پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

یادداشت‌های خودمانی/ دکتر افشین خداشناس

بدست • 11 ژانویه 2011 • دسته: یادداشت

۸۹/۳/۲۲٫ از بلوار گلایل می‌گذشتیم؛ «پیزریا» و «میس ‌چیک» و این و آن غذاخوری، مثه پیاده‌روی خیابون پر بود از جوونایی که می‌گفتن و می‌خندیدن و می‌خریدن و می‌خوردن. این‌همه شر و شور در شب‌های گلسار همیشه برام جالب بوده، چرا که به‌گمانم بعضی وقتا بیش از آن‌چه باید زندگی رو جدی می‌گیریم و یادمون می‌ره چقدر زیبایی تو دنیا هست. باید یاد بگیریم زندگی در لحظه، بی کوله‌بار خاطره‌های تلخ و شیرین دیروز، دغدغه‌های امروز و دلشوره‌های فردا، چه طعم و رنگی داره… تو یه لحظه‌ی گذرا که با خانواده می‌گفتیم و می‌خندیدیم، چشمم افتاد به پیرمردی عصا به‌دست که به‌گمانم دخترش زیر بغل‌شو گرفته بود و کمکش می‌کرد که یه پله‌ی جدول خیابونو به پیاده‌رو بیاد بالا و اون تقلا می‌کرد و نمی‌تونست حتی به‌قدر همین یه نمه بلندی هم پاشو خم کنه و بالا بکشه. با خودم گفتم…

۲۰/۳/۸۹٫ تلویزیون فیلم دوربین یه طلافروشی رو تو تهران وقت سرقت مسلحانه نشون داد که دزدا تا ۱۲ کیلو طلا رو تو کیسه ریخته و برده بودن، تو سه دقیقه و ۲۸ ثانیه! (کرونومتر زده بودن چند بار، تا سر وقت بساطو جمع کنن، گیر نیفتن.) ماشالا پای این‌جور کارا که بیاد کرونومتر می‌زنیم و خرگوش به گردمون نمی‌رسه اما تو کارای اداری یه سور می‌زنیم به لاک‌پشت! بعد بازسازی صحنه‌ی جرم و صحبت با اون خلافا رو که خرشونو این‌جا و اون‌جا گرفته بودن… شنیدن و خوندن این ماجراها یه چیزه و دیدن‌شون یه چیز دیگه؛ اونم تو ایران که پخش این داستانا تو شبکه‌ها نامعموله. بعد تعقیب و گریز چند تا سارق مسلح رو نشون دادن تو یه بزرگراه، که پلیسا و خلافا به هم تیراندازی می‌کردن با کلت و ژ ۳٫ (رو صحنه هم موسیقی سریال «فرار از زندان» رو گذاشته بودن… صحنه رو داشته باشین!) بعد خلافا پیچیدن جلوی یه پژو ۲۰۶ و سه تا دختر و پسرو گروگان گرفتن تا این‌که نمی‌دونم با چه کلکی پلیسا ریختن سرشونو و گرفتن‌شون. تو این بزن و بگیر دو تا تیر خورد به یه پسر جوون سارق، تو پا و تو سینه‌اش. دوربین دو سه صحنه‌ای از بدن خون‌آلوده‌ی پسره رو نشون داد که داشت جون می‌کند و آخرش هم مرد. نمی‌دونم چرا دلم گرفت از فرصت یک‌بار زندگی این پسره‌ی بدبخت که با چه خانواده و دوستا و ژنتیک و گذشته‌ای افتاده بود تو این بیراهه. یه جوری خودم و جامعه رو مقصر می‌دونستم تو آینده‌ی تباه شده‌ی این جوان بدبخت. چی بگم… همین.

