عباس
بدست پزشكان گيل • 10 جولای 2018 • دسته: تیتر اول٬ دفتر خاطراتدکتر شهریار خاقانی
عباس از جبهه آمده بود و همه بچههای کلاس سوم راهنمایی دورش جمع شده بودند. لکنت زبان عباس همه را به ستوه آورده بود و زمان زیادی طول میکشید تا بچهها پاسخ خود را از او بگیرند. یکی میپرسید: ژ-۳ خیلی سنگینه؟ اونم میگفت: آر…آر…آره. دیگری میپرسید: تابهحال عراقیها رو از نزدیک دیدی؟ خ…خ…خ…یلی خیلی.
بچهها از لکنت زبان عباس خیلی هم بدشان نمیآمد. بعضی وقت بریدههای کلمات، معانی خندهداری داشت و کلی میخندیدند. عباس خودش بیشتر از همه میخندید.
سکوت ناگهانی کلاس نشان میداد که معلم وارد کلاس شده است.
آقای احمدی معلم بسیار خشک کلاس حرفهوفن ما بود. با یک سلام کوتاه شروع کرد. صدا کرد: عباس حیدری! چقدر این عباس کمشانس بود. عباس که تازه از گرد راه رسیده بود، مضطرب رفت جلو. معلم بدون نگاه به کتاب شروع کرد به سوال کردن. لکنت زبان عباس بیشتر شده بود و نمیتوانست پاسخ بدهد. حتی نمیتوانست کوتاه بگوید «آقا ما جنگ بودیم».
بچهها به کمک عباس آمده بودند و هرکدام جملهای میگفتند. معلم متوجه شده بود که عباس جبهه بوده، ولی بدون واکنش خاصی نگاهش کرد و گفت: تو جبهه چکار میکنی؟ درسهایت را بخوان. درس! متوجه شدی؟ فقط درس! هیچ چیز دیگر قبول نیست.
عباس آرام گوشه کلاس نزدیک به در نشست. از اینکه نتوانسته بود پاسخ دهد، بغض داشت. حتی یک جمله نتوانست بگوید.
معلم درس را شروع کرد.
همه نگران حال عباس بودیم. خیلی بههم ریخته بود. وسطهای کلاس آرام دستش را بلند کرد و از همان در بیرون رفت. بیرون رفت و دیگر عباس برنگشت.
چند هفته بعد خبر رسید که عباس شهید شده است. عکس کوچکی از اعلامیه بزرگ جلو در خانه عباس بریدیم و قاب کردیم و دورش را گل زدیم و طبق معمول آن زمان، روی یکی از صندلیهای جلو در کلاس گذاشتیم.
معلمها هرکدام میآمدند و اظهار ناراحتی کوچکی میکردند و درس را شروع میکردند. گاهی که مرگ انسانها عادی میشود، دیگر هیچ رفتنی دلها را نمیلرزاند.
نوبت به آقای احمدی رسید. همه فکر میکردیم که مثل همیشه خشک و بیاحساس، حتی عکس را نگاه نمیکند.
احمدی وارد شد. همه کلاس را نگاه کرد. عکس عباس را دید. صورتش را بهسمت تخته سیاه گرداند و سکوت! همه ساکت بودیم. حرکت عجیب آقای احمدی طولانی شده بود. همینکه دستش را به صورتش گذاشت، یکی از بچهها گفت: آقا، عباس حیدری شهید شد.
بغض معلم ترکید. آنچنان با صدای بلند گریه میکرد که تعجب کرده بودیم. برگشت با همان صدای گریان گفت: من از همین میترسیدم. حیف این دستهای کوچک نیست که بهجای قلم گرفتن، خونآلود روی زمین بیافتد؟ جنگ، جنگ ما بزرگترهاست. جنگ امثال من است. شما باید کلاس درس بنشینید.
بعد با صدای خشک قبلی و با احترام گفت: اگر میشود عکس را بگذارید روی یکی از صندلیهای عقب.
هفته بعد آقای احمدی سر کلاس درس نیامد و معلم حرفهوفن ما عوض شد.
میدانستیم کجاست. خودش گفته بود که جنگ، جنگ بزرگترهاست.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل