سفرنامهی یک پزشک کاروان حج/ ای قوم به حج رفته (۲)
بدست پزشكان گيل • 12 دسامبر 2015 • دسته: دفتر خاطراتدکتر مسعود شهیدی
سازمان حج و زیارت، خیابان آزادی:
مدارکت را دادهای. حالا قرار است بروی برای مصاحبه. آداب غسل مس میت، نماز جمعه، مناسک حج، مبطلات وضو، احکام تقلید، مرجع تقلیدت کیست و یک عالمه سوالهای دیگر. خوب شد یک بار رساله را برای رفع آبروریزی نگاه کرده بودم. از اتاق مصاحبهی احکام که خارج شدی، میمانی به انتظار، برای امتحان قرائت قرآن. کجا؟ پنج شش نفر پشت در یک اتاق که ظاهراً کسی در آن نیست. کنکاش میکنی؛ همه مثل تو دکتر هستند، همه اضطراب دارند و همه از ضایع شدن میترسند. نیم ساعتی میگذرد. بعد یک نفر میآید، در را باز میکند و اذن دخول میدهد. آخوندی گوشهی یک میز گرد نشسته است. (اگر گفتی چه جوری میشود گوشهی یک میز گرد نشست؟) زیر پایمان بلند نمیشود. سلام میدهیم. با سر علیکش را پس میدهد. شش نفری مینشینیم دور میز. آخوند بهزحمت ۳۰ سال دارد. شروع میکند به گرفتن آزمون روخوانی قرآن. من فکر میکردم خودم خیلی شوت تشریف دارم. بعد فهمیدم از من اوتتر خیلی هست. همکاران نازنینم آنچنان در روخوانی قرآن گند زدند که آخوند جوان ندای آفرین آفرینش بر تتهپتههای من بلند شد. آمدیم بیرون. گفتند اگر برایتان پاسپورت (پاسپورت زیارتی) صادر کردیم، یعنی قبول شدهاید. اگر نه، بروید کمی بیشتر تمرین کنید برای دفعات بعد. اما نیازی نشد.
حسینیهی نیاوران:
درست روبهروی کاخ نیاوران، یعنی در بطن بافت قدیمی نیاوران، یک حسینیه هست که دیدنی است. بهدرد فیلمبرداری سریال «شب دهم» میخورد. راستی تا یادم نرفته بگویم کاروان ما مربوط به منطقهی نیاوران است. یعنی هر چه کلاس بالا هست، قرار است در این کاروان میهمان ما باشد. آن اوایل از اینکه با یک کاروان کلاس بالا به حج میروم، خوشحال بودم. بعد کمکم پیش خودم گفتم: «مرد ناحسابی! میخواهی بروی حج زلال شوی، گرد و غبار منیتهایت را دور بریزی، آنوقت خجالت نمیکشی که مردم را با شرایط اقتصادی و اجتماعیشان طبقهبندی میکنی؟» ولی بههر صورت توقع میرفت که درصد تحصیلکردهها و فرنگرفتهها و روشنفکرهای کاروان ما از خیلی کاروانهای دیگر بیشتر باشد. همینجا ذکر این نکته ضروری است بگویم که وقتی قرار است به حج تمتع مشرف شوی لازم است سه واحد نظری «مناسک حج» که استاد آن روحانی کاروان است و دو واحد هم «اصول مقدماتی سفر به عربستان سعودی» را که معمولاً توسط مدیر یا معاون کاروان تدریس میشود، پاس کنی. این جلسات معمولاً روزهای جمعه در یک مسجد یا حسینیه برگزار میشود و شما چندین ماه وقت داری تا با دقت هر چه تمامتر یاد بگیری از موقعی که در فرودگاه مهرآباد از فک و فامیل جدا میشوی تا موقعی که تو را دوباره در فرودگاه تحویل میگیرند، چه باید بکنی و چهها نباید بکنی. حضور در این جلسات درست مثل کلاسهای معارف اسلامی و اخلاق اسلامی دانشگاه، اجباری بود اما از آنجا که حقیر در شهرستان تشریف داشتم، مدیر محترم کاروان مرا از شرکت در کلاسها معاف فرموده بودند. هر چند در زمانی که برای همراهی کاروان انتخاب شدم، بیش از نیمی از کلاسها برگزار شده بود، لذا قرار شد من نزدیک حرکت به کاروان بپیوندم.
—
نمیدانم هنوز هم همینطور است یا خیر (علاقهای هم به دانستنش ندارم) ولی آن موقع اینطوری بود که وقتی یک کاروان میخواست حرکت کند، عوامل اجرایی آن به دو قسمت تقسیم میشدند؛ یک گروه میشد طلایهدار! یعنی چند روز زودتر عازم میشد، مکان را تحویل میگرفت، بساط خورد و خوراک را آماده میکرد و هماهنگیهای لازم انجام میشد تا کاروان برسد. این گروه با آشپز و کمکآشپز و دو نفر از خدمه شکل میگرفت. کل نیروی اجرایی کاروان ۱۲ نفر بود. یک مدیر، یک معاون، یک آخوند اصلی (آخوند ریشسفید که تا کنون حداقل ۱۰ بار به حج رفته است)، یک آخوند زاپاس (آخوند جوانی که دفعهی اولش است که به حج تمتع میرود)، یک آشپز، یک کمکآشپز و ۶ نفر خدمه (دو نفر خدمهی خانم که معمولاً نسبت فامیلی نزدیک با مدیر یا معاون کاروان دارند و چهار نفر خدمهی آقا که یکی از آنها پزشک است!).
همینجا دو توضیح لازم است: در سالهای اخیر این فرمول تغییر کرده است؛ یعنی اینکه غذا در یک مکان واحد پخته و برای تمام کاروانها ارسال میشود و نیازی به آشپزی در خود کاروان نیست. پزشک هم دیگر جزو خدمه محسوب نمیشود؛ برای خودش اتاق مجزا و کیا و بیایی دارد. نکتهی دیگر اینکه با خواندن کلمهی آخوند ممکن است به برخی بربخورد که اینجانب با قشر محترم آخوند پدرکشتگی دارم. درحالیکه اصلاً اینطور نیست. «آخوند» در لغت یعنی آخوند. حتی ملا با آخوند فرق دارد. «روحانی» یعنی کسی که معنویتی در او وجود دارد. لذا هر آخوندی الزاماً روحانی نیست و هر روحانیای الزاماً آخوند نیست.
—
برگردیم به داستان خودمان؛ البته هر چند حاشیه رفتن توالی نوشتار را مخدوش میکند، اما عملاً ثابت شده که آدم جماعت بهطور عام و ایرانی جماعت بهطور خاص از حاشیه بیشتر از متن لذت میبرد. ابتدا قرار شد این حقیر جزو گروه پیشرو زودتر به عربستان اعزام شوم. بعد از کلی التماس و خواهش و تمنا که: «باباجان! من زن و بچهام در شهرستان تنها هستند» و از این صحبتها، قرار شد فرد دیگری را بهجای من بفرستند و من همراه کاروان روانه شوم. ضمناً مقرر بود دو شب مانده به حرکت، تمامی اعضای کاروان ساکهای متحدالشکل خود را پر کنند و بیاورند تحویل دهند. کجا؟ حسینیهی نیاوران. این ساکها اینقدر بزرگ بودند که بهراحتی بیش از ۳۰ کیلوگرم بار در آن جا میشد. آن روز عصر در حسینیهی نیاوران حضور بههم رساندیم. محتوای ساک من مقداری لباس، یک عدد پتو، دو عدد حولهی سفید برای احرام، یک جفت دمپایی و مقادیری کتاب بود. بعد معلوم شد که در محل اسکان حجاج ایرانی، از تخت و تشک و پتو و بالش و ملحفه خبری نیست و هر کس باید برای خودش وسایل خواب میآورد. زوار محترم و همراهانشان با ساکهایی بس بزرگ و بسیار سنگین آمدند. پذیرایی از زایران از همینجا آغاز شده بود. از همانجا پاشنهی کفشها را کشیدم. گمانم این بود که در این سفر هر چه خاکیتر باشی، زلالتری. باید منیتهایت را بگذاری و بروی. بیآنکه کسی چیزی بگوید، کارم را با جمع کردن پوست میوهها و آشغالهایی که در حسینیه ریخته بود، شروع کردم. مدیر کاروان توضیحات نهایی را داد. به این بهانه که ما ساکهای شما را برایتان میآوریم تا شما راحت به فرودگاه بیایید، ساکها را تحویل گرفتیم. وقتی همه رفتند، معلوم شد که مقداری نخود و لوبیا و قند و شکر و خلاصه جیرهی خشک کاروان را باید در ساک همسفرانمان جاسازی کنیم، بیآنکه آنها روحشان از این ماجرا خبردار باشد. این بود که بهعنوان پیشدرآمد همهی کارهای نیک و حلالی که طی یک ماه بعد باید انجام میدادیم، ساک همسفران را بهدستور مافوق باز کردیم و کف هر کدام از آنها را با بستههای نخود و لوبیا انباشتیم تا روز بعد آنها را با کامیون به فرودگاه برسانیم. خانمهای خدمه (که همسران مدیر و معاون کاروان بودند) با خود وسایل هفتسین آورده بودند. ساک من از همه خالیتر بود. قرار شد من مسوول رساندن هفتسین به خاک عربستان سعودی شوم تا درست بعد از اتمام مراسم رسمی حج همه با هم دور سفره بنشینیم و فال حافظ بگیریم. غافل از اینکه خود حافظ فال قهوه میگرفته! کاش یک مقداری هم هیزم برای «چهارشنبهسوزی!» میگذاشتند توی ساک من.
—
یک خاطرهی دیگر هم از آن شب دارم. در هر فیلم قبل از انقلاب حتماً یک دیوانه برای جور بودن جنس حضور داشت. چند سالی که از انقلاب گذشت کارگردانها دیدند وجود دیوانه در جامعه چیز غیرعادی محسوب نمیشود، این بود که در هر فیلم یا سریالی ایرانی، یکی از اتفاقات مهم فیلم باید در یک سکانس بارندگی سیلآسا اتفاق بیافتد. حالا در مملکتی که سال به ۱۲ ماه باران نمیبارد، چرا همهی فیلمها تویش بارندگی دارد، این را باید در کمبودهای دوران کودکی کارگردانها و نویسندگان فیلمنامه جستوجو کرد. در هر صورت آن شب باران شدیدی بارید. صدای ضربهی قطرات باران بر سقف شیروانی حسینیه و کمی بعد از آن شرشر آب که از گوشه و کنار، کف حسینیه را خیس میکرد هنوز در یادم مانده است.
فرودگاه مهرآباد:
همیشه آدم فکر میکند اعضای یک کاروان باید با هم سوار یک هواپیما شوند و به مقصد برسند. اما ظرفیت و تعداد صندلیهای هواپیما را متناسب با تعداد افراد کاروان حج نمیسازند. اینجاست که نقش محوری مدیر کاروان در چگونگی ارتباطش با سازمان حج و زیارت معنی پیدا میکند. یعنی اگر مدیر کاروان حرفهای باشد، مدتها قبل از پرواز دم آنهایی را که برنامهریزی میکنند دیده و کاروانش یکتکه اعزام میشود ولی اگر بخواهی قانونمداری کنی یا اهل انشالله و ماشالله باشی، کاروان به دو یا حتی سه قسمت تقسیم میشود. خلاصه کاروان ما به دو قسمت تقسیم شده بود. قرار بود یک گروه را ساعت ۴ بعد از ظهر و گروه دیگر را ساعت ۱۰ شب به جده اعزام کنند. بلیت من برای ۱۰ شب بود. بههمراه پدر و خواهرزادهام به فرودگاه مهرآباد رفتم. قرار بود همه در محوطهی خارج از سالن دور هم جمع شده، به اتفاق وارد شویم. یک جلیقهی نایلونی شبرنگ صورتی رنگ درست کرده بودند که خیلی سریع بر قامت حقیر سوار شد. یک تابلوی شبرنگ که شمارهی کاروان روی آن نوشته بود، هم داشتیم که آن را هم به دست من دادند تا اشتراکی از سپورهای شریف شهرداری و ماموران راهنمایی و رانندگی بهوجود آید.
منتظر ماندیم تا همهی زوار محترم از راه برسند. قیافهها دیدنی است. آنها که میروند، چهرههای روحانی به خود گرفتهاند. تو گویی تا چند ساعت دیگر قرار است در میدان مین با فدای جان خود معبر باز کنند. آنها که میمانند خیلی دوست دارند یکجوری خودشان را به زایر بمالند، شاید از طریق پدیدهی انتشار کمی از این روحانیت نصیبشان شود. ما هم با همان جلیقهی صورتی و تابلوی راهنمایی و رانندگی خودمان را به پدر و خواهرزاده مالیدیم (کس دیگری نبود تا بیشتر مفید فایده قرار بگیریم). طبق معمول ما ایرانیها، همیشه یک عده باید افتخار بدهند و دیرتر تشریف بیاورند تا معلوم شود که از بقیه مهمترند. سرما تا مغز استخوان همه رسیده بود تا بالاخره جمع کامل شد و وارد سالن شدیم. مراسم گمرک و گذرنامه مثل آب خوردن انجام شد. بهنظرم رسید کارمندهای فرودگاه فقط دلشان میخواهد هر چه سریعتر از دست حجاج راحت شوند. این احساس داخل هواپیما پررنگتر شد. معلوم بود که میهماندارها طی ۱۵-۱۰ روز گذشته که حاجیکشون (با کسره بخوانید نه با ضمه) داشتهاند، حسابی آببندی شدهاند. سرمیهماندار خواهش میکرد که زایرین محترم مقررات داخل هواپیما را رعایت کنند؛ جان مادرتان سر جایتان بنشینید، وقتی به مقصد رسیدید فرصت برای سلام و احوالپرسی هست. تو را به هرچه میپرستید، با دو پا روی توالت فرنگی نروید! هم توالت میشکند و هم شما صدمه میبینید و هم در اثر تکان هواپیما ممکن است محتویات رودهی شما…
پرواز بهموقع (فقط با ۱۰ دقیقه تاخیر) انجام شد. صندلی D23. دست راستم را آخوند کاروان و دست چپ را معاون کاروان پر کردهاند. نشسته ننشسته هر دو خوابشان برد. جا برای تکان خوردن نیست. هر دقیقه یکی میافتد روی من! غذا آوردند. هر دو بلافاصله بیدار شدند. غذا را خوردند و نمیدانم چه جوری بلافاصله دوباره خوابیدند. میهماندار که برای بردن ظرفها آمد، هر دو خواب بودند. خلبان هم مثل من حوصلهاش سررفته است. برای زوار خواب توضیح میدهد که سرعت ۸۰۰ کیلومتر در ساعت، ارتفاع ۹۵۰۰ متر، درجهی حرارت بیرون منفی ۳۰ درجه، از بالای قم، کاشان، شهرضا، شیراز و بحرین عبور کرده و وارد خاک عربستان شدهایم و از طریق ریاض و دفینه به جده خواهیم رسید. میخواستم بروم به خلبان بگویم آقای خلبان برای که توضیح میدهی؟ اینها همه خواباند! اما نمیشود از جا جنبید. این روزها کمردرد بیداد میکند. دو روز قبل کلی چمدان بازی کرده بودیم تا نخود لوبیاها را جاسازی کنیم. کمردرد مضاعف شده است. صندلی هواپیما برایم راحت نیست. پاها ورم کرده اما خیالی نیست.
فرودگاه جده:
هواپیما ساعت یک بامداد بهوقت جده به زمین نشست. اینجا ساعت نیم ساعت از تهران عقبتر است. طبق معمول همه عجله دارند که خیلی سریع از هواپیما پیاده شوند. همان وحشیبازیهای همیشگی، بدون رعایت حال دیگران! اگر پایت را روی پای دیگری گذاشتی، اگر چمدانت که حداقل ۲۰ کیلو وزن دارد از آن بالا افتاد روی سر دیگری مهم نیست. از روی پای هم میدوند تا بعد ساعتها در فرودگاه جده به انتظار بنشینند. وارد سالن بازرسی میشویم. من تقریباً آخرین نفر هستم. این دومین سفر خارجی من است. اولین چیزی که بهسرعت نظرم را جلب کرد، هوای مطبوعی بود که آرامش ایجاد میکرد. سالنی تمیز، مرتب و نورانی. به سقف نگاه میکنم. سقفی پوشیده از صدها لامپ مهتابی. خیلی جالب است. همهی لامپها روشن است. حتی یکی از آنها هم پتپت نمیکند. صندلیها راحت… وقتی مینشینی از روی بیکاری سقف را نگاه میکنی، سیستم اطفای حریق و شبکهی آبپاش در تمام سقف بههم تنیده شده است. مامورین بهسرعت کار میکنند. گذرنامه و بلیت را چک میکنند و وارد قسمت بازرسی گمرک میشوی.
وسایل سفرهی هفتسین کار دستم داد. کلی سوال و جواب که اینها چیست. هر چه گفتم که اینها هفتسین است، یعنی هفت تا چیز که اولشان سین دارد (مثل Apple!) به خرجش نرفت که نرفت. مرا نزد کسی بردند که فارسی بلد بود. ساک را کامل ریختند بیرون. به سماق و سرکه و سکه و سیب و گلابی و کاسه و بشقاب من بیچاره گیر داده بودند. توضیحات من برای هفتسین کارگر افتاد اما همهی کتابهایم را ضبط کرد. «حج»، «میعاد با ابراهیم»، «خسی در میقات»، «مناسک حج» و چند کتاب دیگر. مادر کتاب دعایی برایم گذاشته و در صفحهی اول آن چیزهایی برایم نوشته بود. آرزو کرده بود که شاید روزی من هم آدم شوم. نامرد همهی نوشته را از اول تا آخر خواند. بعد پرسید: «این را کی نوشته؟» گفتم: «مادرم.» بعد از او خواستم نوشتهی یادگاری مادرم را به من برگرداند. کمی فکر کرد. بعد کتاب دعا را (که از نظر وهابیها ممنوعترین کتابی است که نباید وارد خاک عربستان شود) به من پس داد. گفت چون هدیهی مادرت است این را ببر. مادر در همهجا و برای همهی مردم دنیا یک مفهوم مشترک است؛ توصیفی زیبا از عشق به همهی خوبیها و مهربانیها؛ حتی اگر در یک کتاب ممنوعه تجلی کرده باشد.
از سالن گمرک خارج میشوی. محوطهی عظیم فرودگاه جده روبهرویت چشم باز میکند. سقف بلند با نوعی پارچهی سفید نسوز که با اقتباس از چادرهای قبیلهای عربها ساخته شده است. انگار صدها چادر در کنار هم برپا کردهاند. کف سالن را یک نوع مکالئوم پوشانده که با وجود رفت و آمد بسیار، خط هم برنداشته است. در این سالن هم مثل سایر جاها صدها نفر کار میکنند. کارمندها همه شلوار و دشداشهی سفید پوشیدهاند. تمامشان چفیه بر سر دارند. بهنظر میرسد رنگ چفیهای که بر سر میگذارند و منگولههایی که به آن میبندند با مراتب اداریشان فرق میکند. لباسهای سفیدشان بسیار تمیز است؛ چروک ندارد، زیر بغلشان داغمهی عرق نیست، بوی گند نمیدهند، بسیار تمیز و آراستهاند. تمامشان به تاکی واکی مجهزند و همینطور دارند با هم حرف میزنند. چه میگویند، نمیدانم. صدای زمخت و لهجهی غلیظ عربی دارند. عربیشان از عربی آخوند ما که کلی «جامعالمقدمات» و «سیوطی» خوانده بهتر است! اینجا از کارمند زن هیچ خبری نیست. یک عالمه ماشین برقی که بیصدا کار میکنند در تردد هستند. بار، مسافر یا «عرب خالی!» را اینور و آنور میبرند.
خلاصه اینکه اینجا از آن عربهایی که بهقول مرحوم فردوسی شیر شتر و سوسمار میخورند خبری نیست. پول نفت و ریخت و پاش حجاج، باکلاسشان کرده است. اما مسافرها تا دلت بخواهد بینظم و ترتیب هستند. هرچه دلشان بخواهد میکنند. هرجا دلشان بخواهد پهن زمین میشوند. هر آشغالی را هر جا دلشان خواست ول میکنند. جالب اینکه ۵۰ برابر فرودگاه مهرآباد نظافتچی وجود دارد. بلافاصله حتی یک ته سیگار را هم از روی زمین جمع میکنند. دشداشهپوشها کارهای سطح پایین انجام نمیدهند. کارگرها، نظافتچیها، توالتشورها و رانندهها همه اهالی کشورهای دیگر هستند: آفریقایی، فیلیپینی، اندونزیایی، پاکستانی، افغانستانی و…
—
بهطور معمول اکثر آنهایی که میخواهند به مکه بروند، باید بروند در یکی از چهار نقطهای که در چهار طرف شهر مکه قرار دارد و به آن میقات میگویند و در آنجا محرم (Mohrem) شوند. اینکه وقتی محرم شدی باید چه کارهایی بکنی و چه کارهایی نکنی باشد برای بعد، اما عدهای هستند که وقتی از خانهشان خارج میشوند لباس احرام میپوشند. در هواپیما و فرودگاه هم همان پوشش را بر تن دارند. این پوشش برای آقایان شامل دو حولهی سفیدرنگ است که یکی را دور کمر میبندند و دیگری را روی شانه میاندازند. حالا اگر قرار باشد ساعتها در فرودگاه منتظر بمانی و قید و بند زیادی هم نداشته باشی، صحنههایی مشاهده میشود که نگو و نپرس.
—
یکی دیگر از کارهایی که در سفرهای جمعی برعهدهی تور لیدر یا همان راهنمای سفر است اینکه لحظه به لحظه باید آمار تعداد همسفرهایت را بدانی. از هر دری که خارج شدی یا به جایی که وارد شدی باید اول آنها را بشماری تا نکند کسی از گروه جا مانده یا گم شده باشد. این کار برای گروههای ۳۰-۲۰ نفره که به سفرهای تفریحی میروند و متوسط سنیشان هم معمولاً پایینتر است کار چندان پیچیدهای نیست. ولی وای به وقتی که بیش از ۲۰۰ نفر را که عمدتاً نظمپذیر نیستند، بخواهی با خود از جایی به جای دیگر ببری آن هم در میان جمعیتی که بهصورت کپههای چند ده نفری بدون هیچ نظم خاصی بر کف سالن فرودگاه پهن زمین شدهاند. قریب نیمی از کاروان ۶ ساعت زودتر رسیدهاند. آنها جزو همین آدمهایی هستند که گوشهای از سالن فرودگاه پهن شدهاند، ساکهای کل کاروان را تحویل گرفته و دور خود چیدهاند و منتظرند تا بقیه برسند. با یکی دو تا دیگر از همکاران میروی تا تغذیهی کاروان را از جایی که نمیدانم کجا بود تحویل بگیری. طبق شمارش، غذا تحویل میدهند. میشماری و تحویل میگیری، میآوری، شروع میکنی به توزیع، ۴-۳ تا غذا کم میآید! هر چند مطمئنی که در شمارش اشتباه نکردهای اما دلت نمیآید ایمانت را بدهی که چند نفر دو تا غذا گرفته باشند. سر خودت و همکارانت بیکلاه میماند. مدیر کاروان اولین گلایهاش را میپراند. یعنی اینکه عرضه نداشتی ۲۰۰ تا غذا را درست توزیع کنی. هیچکس به روی خودش نمیآورد. دلت نمیخواهد برگردی و از آنجایی که نمیدانم کجا بود، غذای اضافی گدایی کنی. غذا خوردن که تمام شد، چند نایلون بزرگ برمیداری تا ظرفهای خالی و قوطیهای نوشابه را جمع کنی. از آن وسطها یک غذای اضافه پیدا میشود. تقسیمش میکنی به سه، تا عدالت رعایت شده باشد.
اتوبوسها آمادهاند اما نمیتوانی حرکت کنی. چون اگر راه بیافتی، نماز صبح را باید بین راه بخوانی و شدنی نیست. صبر میکنند تا اذان صبح را بدهند. جماعت به پراکندگی هر چه بیشتر نماز صبح را میخوانند. همین که همه در یک جهت نماز خواندند خودش جای خوشبختی است. خیلیها برای اینکه کسی ساکشان را نبرد میترسند برای وضو گرفتن از دیگران جدا شوند. نماز که به پایان رسید کمکم کاروان را بهسمت محل اتوبوسها هدایت میکنند. هیچ نظمی وجود ندارد. بهجز بعضی حرفهایها که برای ساکشان علامت واضح گذاشتهاند، هیچکس نمیداند ساک خودش کدام است. بعضیها تواناییاش را ندارند، بعضیها حوصلهاش را. خیال میکنند باید کسی باشد که ساک آنها را برایشان جابهجا کند. یکسری ساک جا میماند. ساکها چرخ درست و حسابی ندارند، سنگیناند، ولی چاره چیست؛ نمیشود که از همان ابتدای سفر با خلق خدا عربدهکشی کرد. با هر دست یک ساک را میکشی تا جا نماند. همکارانت هم همینطور. چهار اتوبوس برای کاروان پشت سر هم ایستادهاند. دو اتوبوس معمولی برای خانمها و دو اتوبوس روباز برای آقایان. به همه میگویند وسایل احرام را در ساک دستی بگذارید و بقیهی وسایل را در ساک بزرگ. باید ساکها را بار اتوبوسهای خانمها کرد. چون اتوبوسهای روباز درست شبیه اتوبوسهای مدرسه در آمریکای شمالی است؛ زرد، دماغدار و بدون صندوق بغل و البته بدون سقف. فقط بالای سر راننده سقف دارد.
حی علی خیرالعمل! حالا همه عجله دارند. باید هر چه زودتر ساکها را بار زد. مسافرها بدون اینکه به فکر بارشان باشند سریع میدوند تا در اتوبوس جا بگیرند. ساکها را بار میزنیم. مدیر و معاون کاروان گوشزد میکنند که نکند اشتباه کنید! بعد از فلان پل و خروجی ۲۹ باید به راست بپیچید، بعد دور بزنید، بعد مستقیم بروید، بعد بپیچید به راست، آنقدر بروید تا به مسجد جحفه (Johfeh) برسید. بیخیال گوش میدهی. بعد یکدفعه به تو میگویند دکتر تو برو تو اتوبوس شمارهی یک. منتظری که یک بلد راه با تو بیاید. میگویند: «کسی نیست.» میپرسی: «راننده راه را بلد است؟» میگویند: «نه! ولی نگران نباش، پشت سر ما قرار بگیر، گم نمیشوی. ولی نکند یکوقت گم شویها!»
اضطراب وجودت را میگیرد. میپری بالای اتوبوس و منتظر میمانی تا اتوبوسهای عقبی راه بیافتند و بعد تو دستور حرکت بدهی.
دکتر مسعود شهیدی
Website: iran-iraniha.com
Email: shahidimd@yahoo.com
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل