برای این ماه چه کتابی پیشنهاد میکنید؟/ پشت دیوارهای بلند/ رضا نیکویی
بدست پزشكان گيل • 20 دسامبر 2010 • دسته: کتابپشت دیوارهای بلند خاطرات نویسنده از زندگی مشترک با دکتر شجاعالدین شیخالاسلامزاده آخرین وزیر بهداری و بهزیستی دوران نخستوزیری هویداست. دکتر شیخالاسلامزاده فارغالتحصیل رشتهی جراحی استخوان از امریکا بود و همسرش (نویسندهی داستان) از خانوادهی شناخته شده در علم و ادب جامعهی ایران است.
نویسندهی داستان شوهرش را پزشک آزادمنشی معرفی میکند که در اثر تاسیس ابتکاری سازمان توانبخشی معلولان مورد توجه دولت هویدا قرار گرفت و پس از پنج سال کار در وزارت بهداری و بهزیستی استعفا داد و به کار طبابت مشغول گردید. بنا به این روایت، دستگاه امنیتی شاه برای فرونشاندن خشم انقلابی مردم دکتر را در نوزدهم شهریور ۵۷ به اتهام اختلال و ایجاد نارضایتی در مردم بازداشت کرد.
دکتر شیخالاسلامزاده روز بیست و دوم بهمن ۵۷ از زندان آزاد شد و بلافاصله خود را به نیروهای انقلاب معرفی کرد و سپس محاکمه و به حبس ابد محکوم گردید و سرانجام پس از طی پنج سال محکومیت از زندان آزاد شد.
فضای داستان شهر تهران و زمان داستان روزهای انقلاب سال ۵۷ است. نویسنده روزهای تاریخی را چنین توصیف میکند:
ساواک هر گونه فعالیت ضددولتی را به «خرابکارها» نسبت میدهد… ساواک بهشدت رسانههای خبری را تحت تسلط خود دارد… از رادیو تلویزیون کوچکترین خبری دربارهی وقایع خونین شهر پخش نمیشود… طبق مقررات حکومت نظامی، تجمع بیش از سه نفر و عبور و مرور بعد از غروب آفتاب ممنوع بود… شایعه شده که زمان جهاد فرا رسیده و مردم باید خود را برای شهادت در راه اسلام آماده کنند.
در شرایط دشوار اجتماعی، مفاهیم تاثیر شگرفی در تعامل اجتماعی افراد، نگرشها و نحوهی قضاوت آنها دارد. پیچیدگی روابط افراد را در چنان اوضاعی، نویسنده با نثری شورانگیز توصیف میکند و با نگاهی تیزبین آیندهی افراد را ارزیابی میکند:
فردوست از دستگیری هویدا خرسند است. او به شاه پشت کرده است، نباید از او انتظار بیشتری داشته باشیم!
و:
میراشرافی، مدیر روزنامهی آتش، یکی از رذلترین وابستگان به ساواک و روزنامهی آتش از رسواترین نشریات ایران است.
نویسنده لحظههای انقلابی دیماه ۵۷ را اینگونه بیان میکند:
ایران یکپارچه در اعتصاب بهسر میبرد. کلیهی مدارس و ادارات دولتی و صنایع بزرگ و کوچک و فرودگاهها، بازارها و بانکها بهنشانهی همبستگی با جنبش ضدرژیم تعطیل بود. تولید نفت متوقف بود. نافرمانی عمومی پایان قریبالوقوع سلطنت را تسریع میکرد…
با روی کار آمدن دولت بختیار، سازمان اطلاعات و امنیت کشور منحل و مطبوعات آزاد اعلام میگردد. زندانیان سیاسی آزاد میشوند و دستور تعقیب مقامات دولتی گذشته صادر میگردد.
نویسندهی داستان از برادرش، امیرحسین آریانپور، با احترام خاصی یاد میکند و مینویسد «او در مقام دوم قهرمانی وزنهبرداری کشور و مقام اول زیبایی اندام بود» و ادامه میدهد که «او در همهحال به کسب دانش، تدریس و تحقیق پرداخته و یکی از بنیانگذاران رشتهی جامعهشناسی در ایران است و نیز بهسبب افکار روشن مورد آزار نظام شاهی قرار گرفته و بهناچار خانهنشین شده است.»
روز ۱۲ بهمن، با ورود امام خمینی، مرحلهی نوینی در تاریخ ایران آغاز شد:
سرگرد شرافت طبق معمول زیر تصویر شاه نشسته بود ولی قیافهای گرفته داشت. شاه ایران را ترک گفته بود و این افسر وفادار از سرگذشت خود بیمناک بود.
بامداد روز ۲۱ بهمن از سردترین روزهای سال بود… پادگان جمشیدیه مورد حملهی نیروهای انقلاب قرار گرفت و در روز ۲۲ بهمن ارتش تسلیم شد و در بعدازظهر همان روز پیروزی انقلاب اعلام گردید.
شرح روزهای پس از انقلاب فوقالعاده است:
مسوولیت انتظامات شهر به کمیتههای انقلاب داخل مساجد محول شد. جوانان با پوشیدن اونیفورم و تمرین تیراندازی یک قبضه تفنگ یوزی تحویل گرفتند… عدهای از عمال رژیم سابق دستگیر و تیرباران شدند.
در دو روایت بهیادماندنی، برخورد دو تن از مقامات جمهوری اسلامی (شهید مفتح و آیتالله محمدی گیلانی) با نویسنده، فوقالعاده زیباست!
نویسنده تنها راوی خصوصی دورههای زندان نیست؛ او شاعر سرودههای زندگی است. در زندگی او سیل حادثهها، دلهرهها، اضطراب، یاس و امید جریان دارد. در پس روزگاری سخت و پایان غیرقابل انتظار، چشمانی به آینده دوخته است.
پشت دیوارهای بلند، از کاخ تا زندان
آذر آریانپور
نشر ورجاوند، ۱۳۸۲
۳۸۴ ص، ۲۸۰۰ تومان
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
این کتاب را در سفر اخیرم خوندم و لذت بردم. خوندن داستان روزهای انقلاب و اتفاقاتی که افتاده از زبان راویان مختلف جالبه. تو این کتاب می بینیم کسانی که همشون را ساواکی و جیره خور شاه معرفی می کردن؛ بعضی هاشون آدمهای سالم ودلسوزی هم بودن. دکتر شیخ الاسلام با وجود کهولت سن؛ هنوز هم درایران به طبابت مشغوله. .. وقتی این کتاب را میخوندم همش یاد پایان دهشتبار و بیرحمانه زندگی خانوم فرخ رو پارسا میفتادم و فکر می کردم که اگر انقدر عجولانه و بی دلیل نکشته بودنش؛ چقدر خوب بود. اونوقت او هم ممکن بود بتونه کمکهای بیشتری به مردمش بکنه.