پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

به‌مناسبت روز معلم/ با خاطرات مدرسه/ س. فدایی

بدست • 22 نوامبر 2010 • دسته: یادداشت

یادداشتی که در زیر می‌خوانید، نوشته‌ی یکی از معلمان قدیمی این شهر است که خود نیز فرزندی پزشک دارند و از خواننده‌های خوب «پزشکان گیل» نیز هستند. روز معلم را به این خانم معلم مهربان تبریک می‌گوییم.

مثل هر سال، روز و هفته‌ی معلم آمد و می‌رود… ولی آن‌چه برای معلم‌ها همیشه تازگی دارد، خاطره‌های خوش این دوران است.
خودم که بچه بودم وقتی خانم معلم را می‌دیدم، در افکارم او را بهتر و شایسته‌تر و راستگوتر از همه می‌پنداشتم. می‌خواستم مثل او راه بروم، بنشینم و حتی طرز سخن گفتن او در من تاثیرگذار بود. وقتی بزرگ شدم، خواستم خودم نیز یک معلم باشم. معلم می‌تواند الگوی موثر و مهمی در رفتار و گفتار برای دانش‌آموز باشد و همچنین ظاهر و نظم و تربیت او بر دانش‌آموز تاثیر بسزایی دارد. می‌خواهم بگویم که حتی طرز لباس پوشیدن معلم بر آموزش تاثیر می‌گذارد.
آن روزهای دور، از احساس معلم خبر نداشتم؛ فقط آن چیزهایی را می‌دیدم که روبه‌رویم بود. اما وقتی خودم به آن مرحله رسیدم، متوجه شدم که کار معلم فقط حرف زدن و درس دادن و پرسش و… نیست، بلکه برقرار کردن ارتباطی سازنده و مفید با بچه‌ها، مهربان بودن و حتی جدی بودن با آن‌ها و بعضی اوقات همراه بودن با افکار آن‌ها بر کار یک معلم تاثیر دارد.
وقتی در اولین روز تدریس وارد کلاس شدم، نگاه‌های کنجکاو، معصوم، مهربان و پاک‌شان را دیدم و به‌همراه آن پاکی، شیطنت شیرینی را که در نگاه‌شان بود. در اوایل سعی کردم دفتری خصوصی برای خود داشته باشم و با آوردن تک‌تک بچه‌ها به‌نزد خود از مشخصات شغلی پدر و مادر بااطلاع شوم تا از نوع زندگی آنان بیشتر بدانم و نکاتی را در نظر بگیرم. یک دفترچه‌ی خصوصی هم هر کدام از بچه‌ها داشتند که من نمره‌ی پرسش روزانه‌ی آن‌ها را در آن با تاریخ و روز یادداشت می‌کردم تا پدر و مادر نمره را ببینند و امضا کنند. (فکر نکنید که فقط پزشکان محترم پرونده دارند!)
یادم می‌آید وقتی زنگ تغذیه می‌شد، مستخدم مدرسه با کتری شیر گرم (البته بعدها شیر پاکتی شد) و سبد بزرگی از بیسکویت به کلاس می‌آمد. بچه‌ها لیوان‌شان را از کیف درمی‌آوردند و آماده می‌نشستند تا نوبت آن‌ها شود و شیر گرم و بیسکویت بخورند.
وقتی نزدیک عید می‌شد، هر معلمی موظف بود بچه‌هایی را که وضع ظاهرشان خوب نبود شناسایی کند و بدون این‌که بچه‌های دیگر متوجه شوند تک‌تک آن‌ها را به اتاق دفتر بفرستد. آن‌جا از آن‌ها می‌خواستند که در روز معینی پدر یا مادر به مدرسه بیاید و به مغازه‌ی به‌خصوصی به‌همراه یک نوشته از طرف مدرسه بروند. اگر دانش‌آموز پسر بود کت و شلوار، و اگر دختر بود روپوش می‌گرفت. دخترها و پسرها یقه‌ی سفیدی داشتند که اسم دبستان روی آن چاپ یا با نخ نوشته شده بود. بعد از عید، وقتی که بچه‌ها به مدرسه می‌آمدند، کلاس بوی تازگی به‌خصوصی داشت.
در هنگام تدریس، هم از درس می‌گفتم و هم با جملاتی خنده بر لب‌های‌شان می‌آوردم که کلاس بی‌روح نباشد. برای آن‌که عقب نمانند، به‌خاطر خودشان و بهتر فهمیدن دروس، گاه کمی جدی‌تر می‌شدم و البته با دادن جایزه حس رقابت در آن‌ها زیادتر می‌شد. (اگر در درس‌های مختلف یک مداد می‌گرفتند، با جمع‌آوری ۱۰ مداد یک کتاب به‌عنوان جایزه دریافت می‌کردند.) می‌دانم که این پافشاری‌ها در حقیقت برای آزارشان نبود بلکه راه آرزوی‌شان را هموارتر می‌کرد و می‌خواستم نظاره‌گر نگاه آسوده‌شان باشم.
در حالی‌ که چیز‌هایی یادشان می‌دادم، خود نیز از آن‌ها چیزهایی یاد می‌گرفتم. یادم می‌آید روزی یکی از دانش‌آموزان کلاسم شروع به خواندن انشا کرد و آغازش هم خوب بود ولی وقتی به آخرین قسمت‌های آن رسید یک لحظه مکث کرد. من کنجکاو شدم و خواستم در خواندن آن کلمه کمکش کنم ولی با کمال تعجب دفترش را سفید دیدم… گرچه عمل او ناراحتم کرد ولی متوجه نکات ریزی شدم که باید بیشتر مد نظر قرار می‌دادم.
عشق به بچه‌های مدرسه‌ام و یاد آوردن خاطره‌های خوبی که از تک‌تک آن‌ها دارم بهترین مونس زندگی من است. اکنون اگر مدرسه‌ای ندارم، خاطره‌های شیرین و دوست‌داشتنی از این بچه‌ها دارم که برایم همه‌چیز است. این خاطره‌های شیرین لذتش از مدرسه رفتن کمتر نیست.
بسیاری از بچه‌های کلاسم پزشک شده‌اند که باعث افتخار من است و می‌دانم که آنان برای رسیدن به این هدف کوشش مضاعف داشته‌اند که برای من و همکارانم مایه‌ی سرافرازی است. فقط یک چیز باعث رنجش خاطر است که می‌بینم بعضی از پزشکان محترم هنگامی که بیماری برای اولین بار به آن‌ها مراجعه می‌کند او را نمی‌پذیرند و فقط بیماران قدیمی را پذیرش می‌کنند. ما از مشکلات آن ها آگاه‌ایم ولی خواهش می‌کنیم برای این موضوع چاره‌ای بیاندیشند و بدانند که ما آرزویی جز سلامت جسم و روح این عزیزان نداریم.
برای بچه‌های دوران مدرسه‌ام:
تو نوگل زمان ما، گذر کن از کنار ما
ببین کنار تو دلم، چگونه باز می‌شود…

س. فدایی
معلم بازنشسته

برچسب‌ها: ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.