تو میخوانی، تو خوانده میشوی…
بدست پزشكان گيل • 16 مارس 2017 • دسته: تیتر اول٬ یادبودبرای افشین یداللهی (۱۳۹۵-۱۳۴۷)
دکتر افشین برهانی حقیقی
همنام!
میدانم مانند من در خفا و جلا به خودت میگفتهای که تقصیر تو نبوده است که شاهزاده اسروشنه «بابک» را کتبسته تحویل «معتصم» داده است. میدانم مانند من به گناهی ناکرده احساس «یهودایی» میکردهای. میدانم به خودت به دیگران گفتهای این فقط یک اسم است؛ اسمی که دهه چهل خورشیدی بین خانوادههای ایرانی مد بوده و بعدها هم ورافتاده است.
همسال!
آخر این چه وقت مردن بود آقای افشین یداللهی؟ چهل و هشت سالگی که وقت مردن نیست. تا بیست و سی که آدم گیج میزند، به در و دیوار میکوبد، سرش به سنگ میخورد. «شیمی» فقط پیش میبردش.
ما هم که تازه از میانههای سی دستمان به دهانمان میرسد. تا پیش از آن را در کتابخانهها کپک زدهایم. تازه چهل به ثبات میرسیم و میتوانیم زندگی را مثل یک قهوه تلخ، نشسته بر یک کافه کنار خیابان مزهمزه کنیم. پنجاه باید بیاید با برف نشسته کنار پنجره. شصت شاید وقت خوبی باشد برای مردن. هفتاد و هشتاد هم که ارذل عمر است؛ با آرتروز و فتق و فراموشی.
آخر این چه وقت مردن بود آقای یداللهی؟ شب عید، وقتی که آدم میخواهد بادکنکهای سفید را هوا کند. وقتی بوی بیدمشک و بهار نارنج در هواست. وقتی زنان زیبا میشوند و مردان گشادهدست، چه وقت مردن بود؟ پرانتز چه زود بسته شد رفیق. «نه، نه، نه، این قرارمون نبود.»
همکار!
در این «سال بد، سال باد» تو هم مثل من چه رنجی بردی که دو پاره تنت به جان هم افتاده بودند. هنرمندان خسته و افسردهای که برای رها کردن تلنبار خشم و حرمانشان سیبلی کمهزینهتر از پزشکان نمییافتند و پزشکان خسته و افسردهای که درمانده بودند که هنرمندان چرا نمیفهمند که در این بازی کثیف آنها معلولاند و نه علت.
همراه!
من و تو در یک گروه عضو بودیم. دوست مشترکی که گروه را آفریده بود ما را پیوند زده بود. اما ما در آن گروه نمینوشتیم. شاید «مشغله» عذر مشترک ما هر دو بود. اما از گروه جدا هم نشدیم. رودربایستی بود یا «لذت خواندن»، نمیدانم. شاید هم لذت هیچکاکی دیدن بدون دیده شدن بود. ما «اشباح» آن گروه بودیم. ما «دیگران» آن گروه بودیم.
و حالا ظاهر آن است که تو دیگر نمیخوانی. واقعاً شبح شدهای؛ اما «صورتی در زیر دارد آنچه در بالاستی».
در جهانِ متن، در زمانِ «دایره مینایی» شرقی تو میخوانی. تو خوانده میشوی.
میان قد قامت «الف»ها، میان سرکشی «کافها و گافها»، میان «سین و شین»های تهرانی، میان «ز و ج»های اصفهانی، میان حرفها، کلمات، قولها، قرارها تو میخوانی. تو خوانده میشوی.
هر وقت آن «ن» جادویی «کن فیکون» فشرده میشود و چراغی، صدایی روشن میشود و میخوانَد: «وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید»، دستی هم تو را زنده میکند. تو میخوانی. تو خوانده میشوی.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل