تحصیل میشود و دختری محکوم به ازدواج زودهنگام و مادری راهی کارِ نظافتِ خانهها.
و تازه این روی خوب این قصهی پرغصه است؛ اگر اعتیاد و سرقت و فحشا را نادیده بگیریم.
و خیل عظیمی از اینها مبدل به مراجعین بعدی ما در سالیان آینده خواهند شد.
حوادث به زایش هم کمک میکنند.
اگر اصغر فرهادی زشتیهای یک «شهر زیبا» را در فیلمش به ما نشان میدهد، ما هر روز ناظر زشتیهای شهر هستیم. اگر او راوی روابط پنهان آدمیان، خارج از عرف و تعهد و اخلاق در «چهاشنبهسوری» است، ما شاهد رشد نابههنجار این پدیده هستیم. ما «دربارهی الی» را هر تابستان میبینیم و شاهد «جدایی نادر و سیمین«های زیادی هستیم.
او هنرمند است و ما «هنردرد»! هنردردی فقط در هنرمندان نیست، بلکه درون تمام روشناندیشان و دغدغهمندان روزگار قرینهای دارد و هنردردها نیز همچون هنرمندان و شاید بیش از آنها بهتدریج روحشان حساس میشود و درد در تار و پودشان رخنه میکند؛ آن هم دردِ مگو.
بهخدا که برعکس تصور دیگران، دیدن این مصایب اجتماعی پوستکلفتمان که نکرده، بر تاثرمان هم افزوده است. دریا اگر برای همه آرامبخش است، برای ما یادآور غرقشدگان بسیاری است که دیدهایم. حتی سرسبزترین جادهها هم هراس ناشی از تصادفات بسیاری را که ناظر بودهایم در دلمان میاندازد. قرینهی معنایی تابستان در فرهنگ لغات ما مصدومین تصادفات و مغروقین دریاست و پاییز و زمستان ما را بهیاد مسمومین درگذشته از مونواکسید کربن میاندازد. باید پزشک قانونی باشی تا حتی در کنسرت همایون شجریان نیز دیدن جمعیت هزار نفری و صندلیهای نزدیک بههم و تنها یک در برای خروج، بیشتر تو را بهیاد فاجعهی «منا» بیاندازد و باعث شود حتی برای لحظهای هم نتوانی موسیقی را با گوش دل بشنوی.
تمام حواس پنجگانهمان به حادثهای تلخ، شرطی شده است. و با اینهمه، مگر میشود پزشک قانونی باشی و سالم بمانی؟
باید پزشک قانونی باشی تا به تجربه بدانی وقتی در شبی سرد و زمستانی تو را برای ثبت حادثهای تلخ فرامیخوانند، بهجز دوربین و دستکش و ماسک و ملزومات دیگر صحنهی جرم، لازم است تا دو نخ سیگار هم از کشوی سرایدارِ خانه که آن موقع شب در خواب ناز بهسر میبرد، کش بروی تا در آن غم سهمگین و فضاهای اغلب مملو از گریه و شیون، بتوانی بهمدد همان دو نخ سیگار، مسیر برگشت را بدون احساس سنگینی حادثه بهسلامت تا خانه طی کنی. دو نخ سیگاری که آنچنان سبکت میکند که تمام دانش پزشکی هم نمیتواند برای کنار گذاشتنش متقاعدت کند…
خدا نکند که «نه از پی حشمت و جاه» بلکه «از بد حادثه» اینجا به پناه آمده باشی و اصالتاً نیز دلرحم باشی و رقیقالقلب و هنردرد.
نمیشود اینجا باشی و دغدغه داشته باشی و بیتفاوت بمانی. مشکل و حتی محال است که اینجا باشی و اینهمه دیدن و شنیدن و لمس نزدیک ناملایمات اجتماعی و خانوادگی در ناخودآگاهت رسوب نکند. آن وقت است که وقتی اینهمه ناملایمات و حوادث ناگوار را هر روز و هر روز با خودت حمل میکنی و جایی برای تخلیهی اینهمه حس بد نداری، تمام این بار حسی به درونت و جسمت میریزد و بیمارت میکند.
