وفای دوست
بدست پزشكان گيل • 7 ژانویه 2016 • دسته: دفتر خاطراتدکتر فضلالله آصف
بار دیگر برگی از «دفتر خاطرات پزشکی» زندهیاد دکتر فضلالله آصف را تقدیم میکنیم. از امیر آذراشک، نوهی دکتر آصف و ویراستار این دفتر ارجمند سپاسگزاریم.
در سالهای دور مرحوم پدرم تعریف میکرد:
در زمان جنگ جهانی اول، شهر رشت مکرر مورد هجوم قشون تزاری قرار میگرفت و مقاومت محلی با شکست مواجه میشد. بازار رشت، میدان بزرگ و حتی کلیسای ارامنه در آتش این هجمهها سوخت، خانهها مصادره شد و بسیاری از مردم به دهات اطراف یا به تهران، کاشان، همدان، اصفهان و دورتر از آن گریختند. هیچ یاور، کمک و سازمانی نبود که به داد اهالی برسد. همه چیز فروپاشیده بود. فقر و مسکنت همهجا را فراگرفته بود. ارتش روسیهی تزاری، حاکم بر مقدرات مردم بود و کاپیتولاسیون اتباع روس بهمعنای واقعی کلمه وجود داشت. ولایت گیلان در اشغال و تصرف سربازان خارجی قشون تزار بود؛ هر چه آباد بود، ویران و هرچه قابل انتقال بود، چپاول شد. مردم به نان محتاج شده بودند و برنج هم نبود. جنگ چیزی باقی نگذاشته بود.
پدرم حدود ۱۸ سال داشت که همراه پدربزرگ و سایر افراد خانواده بهطور موقت به تهران مهاجرت کردند، گرچه در پایتخت هم زندگی راحت نبود. از نواحی شمالی کشور مانند ایالت آذربایجان (شامل استانهای آذربایجان شرقی، غربی و اردبیل فعلی)، مازندران، گرگان و شمال خراسان هم به تهران سرازیر شده بودند. در آن روزگار بانک، حواله، برات یا هر گونه ابزار انتقال پول امروزی یا وجود نداشت یا اگر هم بود، جنگ روند امور را مختل کرده بود.
مرحوم مادرم حکایت را پی میگرفت و میگفت:
من کودک بودم و مادرم از دنیا رفته بود. مشدی زینالعابدین مرا پشت خود میبست. به اتفاق پدرم، مرحوم آقا شیخ محمدطاهر پیشنماززاده که برادرم کرم آقا (مرحوم داییام، کرمعلیخان) را در بغل داشت، پیاده تا قزوین رفتیم. هیچ وسیلهی نقلیه، گاری پستی، اسب، الاغ یا درشکهای هم در مسیر نبود.
پدرم ادامه میداد: «به تهران که رسیدیم، مشقت مضاعف شد، چون پول همراه نداشتند.» حتی یک روز، جدم در تنگنای شدید و فشار روحی با تالم به پدرم گفته بود:
زندگی خیلی به ما سخت شده است و اهل اعانه گرفتن هم که نیستیم. تو باید به هر صورت ممکن خودت را به رشت برسانی و وارد خانه شوی، در اتاق من، بالای طاقچه، یک کوزهی کوچک سبز رنگ قرار دارد که در جوف آن مقداری کشمش سیاه خشک میبینی اما زیر آن در کیسهی کوچکی، اندکی سکهی اشرفی مییابی که برای روز مبادا و روزگار تنگدستی کنار گذاشته بودم. برو، آنها را بردار و به تهران برگرد.
پدرم تعریف میکرد که از سوی دیگر جدم نمیتوانست فایتون (درشکه به زبان روسی) و سورچی را در اختیار وی قرار دهد، چون اولاً فایتون خانوادگی و درشکهچی در آن آشوب، خیلی جلب نظر میکرد و ثانیاً تا زمان بازگشت پدرم، فقر ناشی از جنگ راهی بهجز فروش اسبها برای گذران زندگی خانواده باقی نگذاشته بود.
سرانجام پدرم با یک اسب و سگ پاسبان بهراه افتاد. پدرم میگفت که جدم به وی اینطور توصیه کرده بود:
از قزوین که رد شدی و به نزدیکی منجیل و رودبار رسیدی، از مسیر رشت نرو، چون راه ناامن است. از طریق کوهستان به فومن برو و به شفت که رسیدی، در بقعهای که جد مادریام، حاج آقا حجتی شفتی، در آنجا دفن است، استراحت کن و سپس به رشت برو. اما مبادا با اسب و سگ به رشت بروی، چون اگر افسرهای روس این حیوانات اصیل را ببینند، هر دو را از تو خواهند گرفت و ممکن است خطر جانی هم برایت داشته باشد.
پدرم میگفت:
بههرحال از تهران حرکت کردم و طبق توصیهی پدرم از راه کوهستان بهسمت شفت رفتم که در میانهی راه اسب سکندری خورد و پایش در سوراخی فرو رفت. سر حیوان بهطرز بدی خم شد و من از روی زین به پایین پرت شدم. در هنگام سقوط از اسب ضربهای به سرم خورد و از هوش رفتم. مدتی گذشت و از آنجاییکه جاده کوهستانی بود، مورد رفتوآمد معمولی قرار نداشت تا کسی بهداد من برسد. سرانجام تدریجاً بههوش آمدم و بهسختی چشمانم را باز کردم. دیدم سگ پاسبانم زوزهی شادی سر داده و بهزحمت خود را بهسوی من میکشد. فهمیدم که دهانهی اسب را به دندان گرفته و با وفاداری بالای سر من پاس میدهد تا مبادا اسب دور شود یا آن را بدزدند! بلند شدم، سرش را نوازش کردم و بعد متوجه اسب شدم که بهنظر میرسید بهطرز محبتآمیزی به من نگاه میکند. هیچ خوراکی همراه نداشتم، حتی حبه قندی که به آن حیوان بدهم. بالاخره به شفت رسیدم. بقعهی «نِهزُم» را میشناختم. متولی آنجا، علی بالام عبادتگر بود. وقتی از راه دور مرا دید، دوان دوان به پیشوازم آمد. به من کمک کرد که از اسب پیاده شوم و گفت: «شما کجا، اینجا کجا؟» شرح ماجرا را برایش گفتم؛ خیلی متاثر شد. او چند سالی از من بزرگتر بود. دستی به یال و کوپال اسب کشید و گفت: «خدا به شما رحم کرد که برای تصاحب اسب شما را نکشتند. این حیوان قیمتی است.» بعد یک سطل آب آورد تا دست و صورتم را بشویم و گفت: «قحطی همهجا را گرفته، حتی نمک هم ندارم، ولی کمی برنج دارم و میتوانم یک کتهی بینمک برایت درست کنم تا سیر بشوی، کمی هم به سگ میدهیم. برای اسب هم کاه و کلش دارم، نگران نباش. ولی بهتر است اسب را به رشت نبری؛ یک قاطر برایت فراهم میکنم.»
سرانجام قرار شد بهتنهایی عازم رشت شوم. پنج قران بیشتر همراه نداشتم. تصمیم گرفتم برای تشکر و سپاس، آن را به آقا علی بالام بدهم ولی نمیگرفت. اصرار کردم اما گفت: «ما خانوادگی نان برکت جد شما را میخوریم.» گفتم: «پس دو قران را بگیر و سه قران را بگذار، چون تهیهی غذای حیوانات خرج دارد.» خصوصاً میدانستم که تهیهی جو خیلی مشکل بود. در نهایت، با وجود تنگدستی خودش، بهسختی پذیرفت که دو قران را قبول کند. سرانجام رهسپار رشت شدم. وقتی نزدیکی منزل رسیدم، از دور دیدم همانطور که پدرم این احتمال را هم در نظر گرفته بود، خانه در اشغال روسهاست و یک سرباز خارجی دم در نگهبانی میدهد. میدانستم بعضی از نقاط سقف نیاز به تعمیر دارد، بنابراین پس از کمی تامل، همانطور که از پیش برای اقدام در چنین شرایطی با پدرم مشورت کرده بودم، جلو رفتم و به زبان روسی که در مدرسه یاد گرفته بودم به نگهبان گفتم: «من فرزند صاحبخانه هستم و میخواهم برای تعمیرات سقف با فرمانده صحبت کنم.» گفت: «منتظر بمان تا بپرسم.» سرانجام برگشت و مرا نزد فرمانده برد. به او گفتم: «با اجازهی شما سفالچین و نجار بیاورم که بام را تعمیر کنند تا از چکههای سقف در هنگام بارندگی در امان باشید.» دلیلی برای مخالفت پیدا نکرد. ادامه دادم: «البته باید ابتدا محلهای نفوذ باران را بررسی کنم و بعد کارگر خبر کنم.» ضمن اینکه قبول کرد، گفت: «بههرحال خانه در این سرما به تعمیرات نیاز دارد؛ اگر نمیآمدی، تصمیم داشتیم بعضی از در و پنجرههای بلند چوبی ساختمان را برای تامین گرما در بخاری بسوزانیم!» یک نردبان از حیاط برداشتم و ظاهراً از چند محل نفوذ آب بازدید کردم تا اینکه به اتاق مرحوم پدرم رسیدم. خوشبختانه تنها مانده بودم. از نردبان بالا رفتم و روی طاقچهی بالای دیوار در سمت راست کرسی زمستانی پدرم که همیشه یک گلدوزی ابریشمی دوخت رشت رویش میانداخت، کوزه را پیدا کردم. بهسرعت کشمشها را کنار زدم و کیسهی کوچکی که نشانیاش را داده بود، با ترس و لرز برداشتم و در سینهی خود پنهان کردم. سپس نزد فرمانده رفتم و گفتم: «اگر اجازه بدهید، بروم سفالچین را پیدا کنم و برای تعمیرات بیاورم.» دستور عبور مرا صادر کرد و من پرسان پرسان به منزل استاد اکبر سفالچین رفتم. خوشبختانه از شهر فرار نکرده بود. او نزد پدربزرگم مقرری سالانه داشت که شامل مایحتاجی نظیر برنج، لباس عید و مقداری مستمری بود. با خوشرویی آمد و شروع به تعمیرات کرد. من هم به منزل عمهی پدرم رفتم که ما به او «عمه آقا» میگفتیم. بهدلیل کهولت سن، او هم جایی نرفته بود. چند روز که از تعمیرات گذشت، وقت بازگشت تصمیم گرفتم از سه قران موجودی باقی ماندهام، مبلغی بابت تشکر به استاد اکبر بدهم. وقتی سه قران را دید، مرا بغل گرفت و گفت: «برنجی که حاج آقا داده بود، هنوز تمام نشده. این پول را نگه دار، در راه برگشت لازمت میشود.» چنین مردمانی بودند! موقع خداحافظی، عمه آقا دعای خیری بدرقهی راهم کرد و به پیشکارش گفت: «آقا محمد، اگر پول هست، مقداری خرج سفر به آقا میرزا علیاکبر بده.» آن بندهی خدا این جیب و آن جیب کرد و یک عدد سکهی پنج قرانی مظفرالدین شاهی پیدا کرد که به من بدهد. واقعاً زمانهی سختی بود! دست عمه آقا را بوسیدم و پول را پس دادم. میدانستم که همه گرفتارند. آقا محمد دنبال من راه افتاد که: «آقازاده! حاج خانم اندوهگین میشوند و غصه میخورند. شما که جاه و جلال آنها را دیدهاید.» عمه آقا در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود، از دور میگفت: «پسر جان، بگیر. قابل نیست. به حاج آقا، برادرزادهام، سلام برسان و بگو که شکر خدا زندهایم و این نیز بگذرد…»
از دانای علی به چمارسرا و از راه پسیخان به شفت رفتم. از ترس گم کردن امانت، با دقت کیسه را زیر آستر لباسم دوخته بودم. اسب و سگ را تحویل گرفتم و راهی تهران شدم. سرانجام از آن بحران عبور کردیم و خداوند سالها بعد، یک زندگی تازه و فرزندانی به من بخشید.
در آن زمان پدرم که وارد وزارت معارف شده بود، ابتدا در مدرسهی دارالفنون تهران دفتردار و بعدها که به رشت آمد، کفیل ادارهی معارف، اوقاف و صنایع مستظرفهی استان گیلان شد. گویا پدرم در همان ایام تولیت بقعهی نهزم را برای خانوادهی مرحوم عبادتگر و همسر او، دختر آقا که از سادات محترم شفت بود و بعدها دچار نابینایی شد، برقرار کرد.
این حکایت پدرم را که در کودکی برایم تعریف کرده بود همیشه بهخاطر داشتم. سالها گذشت و من پس از اتمام تحصیلات پزشکی در پاریس، در رشت به طبابت مشغول شدم. روزی علی بالام نزد من آمد. او که همچون بسیاری دیگر از اهالی شفت، چشمانی آبی رنگ و پوستی سفید داشت، برای من یادآور این حکایت دوستی و وفا بود و در همان دیدار اول، نوعی الفت خانوادگی بین خودمان احساس کردم.
زمانی که پدرم و علی بالام هر دو زنده بودند، روزی علی بالام شنید که مدتی است پدرم سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده است. به مطب من آمد و ساعتی در اتاق انتظار نشست. وقتی وارد اتاق معاینه شد، گفت: «آمدهام تا با شما به دیدن آقا برویم. کارتان که تمام شد، موقع تعطیلی مطب با هم برویم.» مطب را بستم و همراه او به منزل پدرم رفتیم. در آنجا متوجه شدم که تعدادی گلابی وحشی که در گیلان «خوج» مینامند، همراهش است. وقتی نگاه مرا دید، گفت: «از باغ خودم چیدهام و بهنیت شفای الهی دور بقعه گرداندهام. قابلی ندارد؛ برگ سبزی است، تحفهی درویش…» پدرم از دیدن او خیلی خوشحال شد و گفت: «هنوز آن یک مشت برنج را بهیاد دارم و گرچه نمک نداشت، ولی نمکگیر تو هستم.» علی بالام در حالی که دعای خیر میکرد با چشمانی مرطوب گفت: «من هم هنوز آن سکهی دو قرانی شما را بهیاد دارم. در حالی آن را به من داده بودی که تنها دارایی کیسهات، سه قران دیگر بود.» بعد از من اجازه خواست تا بهپاس دوستی، در حمام کردن به یار جانیاش کمک کند. من هم با او همراه شدم و دو نفری یک حمام پاکیزه برای پدرم فراهم کردیم.
روان رفتگان شاد باد.
ره چنان رو که رهروان رفتند…
توضیح ویراستار:
بقعهی «نِهزُم» مربوط به دورهی قاجار است و در شهرستان شفت، بخش احمد سرگورابِ روستای نهزم قرار دارد. این اثر در تاریخ ۱۴ مرداد ۱۳۸۲ با شمارهی ثبت ۹۴۰۷ بهعنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده است.
مولف کتاب «ریشهیابی واژههای گیلکی» وجه تسمیهی نهزم را از واژهی نهازیدن مشتق میداند که به ضم و فتح اول به معنی پیشاهنگ و پیشوا است. صاحب برهان قاطع مینویسد:
نهزم به سروران و پیشوایان قوم هم اطلاق میشود و به کسر اول معنی ترس و بیم میدهد و در فرهنگ معین بهمعنی صید است. واژه «نهز» با اضافه شدن «م» معنی جایگاه صید و شکارگاه هم میدهد.
روستای نهزم در چهار کیلومتری جنوب شرقی شفت قرار دارد. روستایی جلگهای است و رودخانهی سیاهمزگی از وسط روستا و رودخانهی امامزاده ابراهیم از شرق آن میگذرد. این دو رودخانه در همین روستا به یکدیگر میرسند. بلندیهای محل تقاطع این دو رود «بارئت کل» و «خواجکین کل» نام دارند که سالها محل زندگی کولیهای شفت (نوازندگان محلی) بود.
در گذشته نهزم از رونق فراوان، بازار و ۲۵ باب مغازه برخوردار بود. بقعهی آقا سیداحمد و سیدابوالقاسم متعلق به اجداد سیدمحمدباقر شفتی، امام جماعت اصفهان در زمان قاجاریه است. زبان مردم این روستا، گیلکی و محصول این روستا برنج، ابریشم و چای است و در گذشتهی نه چندان دور با داشتن توتستانهای فراوان، از مراکز مهم تولید پیلهی تر در منطقهی شفت بهشمار میرفت. مردم این روستا در گذشته به صید ماهی نیز اشتغال داشتند.
نهزم از دو طریقِ «پشت سرا» و «صیقل کومه» قابل دسترسی است. علاوه بر بقعه، مسیر کنار رودخانهی سیاهمزگی نیز از جاذبههای گردشگری نهزم محسوب میشود. کوتاهترین طریق رسیدن به آن از مسیر صیقل کومه است که جزو معروفترین مناطق نهزم است و فاصلهی زیادی از بقعه ندارد. در گذشته ضریح چوبی منحصر بهفردی در این بقعه وجود داشت و نقشهایی که بر چوبهای سربندی این مکان دیده میشود نیز بسیار جالب توجه است.
این بقعه بهظاهر دوطبقه بهنظر میرسد و بنایی است کرسی بلند که از آجر و خشت بنا شده است. تا کنون در ظاهر ساختمان این بقعه تغییری ایجاد نشده اما ضریح آن در تاریخ تیرماه ۱۳۹۱ با حضور مدیر کل میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری، اوقاف و امور خیریهی گیلان، بخشدار مرکزی شفت، هیات امنا و صدها بازدیدکننده به بهرهبرداری رسید.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل