کسی بهفکر گلها نیست/ دکتر مسعود جوزی
بدست پزشكان گيل • 27 ژوئن 2010 • دسته: سرمقاله۱٫ خانم مسن پهن شده روی صندلی اتوبوس… پلکهایش سنگین شده و دست راستش را قفل کرده به سبد خرید بزرگی که کنار صندلیاش جا خوش کرده… چیزی نمیگذرد که با تکان ترمز اتوبوس بیدار میشود و انگار از کابوسی شوم خلاص شده باشد به مرد صندلی روبهرویی میگوید: «آقا، ایستگاه […] است؟» جواب را شنیده و نشنیده پلکهایش روی هم میافتد و دوباره به خواب میرود… به ایستگاه […] که میرسیم، نیمی از مسافرها پیاده میشوند… آن مرد صندلی روبهرویی هم… و من در انتظار اینکه کسی به شانهی پیرزن دستی بزند و صدایش کند… اما کسی حواسش به او نیست… اتوبوسِ نیمهخالی مکثی میکند تا نفسی تازه کند و دوباره بهراه بیافتد… طاقتم تمام میشود… نمیدانم چطور خودم را میرسانم به شانهی پیرزن و تکانش میدهم: «خانم… خانم… به ایستگاه […] رسیدهایم.» چشمهایش را باز میکند و در طرفهالعینی هیکل درشتش را تکانی میدهد و پرتش میکند سمت در خروجی… قبل از خارج شدن رو برمیگرداند و خیره نگاهم میکند و میگوید: «واقعاً متشکرم.» و من با گونههای گرگرفته میگویم که کار مهمی نبوده… اما تعجب آمیخته با امتنان نگاهش بهوضوح چیزی را به رخم میکشد… اینکه چقدر اینجا غریبهام …
۲٫ یادم نیست چند سال پیش بود. در وبگردیهایم به وبلاگ خانم دکتری رسیده و یکی از یادداشتها را برای مجله پسندیده بودم. خانم دکتر که گویا انترن سال آخر بود، در جواب ایمیلم موافقت کرد و… این شد آغاز یک آشنایی از راه دور. در این مدت دو سه یادداشت دیگرش را هم در مجله منتشر کردم. مجله را هم برایش میفرستادم و خانم دکتر هم نوروز هر سال کادوهایی میفرستاد که نشانهی سلیقهی خوب و ظریفش بود. عید امسال از کادو خبری نشد که تعجب نکردم. این روزها حواس کداممان سر جا هست که حواس او باشد. چند ماهی هم بود که به وبلاگش سر نزده بودم. تا همین دیروز که سر زدم و با خواندن تازهترین یادداشتش وارفتم. یادداشتی با عنوان «غریبه» که در پاراگراف اول خواندید.
۳٫ خانم دکتر جوانی که تا چند ماه پیش از کشیکهایش در بیمارستانهای خصوصی پایتخت- و از عزمش برای اینکه پزشک عمومی نماند- مینوشت، حالا پرستوی مهاجری شده است در آسمان غربتی که خوشبختانه- اگر باقی یادداشتهایش را بخوانید- گاه از خاک مادری مهربانتر است:
سال ۸۹ سال خوشیمنی است… میدانم… این را از نشانههای اول سال گفتم… وقتی دو ساعت مانده به تحویل سال به بانک رفتم و خانم درشتهیکل مهربان اینطور پرسید که:
“Aren’t you supposed to celebrate now? What are you doing here?”
(مگر الان نمیخواهید جشن بگیرید؟ اینجا چه میکنید؟) و بعد با لهجهای که سعی میکرد فارسی باشد اضافه کرد: «عید مبارک!» و اشاره کرد به هفتسینی که بهدقت روی میز کوچکی چیده بودندش و تکه کاغذی که رویش به فارسی نوشته شده بود: سال نو مبارک…
۴٫ اگر دلم گرفته است نه برای خانم دکتر است که میدانم به هدفی رفته است و چه برگردد- آن چنان که خود میگوید- و چه نه، برای جامعهی بزرگ بشری و خانهی مشترک ما، زمین، فرزندی برومند و سودمند خواهد بود. اگر دلم گرفته است، برای این خاک است که بهترین فرزندانش را چه آسان از دست میدهد، و برای این از دست دادن هزار راه دارد که تازه یکی- و بهترینش- مهاجرت است. یک بار در جوانی در شعری وطنم را «گربه- مادرِ» نامهربانی خوانده بودم که زیباترین فرزندانش را پیشتر دریده است…
۵٫ کسی بهفکر گلها نیست
کسی بهفکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد باور کند
که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود… (فروغ فرخزاد)
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
و اما رباعی من :
فهمیدن عشق را چه مشکل کردند
ما را زدرون خویش غافل کردند
انگار کسی به فکر ماهیها نیست
سهراب بیا که اب را گل کردند