۱۰/۳/۸۹٫ آدم هاج و واج می‌مونه. برداشته از خاله و دایی و عمه و عمو و بابا و ننه‌اش، سرجمع ۳۰۰-۲۰۰ ملیون پول زحمت کشیده رو با منت و خواهش و وعده و وعید جمع کرده، دودستی داده به لیدرش تو یکی از این شبکه‌های هرمی، گلد کوئیست و چی و چی، که تشت‌شون چند ساله از بام افتاده، تا براش بکارن تو مزرعه، ازش درخت سکه سبز شه. مثه پینوکیو و اون گربه نره‌ی مذبذب و روباه مکار هفت خط. نه رسیدی، نه مدرکی، نه کشکی، نه پشمی. یه سایت هم تو اینترنت علم کردن که نشون می‌دادن چه‌جوری پوله داره زاد و ولد می‌کنه. جلسات هفتگی هم می‌ذاشتن براشون و کتابای خوبی مثه «چه کسی پنیر مرا جابه‌جا کرد» و «قورباغه‌ات را قورت بده» و «مدیر یک دقیقه‌ای» و چی و چی رو پشت و رو می‌بستن به ناف‌شون، که ای دل غافل مگه شما- دور جناب- حمالین که صبح تا شب کار می‌کنین و آخر ماه هشت‌تون آویزونه نه‌تونه. یکی یه دونه عکس خونه و ماشینم زده بودن به دیوار اتاق‌شون که هدف‌مون اینه و می‌ترکونیم و چی. نه از این پراید و سمندها یا یه آپارتمان نقلی، یه مرسدس بنز یا بی ام و با یه ویلا و خونه‌ی قندپهلو به چه هوا! قاضی می‌گفت ۹۹ درصد این مال‌باخته‌ها رسید هم نگرفتن، که اقل‌کم شکایت‌شون مستدل باشه! آدم دو تا شاخ رو کله‌اش سبز می‌شه. نه که من آخر اقتصادم، نه، اما آخه بابا سادگی هم حدی داره. باورتون نمی‌شه تابه‌حال چند بار «برج ایفل» رو فروختن به چند تا بدبخت مادرمرده. به‌خدا راست می‌گم؛ کلاهبرداری‌های معروف تاریخ رو بخونین.
آقا! کلاهبرداری یه الفبا داره: خوش‌تیپ، خوش‌لباس، خوش‌برخورد. آخه آدمم این‌قدر هالو، این‌قدر پخمه، کفر آدمو در میارن! حیف این پول نبود که یه‌قرون دوزار زحمت‌شو کشیدین؟ بابا یه جو عقل بیشتر که نمی‌خواد: بدون زحمت پول درنمی‌یاد، اگرم بیاد یه ریگی تو کفش ماجراست.

۴/۳/۸۹٫ می‌گن تو آمریکا یارو قاطی کرده زده تو مدرسه و سربازخونه با اسلحه چند نفرو کشته و شل و پل کرده، حالا یه بار تو چند سال. بابا ما تو ایران که داریم با ماشین می‌زنیم هر روز خدا ۲۰-۱۰ نفرو می‌فرستیم بهشت و جهنم، ۷۰-۶۰ نفرو سر و دست و پا شکسته می‌اندازیم رو تخت این و اون مریض‌خونه، کلی خانواده رو به عزا و خاک سیاه می‌نشونیم. بابا والا ماشین از اسلحه خطرناک‌تره تو دست ما. به‌خدا اگه اسلحه تو ایران مثه ینگه دنیا آزاد بود تا حالا جمعیت ایران نصف شده بود! ما قاچ زینو بچسبیم کلی هنر کردیم، اسب سواری پیشکش‌مون! چیه این عادت بد که یه پشه رو تو دوغ همسایه می‌بینیم، یه خرمگسو تو ماست خودمون نه!

۳/۳/۸۹٫ آقا لوستر ساخته‌اند با کنترل از راه دور! نیست ما طفلکی‌ها این‌قدر جنب و جوش داریم که حسابی از کت و کول می‌افتیم، روزبه‌روز چیزایی می‌سازن که خدای نکرده یه کیلو کالری هم هدر ندیم و همه‌ش گوشت و چربی شه به تن‌مون! آخرشم باید یک ربات کنترلی بسازن بره این‌همه دستگاه کنترل از راه دور رو جمع کنه از گوشه کنار خونه برامون بیاره کنار مبل راحتی که توش لم دادیم. اون‌وقت می‌گن چرا این‌قدر چاقی و سکته‌ی قلبی و دیابت و چربی و فشار خون بالا روزبه‌روز بیشتر می‌شه.

۱/۳/۸۹٫ قدیما یه خیار که پوست می‌گرفتی عطر لطیفش اتاق رو پر می‌کرد.یک مشت گل محمدی که توی دستت می‌گرفتی، عطر ظریفش مستت می‌کرد.یک گل زعفران که می‌زدی به برنج، عطر مطبوعش هوش از سرت می‌بُرد.اما حالا نه زعفران، نه گل محمدی و نه خیار اون طعم و رنگ آشنا رو ندارن. راستی چه بلایی سر طبیعت اومده که مثه ما آدما بی رنگ و بو و خاصیت شده؟

۲۵/۲/۸۹٫ به‌نظرم دو دلیل عمده داره که یه وبلاگ‌نویس دل‌سرد می‌شه و ول می‌کنه یا رو می‌یاره به مینیمال‌نویسی: اول این‌که با انتظار شدیدی از نوازش می‌یاد به این فضا‌ی بی‌در و پیکر تا همدمی پیدا کنه، غافل از این‌که اینجا صدی ۹۰ خودشون تشنه‌ی همدمن و حال نوازش دادن ندارن! دوم این‌که حرفی برای زدن ندارن و آه و ناله‌هاشونو با همان لحن کوچه‌بازاری و بی هیچ ظرافت هنری می‌یارن تو فضای وب که باز داستان اول تکرار می‌شه. یعنی با این روش‌ها هم مخاطب عام رو از دست می‌دن هم مخاطب خاص. در مورد این‌که چی درسته، هنوز خودمم مرددم. اما می‌دونم این رودخونه بیشتر کفال داره تا ماهی سفید!

۱۲/۲/۸۹٫ برای این‌که بالون بره آسمون دو چیز لازمه: اول گازی که با مشعل تو بالون می‌زنن، دوم باز کردن طنابایی که بالونو به زمین گیر می‌ده. اما برای سیر و سفر تو آسمون باید کیسه شن‌هایی رو که بالونو سنگین می‌کنه یواش یواش رها کرد. روح مثه بالونه و جسم مثه اون طنابا و کیسه شن‌ها، و تعالی مثه اون گازی که با سوختن دل تو بالون روح رها می‌شه… اما اون طنابا و کیسه شن‌ها همون قدر مهم‌اند که بالون. اگه نباشن، بالون پیش از اون‌که آماده باشه می‌ره آسمون، یا این‌قدر چپ و راست می‌ره تا می‌خوره به کوه و درخت و داغون می‌شه… یادمون باشه اون‌قدر روح‌مونو سبک نکنیم که دیگه نتونه تو قالب جسم دوام بیاره و… آخرش هم بالون باید جایی فرود بیاد… اما این بالونی که فرود اومده دیگه همون بالونی نیست که رفته هوا، بلکه خاطره‌ی سیر و سفرشو با خودش داره. اون‌وقت به بالون‌های دیگه با نگاهی روبه‌رو می‌شه که پیش از این نداشت… دل با یار، سر به کار، دل با یار، سر به کار، دل با…

۱۱/۲/۸۹٫ همیشه می‌گفتی اگه دیدی یه عده سرشونو بالا گرفتن و دارن به چیزی تو هوا نگاه می‌کنن، به‌جای این‌که تو هم وایستی و همین کارو بکنی، ببین به‌جای چه کارای مهم‌تری داری این کارو می‌کنی. اما تا به خودت بیای می‌بینی شدی قاطی همون آدما. یاد کاریکاتوری افتادم تو همین مایه‌ها، که سر آخر که ۳۰-۲۰ نفر جمع شده بودن و میخ آسمون بودن، کارگری می‌یاد و نفر اول رو که به هوا زل زده بود زیر بغل می‌زنه و می‌ره! آخه اون اولی یه مجسمه بود…

۳۱/۱/۸۹٫ بستنی بفروشین، صف می‌بندن تا کجا؛ عسل و زعفران بفروشین، تک و توکی می‌خرن و می‌رن… هردو لازم‌اند در جای خودشون. انتظاری دگرگونه اما نداشته باشین.

۱۳/۱/۸۹٫ امشب تو یه قطعه فیلم نیم دقیقه‌ای، پسرکی تو مغازه‌ی پرنده‌فروشی از فروشنده- که با مشتری‌ها از محاسن یه پرنده حرف می‌زد- پرسید: این طوطی چنده؟ و اشاره‌اش به یک طوطی کز کرده تو گوشه‌ی یه قفس بود. فروشنده گفت: این طوطی مجانی‌‌یه، یه پاش ناقصه، کسی نمی‌خردش، ورش دار ببر. تا به خودش بیاد پسرک پنج هزار تومن گذاشت رو میز و پرنده رو برداشت و رفت. فروشنده پول رو برداشت و دوید بیرون مغازه تا بهش برگردونه، که بهت‌زده دید پسرک قفس به دست و لنگ‌زنان داره دور می‌شه. پسرک یه پاش ناقص بود… و نوشته‌ای رو صفحه اومد که: ارزش‌ها خریدنی نیستند… چی بگم… همین.

۱۱/۱/۸۹٫ ۲۰ سال پیش مستندی دیده بودم که بومی‌های جنگل‌های هند برای گرفتن میمون، یه جعبه با سوراخی در یه طرف می‌ذارن وسط درختا، که توی آن یه میوه‌اس. میمون بخت برگشته هم دست می‌کنه تو جعبه و میوه رو محکم می‌گیره تو مشتش. بومی‌ها که سر می‌رسن، جیغ و داد راه می‌اندازه چه‌جور و دست‌شو می‌کشه بیرون. اما عقلش نمی‌رسه که باید مشت‌شو وا کنه و میوه رو ول کنه و اسیر می‌شه! حالا حکایت ماست و این همه پیشرفتای دم به دم تکنولوژی. می‌خوایم از لب‌تاپ و کامپیوتر و موبایل تا دوربین عکاسی و مایکروفر و ال سی دی، جدیدترین و کامل‌ترین‌شو داشته باشیم. کلی هم پول و وقت‌مونو هدر می‌دیم. آخرش هم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گیم که ای وای نه پول داریم نه وقت! شدیم کانه کسی که ۱۰ تا میوه رو یه گاز از هر کدوم می‌زنه و می‌ره سراغ بعدی، یا کانه دونده‌ای که تا میاد برسه آخر راه، «خط پایان» رو می‌برن صد متر اون‌ورتر. اول به خودم می‌گم: بابا! ول کن اون میوه‌ی تو جعبه رو، دست‌تو بکش بیرون و در رو! (بیخود نیس می‌گن آدم از نسل میمونه! والا گلاب به روتون گاهی وقتا به میمون شبیه‌تریم به کردار و پندار تا به «آدم».)

۲/۱/۸۹٫ همیشه با این مشکل داشتم که توی ۱۲-۱۰ روز عید همه‌ی آن‌هایی که می‌خوای و نمی‌خوای و می‌خوان و نمی‌خوان ببینی‌شون و ببیننت، باید ببینی و ببیننت! اصل قضیه البته خوبه اما این دید و بازدید‌های کوتاه، که اول کسی که شش ساعت ازت دیرتر شیرجه زده تو حوض شلم شوربای دنیا باید بیاد دیدنت، بعد تو با سه سوت فاصله باید بری بازدیدش، یه‌جور بازی ناچاره که گاهی بدجوری می‌ره رو اعصاب آدم. اما اینم نباشه سال تا سال خیلی‌ها رو نمی‌بینی. آخرش هم نفهمیدم این خوبه یا بد، شایدم این صمیمیت زورکی نیم‌بند بهتر باشه از یه بی‌صمیمیتی اساسی…

۲۴/۱۲/۸۸٫ آی دلم می‌سوزه واسه ماهی قرمزای بیچاره که اسیر دست ما تو این و آن نوروز، تو یه تنگ فسقلی دو سه هفته خودشونو به دیوارای شیشه‌ای می‌کوبن. آخرشم یا می‌پرن بیرون و خودشونو نفله می‌کنن، یا خیلی شانس بیارن پرت‌شون می‌کنیم تو یه رودخونه‌ی پر از لجن آلوده. پسرم آرمان یک ماهی مقوایی درست کرده با یه تنگ مقوایی که بیشتر عیدا اونو می‌زاریم سر هفت‌سین. هدف نیته که یاد ماهی قرمزای آزادو با این نماد زنده کنیم. نه غذا می‌خواد نه ه

برچسب‌ها: ٬

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.