پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

سکه در مری/ دکتر فضل‌الله آصف

بدست • 14 نوامبر 2012 • دسته: دفتر خاطرات

سال‌ها پیش، در آن زمان که این‌همه پزشک در دسترس نبود و امکانات و وسایل آزمایش فراهم نبود، بسیار پیشامدها، اتفاقات، گرفتاری‌ها، اندوه‌ها و شادی‌ها تواماً و با هم برای طبیب پیش می‌آمد:
یک روز در مطب پرازدحام و شلوغ دهاتی‌وش من سروصدا بلند شد. پرسیدم چه خبر شده است؟ گفتند پدری گریه می‌کند، شیون و ناله می‌کند که پسرش سکته‌ی قلبی کرده است و می‌خواهد دکتر فوراً او را ببیند. گفتم چه اشکال دارد، به مریض‌ها بگویید که نوبت خود را به او بدهند، لابد دردی دارد که پدرش شیون می‌کند!
رفتند و مردی میان‌سال با کودکی در بغل وارد شد. گفتم بیمار کدام است، جواب داد این پسر! یک کودک ۶-۵ ساله‌ی بسیار خوش‌سیما با چشمانی سیاه، اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. پرسیدم چه مشکلی دارد؟ پدر گفت: «از درد سینه می‌نالد و اطبا در محل گفته‌اند شاید درد قلب باشد یا سکته کرده باشد.» بیمار تب نداشت که من فکر ذات‌الریه (پنومونی یا سینه‌پهلو) یا بیماری ریوی را بکنم. به هر زحمتی بود در آن شیون کردن و به‌سر کوبیدن اطرافیان، کودک را کمی آرام کردم. در آن زمان پزشک قلب این‌همه دستگاه‌های معاینه‌ی پیشرفته نداشت. این وسایل مثل تست ورزش، اکوکاردیوگرافی، هولتر، داپلر رنگی، پزشکی هسته‌ای (تست تالیوم و تکنیسیوم)، آنژیوگرافی کورونر و آنژیوپلاستی با بالون یا استنت، بای‌پاس، ام‌آرآی، سی‌تی اسکن و پیوند قلب وجود نداشت.
علی و بود و حوضش! تنها دکتر بود والسلام. وسایل آزمایش او هم منحصر بود به گوشی، فشارسنج، دستگاه الکتروکاردیوگرافی و دستگاه رادیوسکوپی ریتین و قلب. هیچ کمک دیگری نداشت. بیمارستان هم وجود نداشت و بیمار در خانه بستری می‌شد.
خلاصه‌ جان کلام، طفل را معاینه کردم و هیچ آثاری از انفارکتوس میوکارد (سکته‌ی ‌قلبی) در او ندیدم. با سلام و صلوات و با آرام کردن کودک و گذاشتن یک صندلی زیر پای او گفتم یک رادیوسکوپی از او بکنم. شاید یک پنومونی ویرال (ذات‌الریه) باشد. در نخستین نگاه فهمیدم یک سکه‌ی دو ریالی (آن موقع نقره بود) در مری (لوله‌ی غذا) گیر کرده است. به پدرش گفتم بیماری‌اش این است. باور نمی‌کرد!
آن موقع تنها رادیولوژیست شهر ما، آقای دکتر بهرام معتدل بود که در بالای ورزشگاه مرحوم سلامت‌بخش، در سبزه‌میدان، یک دستگاه رادیولوژی داشت. بسیار مودب و وظیفه‌شناس، متواضع و سرگرد ارتش بود. من هم پس از مراجعت از اروپا در خدمت وظیفه با ایشان آشنا شده بودم. بعدها تا درجه‌ی سرلشکری هم رسید. فاصله‌ی مطب من و ایشان در سبزه‌میدان چند دقیقه بیشتر راه نبود. به دکتر معتدل زنگ زدم و ماجرا را گفتم. پرسید فیلم هم گرفتی؟ گفتم: خیر؛ شما می‌دانید که من فقط رادیوسکوپی می‌کنم.
رفت و برگشت و با نشان دادن کلیشه و سند وجود سکه، پدر قانع شد که موضوع قلب نیست.
در آن زمان ما در رشت هیچ وسیله‌ی ازوفاگوسکوپی (مشاهده‌ی داخل لوله‌ی غذا یا مری و حنجره) نداشتیم.
پدر را راضی کردم که نامه‌ای برای او بنویسم و کودک را به مرکز، خیابان فردوسی بالا، نزدیک مجسمه‌ی فردوسی بزرگ بفرستم. به بیمارستان لقمان‌الدوله ادهم و یا امیر اعلم (به‌درستی نام آن بیمارستان بزرگ دانشگاه تهران به‌یادم نمانده است). آن‌جا مرکز تخصصی گوش و حلق و بینی بود و آقای دکتر نایینی، دانشیار بخش، در آن‌جا خدمت می‌کرد. او رییس انجمن فیلارمونیک ایران هم بود و بسیار نجیب، شریف و فروتن بود.
بچه را پدر با اصرار من همراه مادرش به گاراژ شیشه (خیابان شریعتی فعلی) برد که عازم تهران بشود. آن موقع اتوبوس‌ها بیشتر شب‌رو بودند. لاستیک نبود و راننده‌ها از گرما و ترکیدن لاستیک می‌ترسیدند. مسافر زیاد، بار سنگین و زیر پای مسافران و در راهروی اتوبوس غاز و اردک، مرغ و خروس، آب نارنج، آب غوره، آب انار، کیسه‌‌ی برنج و ماست فراوان پراکنده بود. همیشه اضافه بار داشتند.
این خانواده آن‌قدر گریه و زاری کردند که مرحوم حاج خوشبین، مدیر و رییس گاراژ، آن‌ها را با رزرو فرستاد. وقتی به امام‌زاده هاشم رسیدند به‌رسم زمانه مسافرین را پیاده می‌کردند تا از جاده‌ی قدیم رشت به تهران که از یک تپه‌ی ۱۰۰ تا ۲۰۰ متری می‌گذشت بتوانند راحت بالا بروند. راننده از روی ترحم و دلسوزی پدر و مادر بچه را پیاده نکرد.
کمک راننده در زیر چرخ‌های عقب اتوبوس یک چوب سفت و سخت، به نام دنده پنج می‌گذاشت که بی‌شباهت به یک هرم ناقص اهرام مصر نبود. ماشین‌های آن دوره سه دنده جلو و یک دنده عقب داشتند یعنی چهار دنده بودند. و به همین لحاظ آن چوب گذاشتن به نام دنده پنج و کمک‌دنده‌ی رانندگان مشهور بود. بعد مردم صلوات می‌فرستادند و الله محمد یاعلی می‌گفتند تا کم‌کم اتوبوس یا کامیون خودش را به بالای تپه برساند. در گردنه‌ی ملاعلی هم راه مشکل داشت. جاده‌ها خاکی و پر از دست‌انداز و سنگلاخ بود.
در یکی از این دست‌انداز‌ها و برخورد با یک سنگ بزرگ، بچه از ترس ناخوآگاه دچار شل شدن عضلات مری شد و سکه به معده افتاد. گریه‌ی بچه ساکت شد. درد از میان رفت و مردم رشت که خیلی به امام‌زاده هاشم عقیده داشتند گفتند معجزه اتفاق افتاده است و شروع به صلوات فرستادن و صدقه دادن کردند و گفتند خدا بچه را نجات داد و حقیقت همان بود.
حدود غروب بود که بچه را آوردند. شادان و خندان بود. رادیوسکوپی کردم دیدم سکه پایین افتاده و از ازوفاژ (مری) رد شده است. خداوند یکتا را شکر کردم.
یک رادیوگرافی مستند هم آقای دکتر معتدل برای پرونده‌ی خود گرفت.
پدر و مادر بچه با خوشی و شادمانی رفتند. من هر چه خواستم دوباره آن‌ها را ببینم نشد. نیامدند. برای‌شان پیغام فرستادم که اتفاق جالب و مهمی بود، حتماً یک سر به من بزنید و پیش من بیایید. جواب دادند: «سکه نقره بود، در داخل معده آب می‌شود.» (به گیلکی: «سکه نقره بو، معده درون آب به.»)
من تا امروز دیگر آن‌ها را ندیدم.

دکتر فضل‌الله آصف
متخصص قلب و عروق
نشانی: رشت، خیابان مطهری، روبه‌روی دبستان مژدهی
تلفن: ۲۲۲۲۵۲۱

برچسب‌ها: ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.