به یاد بهمن محصص (۱۳۸۹-۱۳۱۰)/ بیداری بهار و بهمن محصص/ مرمر مشفقی
بدست پزشكان گيل • 16 آوریل 2011 • دسته: یادبودبهمن محصص، نقاش و مجسمهساز بزرگ گیلانی که آوازه و اعتباری جهانی داشت، ششم مردادماه در ایتالیا درگذشت. نوشتن در سوگ بزرگان فرهنگ، اندیشه و هنر این استان از پیش نیز سنتمان بود، همانگونه که دو سال پیش، پس از مرگ پسرعموی هنرمند بهمن (اردشیر محصص، کاریکاتوریست بزرگ بینالمللی) نیز صفحاتی به یادبود او اختصاص داده بودیم. اما برای این شماره نگاهی ویژه داریم به آخرین سالهای زندگی محصص؛ سالهایی که بهدلیل خلق و خوی انزواجویانهی هنرمند، کمتر کسی (حتی دوستانش) از او خبر داشت. یادداشتی که در زیر میخوانید، یکی از بستگان جوان محصص، مرمر مشفقی (دختر دوست و همکارمان دکتر بهمن مشفقی) حدود ۵ ماه پیش از مرگ او نوشته و در وبلاگش منتشر کرده بود. برای آنکه بدانید چرا این نگاه «ویژه» است، خودتان باید بخوانیدش، با این توضیح که بخشی از آن را برای رعایت اختصار و بخشی را به دلایل دیگر خلاصه کردهایم.
وقتی به فارسی «بهمن محصص» را سرچ کنی یک متن کلیشهای بیوگرافی مختصر نشان داده میشود. کجا متولد شد، درس خواند، رفت و برگشت، نمایشگاه آثارش و تمام!
اما این متنی که خواهید خواند «بهمن محصص»ی هست که یک دختر ۱۴ ساله شناخت و رسید به اینجا!
دیماه ۷۴ بعد از چند روز مریضی سخت شنیدم مهمان داریم. یک مهمان بزرگ. یک مهمان خاص!
پسرعموزادهی محبوب و دوستداشتنی مادربزرگم بعد از سالها به ایران آمده بود. او فقط یک پسرعموزاده نبود، یک نقاش و مجسمهساز بزرگ و معتبر جهانی بود. نامش را بسیار شنیده بودیم. او و «اردشیر» افتخار خاندان «محصصی» بودند. استرس تمام وجودم را گرفته بود. من تنها ۱۴ ساله بودم و این اولین تجربهی من برای برخورد با یک آدم مشهور نه ایرانی بلکه جهانی بود! آمد… مردی متفاوت از پیرمردهای ایرانی؛ چه از نظر ظاهر، چه از نظر لباس و چه از نظر برخورد. مادربزرگم یکییکی ما را معرفی کرد. و به من رسید. دختر تپل کوچک خانواده… صورتم را بوسید و گفت: «آآآآ این شبیه هندیهاست!» لهجهاش ایتالیایی بود. با همان کشیدنهای خاص! شبیه ایرانیها نبود. شبیه محصصها هم نبود! او اصلاً متفاوت بود. سر میز شام که نشستیم به دستهایش توجه کردم. زیباترین دستهایی که در عمرم دیدم. دستهایی که خاص بودند. دستهایی که هنرمند بودند. و اصلاً شباهتی با دستهای یک پیرمرد نداشتند. دستهایش جوان جوان بود. ظریف، کشیده و صورتی!
در انتهای مهمانی گفت: «تعجب میکنم از دکتر که این اسم رو برات انتخاب کرد! مرمر اسم یه سنگ بیاحساسه. واسه روی قبر استفاده میشه! تو باید اسمت چیز دیگهای باشه!»
و فردا اسمم را انتخاب کرد. او اسم من را «مروارید» گذاشت.
دیدار بعدی در منزل مادربزرگم بود. این دو دخترعمو و پسرعمو بینهایت به همدیگر علاقه داشتند. «بهمنخان» معدود افراد فامیل را قبول داشت و یا بهتر است بگویم بهجرات تنها کسی را که قبول داشت «ثریا خانم» بود. وارد شدیم آمد جلو و خواست دستم را ببوسد! و من یک دختر ایرانی بهقول خودم ادب و احترام گذاشتم و دستم را پس کشیدم! نگاهی به من انداخت و گفت: «یک خانم محترم دستش رو پس نمیکشه.» گفتم: «آخه عیبه، شما از من بزرگتر هستید.» و گفت: «این حرفها را بریز دور!»
دیدار بعدی کافی شاپ بود. من و بهمن محصص و برادرم با هم رفته بودیم. حرفهای بسیاری میزد که من نیمی از آنها را نمیفهمیدم. […]
دیدار بعدی در قهوهخانهی روبهروی کوه فلاح خیر بود. دلش برای تمام چیزهای قدیم ایران تنگ شده بود اما اعتراف نمیکرد. آنجا هم برای ما صحبتهای بسیاری کرد و من نمیفهمیدم!
اخلاق عجیب و غریبی داشت. خیلی عجیب و غریب و من هرگز نمیتوانستم تحمل کنم. از غرور بیش از حدش بدم میآمد. و آن را همان اخلاق خاص محصصیها میدانستم. اما او واقعاً لازم بود غرور داشته باشد. او تک بود. او هرگز دست شاه را هم نبوسید حتی! از نظر او مقامش از شاه بالاتر بود چه از نظر اصالت خانوادگی و چه از نظر هنرمندی… او خلق میکرد و شاه فقط بر مخلوقان حکومت میکرد!
او خاص بود و من در آن سن این را نمیفهمیدم. تا وقتی که کتابش را آورد و مجسمهها و نقاشیهایش را نشانم داد. نیمی از مجسمهها را نگاه نمیکردم. در دلم میگفتم: «این چقدر منحرفه!» […] تا اینکه اول شروع کرد از چگونه نقاش و مجسمهساز شدنش گقتن و جملهی معروفی که مادرش برای نفرینش به گیلکی گفته بود! و بعد یکییکی دلیل ساخت مجسمهها را برایم گفت. از اینکه چند متر هستند، از اینکه چطور ساخته شده بودند و… و من کمکم علاقهمند شدم. بار دوم با علاقهی تمام عکسها را نگاه کردم. و من عاشق «مرد نیلبکزن»ی بودم که بعد از انقلاب به انبار رفت و «کشتیگیر»ش که معلوم نشد چه شد… مجسمهی کشتیگیر را طوری ساخته بود که در جایی که نصب میشد هر روز طلوع آفتاب از میان حفرهای که در مجسمه بهعنوان جدایی بدن دو ورزشکار بود دیده میشد!
مجسمهای دیگر به من نشان داد. آدمی مانند باقی مجسمههایش بدون سر (سر اریب!) که لباسش را دریده […] علت ساختن آن را هم گفت… برای دختر یکی از درباریان ساخته شده بود. اسم مجسمه «بیداری بهار» بود.
و فردای آن روز کتاب به من هدیه شد:
برای بیداری بهار، مروارید عزیز
با نهایت علاقه
بهمن محصص
لاهیجان ۲۷ سپتامبر ۱۹۹۵
و من، همان دختر ایرانی با تربیت ایرانی! چقدر بهم برخورده بود که بیداری بهار، یعنی دختری که لباسش را پاره کرده […] به من نسبت داده شده بود. مگر امکان داشت من آنقدر بیحیا باشم؟!
اما از اینکه هنرمندی چون بهمن محصص من را لایق هدیه دادن دیده بود خوشحال بودم.
دیدارهای بعدی که بهازای هر سفر او صورت میگرفت از ترس مادربزرگ بود. چه کسی جرات داشت به او نه بگوید. زنگ میزد: «مروارید! بهمن خان آمده! باید بیایی دیدنش!» و تنها جواب این بود: «چشم!» با بیمیلی میرفتم چون هیچ درکی از «بهمن خان» نداشتم! برای من اینکه او آدم معروفی بود اهمیتی نداشت. مهم این بود که نمیفهمیدم چه میگوید یا چه میخواهد!
دیداری جذاب در تهران… خاتمی تازه رییسجمهور شده بود… زمان وزارت مهاجرانی بود. بهشدت از محصص استقبال شده بود. قول حداکثر تلاش برای نمایشگاه آثارش داده بودند… من را به ناهار دعوت کرده بود و مادر و خالهام هم آمده بودند. بین دختران و نوههای ثریا خانم فقط من و خالهی کوچکم را بیش از حد دوست داشت چون بهنظر او ما شبیه هندیها بودیم که خاندان ما از آنجا انشعاب گرفته بودند. و او ما را اصیلتر از بقیه میدید! باز هم دستم را بوسید اینبار در خیابان وزرا! و من سرخ و سفید و خجالت که کوچکترم و نباید بذارم ایشان دست من را ببوسد! در سر ناهار که بودیم شروع کرد به گفتن اینکه هیچ عرقی به ایران ندارد. بیاختیار گفتم: «دروغ میگید.» سقلمهی مادرم. دوباره تکرار کردم: «آقای محصص دروغ میگید.» و گفت «چه میگی دختر!» (با همان لهجهی خاص) گفتم: «شما ایران رو دوست دارید. خیلی هم دوست دارید. دلتون هم تنگ شده بود که آمدید نه هیچ چیز دیگه.» سکوت کرد. مادرم گفت: «مرمر زشته.» گفت: «نه بذار بگه.»
و من ادامه دادم: «نقاشیها و مجسمههای شما در عرف ما جاافتاده نیست. شما میدونید که امکان نداره اونها به نمایش در بیان. و میدونید که اینجا خاک خواهند خورد. در حالی که در ایتالیا دربهدر دنبال اونها هستند و خودتون میدونید اگه اونها رو بخواید موزه بذارید چه استقبالی میشه و چقدر از شما قدردانی میشه. اما اونجا نموندید و همه رو آوردید ایران. و میدونید سرنوشتش چی میشه. این فقط یک دلیل داره. ترجیح میدید در ایران بپوسند اما در ایران باشند! و این یعنی عشق شما به ایران.» گفت: «نهه نهه نهه دخترجان!» و من با کمال پررویی گفتم: «دقیقاً همین است.» طوری نگاهم کرد که یعنی اشتباه میکنم اما من به حرفم ایمان داشتم!
بعد از ناهار در منزلش رفتیم تا به من نمونههای مجسمههایش را از نزدیک نشان بدهد. فیلم پیکاسو رو برایم گذاشت. عجیب شیفتهاش بود. برخلاف بسیاری که میگویند از او الگو نمیگرفت، من ایمان دارم که از او الگو میگرفت. شباهت بینظیرشان به هم من را گیج کرده بود که آیا فیلم پیکاسو است یا خود محصص! گرامافونش را روشن کرد. برای من عجیب بود پیرمرد ۷۰ ساله مانند من که آن زمان ۱۷ ساله بودم عاشق مایکل جکسن بود. با هم به آهنگهایش گوش دادیم. کمکم بیشتر از او خوشم آمد.
جایجای خانهاش نقاشی ماهی و مجسمهی ماهی بود. او متولد ماه ماهی بود و عاشق ماهی! انگشتر طلای ماهیاش که خود ساخته بود زیباترین طرح ماهی بود که دیده بودم. یک نمونه از کارهای ماهیاش را به من هدیه کرد. البته خیلی ناراحت بود. چون آنها در وسایل از قبل در ایران ماندهاش بود و کسانی که از آن نگهداری میکردند برای آن نقاشیها ارزشی قایل نبودند و تقریباً نابود شده بود. ناراحت بود که بومی پاره به من هدیه میشود. اما هر چه بود نقاشی او بود! آن روز را دوست داشتم.
تمام این سالها بیشتر اوقات ایران بود. […] از چهارشنبهسوری وحشت کرده بود. میگفت: «اینجا سیسیل است!»
هر بار که لاهیجان میآمد میدیدیمش. همیشه با خود فیلم میآورد. فیلمهای بینظیری داشت. اما همه دوبلهی ایتالیایی که من نمیفهمیدم. فقط یک فیلم را دیدم که عاشقش شدم: ‘shine’. […]
چندین سال سکونت در ایران در نهایت امانش را برید. او برای اینجا نبود. و در نهایت برای همیشه از ایران رفت… بعد از مرگ برادر دیگر دلخوشی برای بازگشت و یا ماندن در ایران نداشت. تمام دوستانش را کنار گذاشته بود. برادر و دخترعموی محبوبش را از دست داده بود. و دیگر کسی را نداشت… وسایلش را دور ریخت… برادرم را وادار کرد تمام نمونههای مجسمهها را تکه تکه کند… نقاشیها را پاره کرد و رفت!
[…]
بهمن محصص، پیشرو و مردمگریز
پوریا ماهرویان
بهمن محصص، نقاش و مجسمهساز ایرانی، شامگاه چهارشنبه ششم مرداد در خانهاش در رم درگذشت.
او هنگام مرگ ۷۹ سال داشت و از سال ۱۳۴۸ در ایتالیا زندگی میکرد. ظاهراً دلیل مرگ او عوارض ناشی از بیماری ریوی بوده است.
محصص در اسفند ۱۳۱۰ در رشت بهدنیا آمد و نقاشی را در نوجوانی نزد حبیب محمدی، نقاش گیلانی که هنرآموختهی آکادمی هنر مسکو بود، آغاز کرد.
محصص پس از مهاجرت به تهران کارش را در کارگاه نقاشی جلیل ضیاپور ادامه داد و به انجمن هنری- ادبی «خروس جنگی» پیوست. این انجمن که بههمت ضیاپور تاسیس شده بود، قصدش معرفی هنر نوین و مقابله با سنتهای دستوپاگیر در هنر و شعر بود. کسانی چون سهراب سپهری، نیما یوشیج، هوشنگ ایرانی و غلامحسین غریب از دیگر هنرمندانی بودند که با این انجمن همکاری داشتند.
محصص در تهران مدتی نیز در دانشگاه هنر تحصیل کرد و در سال ۱۳۳۳ به ایتالیا رفت و تحصیلاتش را در آکادمی هنر رم ادامه داد و چندی نیز نزد فورچو فراتزی، نقاش مشهور ایتالیایی، به آموختن نقاشی ادامه داد. در این سالها بود که در کنار کسانی چون حسین سرشار، مرتضی حنانه و فهیمه راستکار علاوه بر تحصیل به دوبلهی فیلمهای اروپایی به فارسی مشغول بود و در واقع جزو اولین کسانی بود که صدایشان روی فیلمهای اروپایی شنیده شد.
ترجمهی آثار نویسندگانی چون لوئیجی پیراندلو، اوژن یونسکو و ژان ژنه و همینطور کارگردانی تئاتر از دیگر فعالیتهای هنری محصص در کنار نقاشی و مجسمهسازی بود.
محصص در سالهای اقامت در اروپا بهطور مداوم آثارش را در بینال ونیز و نمایشگاههای مختلفی در پاریس به نمایش گذاشت. او جزو نخستین نقاشان و هنرمندان ایرانی بود که نقاشی را بهشیوهی غربی آموختند و آن را با نگاهی شرقی آمیختند. از این نسل میتوان به محسن وزیری مقدم و حسین زندهرودی نیز اشاره کرد؛ کسانی که این توانایی را داشتند که نقاشی ایرانی را با استفاده از تکنیک غربی به مخاطب غیرایرانی بشناسانند.
محصص در سالهای اولیهی دهه چهل مانند بسیاری دیگر از هنرمندان جوان ایرانی که با تحصیل در غرب به قصد راهاندازی موجی نو در هنر ایران به وطن بازمیگشتند، راهی ایران شد. اما آن سالها شرایط مناسبی برای هنرمندانی نبود که قصد نوآوری در هنر ایران داشتند؛ جامعهی بستهی ایران، سانسور دولتی و نگاهی سنتی به مقولهی هنر، بسیاری از این هنرمندان را پس زد.
بهمن محصص با آنکه به دستهی هنرمندان مهاجر پرکار تعلق داشت، اما با کمتر کسی در مراوده بود و گوشهنشینی را به حضور در محافل هنری، بهخصوص ایرانی ترجیح میداد؛ خصلتی که بهوضوح در آثار او، بهویژه در مجسمههایش مشهود است.
چیزی که آثار محصص را از بسیاری از نقاشان ایرانی جدا میکرد، علاوه بر تکنیک منحصر بهفرد او در میان نقاشان ایرانی، نگاه تیره و تلخ او در آثارش بود. بسیاری از کارهای اولیهی محصص از نظر تکنیکی به آثار نقاشان دههی بیست و سی میلادی اروپایی نردیک است و رگههایی از کارهای پیکاسو و دیگر نقاشان کوبیسم در آثار او دیده میشود.
شاید بههمین دلیل بسیاری از نقاشان و هنرشناسان ایرانی، بهمن محصص را کاملترین نقاشی ایران با استانداردهای اروپایی میدانند. غلامحسین نامی، نقاش که سالهایی طولانی با محصص دوستی داشت، از نظر محتوا، طنز پنهان را مشخصهی آثار محصص میداند؛ طنزی که بهگفتهی او ریشهی خانوادگی داشته و بازتاب تلخیها و دشواریهایی بوده که محصص با آن روبهرو بوده است.
کارهای محصص را میتوان به دو بخش تقسیم کرد: قبل از مهاجرت به ایتالیا و بعد از آن. در کارهای اولیه ظرافت و دقت در طراحیها و انتخاب دقیق رنگها که عموماً از رنگهای کدر و تیره استفاده میشد، دیده میشود. اما در کارهای متاخر او یک روحیهی آنارشیستی دیده میشود؛ با قلمهایی که گویی از سر خشم بر روی بوم کوبیده شدهاند و رنگهای تند و متعددی که بر روی بوم منفجر شدهاند و نشانی از کارهای اولیهاش ندارند.
بهمن محصص در سال ۱۳۴۸ ایران به قصد اقامت همیشگی در ایتالیا ترک کرد و پس از آن فقط دو بار به ایران سفر کرد و مدتی را، باز هم دور از همه، در رشت گذارند.
محصص در سالهای اقامت در رم بیشترین فعالیت خود را روی مجسمهسازی متمرکز کرد. نقاشیهای آوانگارد بهمن محصص جزو آثار معتبر نقاشی مدرن ایران محسوب میشود. چندی پیش تعدادی از آثار او در کاخ نیاوران به نمایش گذاشته شد. قرار بود نمایشگاه بزرگی از کارهای بهمن محصص در موزهی هنرهای [معاصر] تهران برگزار شود.
منبع: بیبیسی فارسی (با تلخیص)
یقین دارم بهمن محصص مهمترین هنرمند متعهد متفکر و انسانگرایی است که هنرهای تجسمی معاصر ایران قبل از انقلاب حاصل داده است. حد و سطح کارش جهانی وسیع را نشانه میگیرد و مخاطب قرار میدهد و همیشه مفهومی غیرمتفنن، مهم و اساسی را بیان میکند. جایی برای تزیین و مزاح و تفریح ندارد. جهانی که بهمن محصص میسازد و عرضه میکند، جهانی سخت تاریک و نومیدانه است…
آیدین آغداشلو (کتاب «سالهای آتش و برف»)
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
تردیدی ندارم اگر این افتخار نصیبم میشد که عالیجناب محصص بنده حقیرو شن و ماسه هم مینامید ، دوست داشتم همه منو شن و ماسه صدا میکردند !!!!
تشکر از سرکار خانم مروارید مشفقی