و مهدی با آن روح حساس و آرامش ظاهری و با زبانی مگو… مگر میشد اینهمه را ببیند و غم و اندوه و ترس به تار و پودش نرود و بیمارش نکند؟
مهدی عزیز!
برای همین است که هر چند با رفتنت «هوای گریه» دارم ولی برایم تعجب ندارد که «چرا رفتی».
ما اینجا حسرت زندگی بیبحران را در دل داریم. آتشکدهی فکرمان گلستان نمیشود. اینجا زندگی یعنی دیوانگی، یعنی اضطراب. قدمهای آرام ما بازی نقش ثبات است و اقتدار، آن هم در کنار تمام امواج لرزش. اینجا گوشه گوشهاش درد است و درد و روزگارش همه غم است و غم. و جوانی بهسرعت به پیری میرسد و سلامت با شتاب به بیماری.
آری، به سرعت!
به جوانانمان ایراد میگیریم که چرا این همه سرعت میروند، آنوقت خود، قافلهی عمر را بهسرعت به پایان میرانیم.
ما شاهد خودکشیهای بسیاری هستیم ولی باور نداریم که ما نیز با این شکل زندگی در حال خودکشی هستیم.
اینجا مرداب، گفتوگوی درون ما را بلعیده. اینجا جهنمِ تردید است، ترسِ عاقبت و پر از لحظههای پشیمانی و افسوس که بدان نیز معتاد شدهایم…
مهدی جان!
وقتی مسعود خواست تا از همکارانمان بخواهم خاطرههایشان را از تو بنویسند، همه از گوشهی چشم به من نظاره کردند و یکی از دوستان سکوت را شکست و رو به من گفت: «خدا شما را عمر بدهد، ما بیشتر خاطرههایمان از شماست!»
راست میگفت… تو همیشه آرام بودی و من شلوغ. و این سرنوشت این نسل است، گروهی در امتناع و گروهی سرکش، و سرنوشت محتوم هر دو: مرگ زودهنگام.
تو نگفته مرگ را در آغوش گرفتی، با وجدانی آرام… اما من نمیدانم آیا زخم قلب سرکش من التیامی میگیرد یا نه!
در زمانهای که به قلب پزشک قلب شهرمان نیز رحم نکرد و آن را شکست…
نمیدانم. شاید روزی ناخودآگاه مهربانم، در کنار خودآگاه مغرورم آرام گیرد.
مهدی!
من باور ندارم که میگویند مرگ ناگهانی و نابههنگام داشتهای. من شاهد تمام شدنت بودم.
ای پرآوازهی بیصدا!
غرق خواهم شدن… سکوت خواهم بودن…
شاید مرهمی بر دل شکستهام باشد.
و همهجا زمزمه خواهم کرد یادت را
و خواهم گفت که هر چه من پرشور بودم و عاشقانه
تو مظلوم بودی و کوتاه.
رفتی و ما را واگذاشتی با تنهاییمان
با گریههایی در درون دل
حالا ما را از آن بالاها درستتر میبینی
ما را که نشئهی درد خنجرهای فرورفته در پشت و سینهایم
و فقط باقی… و نه دیگر حتی یاغی…
مهدی!
تو فرزند سربهراه سکوت بودی و من ناخلف عصیانگر یاغی. و این هر بدی و آسیبی را که بههمراه داشت، دید دیگری از جوانان نسل اخیر به من داد و در کنار تمام نگاههای سرزنشگر همنسلانم به اینان، من درک دیگری از این عصیانگران یاغی دارم. دوستشان دارم، هرچند تاییدشان نمیکنم! درکشان میکنم و امید به یاریشان دارم، به حد وسع و توان. یکی از پاتولوژیهای مهم جامعه، انقطاع نسل است؛ یک نسل حرف نسل دیگر را درک نمیکند. کاش حالا که در گفتوگوی تمدنها واماندهایم، راهی برای گفتوگوی نسلها بیابیم.
و اما سخن آخر…
مهدی!
تو را بهخاطر تمام آن دوستیهای بیریا و مرام مردانه و قلب مهربانت دوست میدارم. ماسال به احترامت گریست…
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل