فایتون روسی
بدست پزشكان گيل • 20 اکتبر 2015 • دسته: دفتر خاطراتدکتر فضلالله آصف
بار دیگر برگی از «دفتر خاطرات پزشکی» زندهیاد دکتر فضلالله آصف را تقدیم میکنیم که در آن به بخشی از مظاهر فرهنگ خارجی بهویژه روسی در رشت قدیم میپردازد. همچنان از امیر آذراشک، نوهی دکتر آصف و ویراستار این دفتر ارزشمند سپاسگزاریم.
در زمان سلطنت قاجار خارجیهای زیادی در رشت سکونت داشتند؛ روسهای تزاری فراری از حکومت انقلابی بلشویک و کمونیستی روسیه، گرجیها، یونانیها، آشوریها، کلدانیها و بسیاری از تجار ارمنی که از قفقاز بهسوی گیلان گریخته بودند. نام اکثر مهاجرین نشانگر تبارشان بود. هر اسمی که «ایچ» و «اوف» در آخر داشت، خبر از روسیه میداد و در انتهای اکثر نام فامیلهای ارامنه «یانس» و «یان» بود. قفقازیها و آذریهای جمهوری آذربایجان فعلی هم بیشتر نامهای فارسی یا اسلامی با پسوند «اوف» بهمعنای فرزند داشتند مانند قلیاوف، زماناوف، بالایف و… .
در میدان شهرداری انزلی یک خیاط روس به نام لئون مغازه داشت که بزرگان تهران برای دوختن لباس رسمی فراک یا تاکسیدو نزد او میآمدند. در همسایگی او هم یک خانم پیر روس بود که مجاور خیاطی، یک مغازهی بستنیفروشی داشت و بستنیاش معروف به «ماروژنی»۱ بود که غیر از آنجا در هیچجای دیگر پیدا نمیشد؛ حتی در تهران. او معمولاً همراه بستنی یک استکان آب سرد هم میداد. باید توجه داشت که در آن زمان یخچال برقی وجود نداشت؛ حتی یخچال نفتی هم نبود؛ اما مهاجرین یک کمد دو دره داشتند که دو فضای جدا از هم داشت؛ یکی محل آب و مواد غذایی و دیگری جای یخ بود که از ادارهی شیلات میخریدند و به این ترتیب نوعی یخچال سوغات روسیه ساخته بودند. پدرم زبان روسی را خیلی خوب میدانست، چون در آن زمان در مدرسهی اخوت بیشتر محصلین در دورهی متوسطه زبان روسی، گاهی فرانسه و بهندرت انگلیسی میخواندند.
مرحوم پدرم بعد از دبیرستان شاپور رشت (شهید بهشتی)، برای ساخت مدرسهی فردوسی و یک دبیرستان دخترانه در کنار همان بلوار معروف انزلی مامور شده بود. برای نزدیکی به مدرسه، در «هتل گریشا»۲ اتاق گرفته بود و من و برادرم بههمین بهانه روزهای جمعه به انزلی میرفتیم و در مهمانخانهی غازیان که به «گراند هتل» معروف بود، غذا میخوردیم. بیشتر غذاها، روسی، یونانی و گاهی قفقازی بود. مجموعاً هزینهی زندگی ارزان بود.
در دورهی کودکی ما به درشکه «فایتون» و به درشکهچی «سورچی» یا «فایتونچی» میگفتند. مرحوم پدربزرگم در یکی از مسافرتهای تجاری خود در قفقاز یک درشکه خریده بود که رنگی براق و زیبا داشت و با دو چراغ بلورین در طرفین درشکه مزین شده بود، بههمراه یک بوق پرسروصدا و دو اسب قهوهای کوتاهقد و پرمو با چشمهایی مهربان. پدربزرگم که ما او را «حاج آقا» صدا میزدیم، بهندرت سوار آن میشد و فقط برای سرکشی به آبرسانی املاک شالیزار و نظارت بر ساخت یک نهر آب کشاورزی به نام «فرانرود» اسبها را از طویله بیرون میآوردند و به درشکه میبستند. من از مشتریان پروپاقرص صدای بوق و نوازش آن اسبهای آرام بودم، اما برادرم عطا خان (عطاءالله) که دو سال از من بزرگتر بود، چندان عضو کمیتهی حمایت از حیوانات نبود! بالاخره آن قدر با اسبها مانوس شدم که از مهترشان، مشدی حسن، کچلی گرفتم. مرحوم پدرم رضایت نداد از درمان بومی استفاده کنم که آن را «زوفت» مینامیدند (نوعی پماد قیرآلود بود که میگفت کندن آن دردناک است) در عوض، مرا نزد یک دکتر روس مقیم رشت برد که در خیابان پهلوی سابق (امام خمینی فعلی) جنب «عمارت جلوه» مطب داشت. کمی با هم روسی صحبت کردند و سرانجام پدرم رو به من گفت که دکتر میگوید دنیا پیشرفت کرده و الان با برق پوست سر را میسوزانند و قضیه تمام میشود، ولی مهتر هم باید درمان شود. مرا روی یک تخت کوچک خواباندند و با یک روکش پلاستیکی که با سرب اندود شده بود، از گردن تا پاهایم را پوشاندند و چند لحظه اشعهی ایکس دادند؛ البته من بعدها اثرات سوء آن اشعه را تا سالها با خود داشتم.
تمام اینها از علاقهی من به فایتون پدربزرگم کم نکرد. یک روز حاج آقا ما را صدا زد و گفت: «میخواهم به مژده و جعفرآباد بروم و به ساخت نهر سرکشی کنم؛ میگویند تمام شده است.» برادرم از آمدن طفره میرفت ولی من خوشحال شدم. حاج آقا که لباس مرتبی پوشیده بود، مرا پهلوی خود نشاند. مشدی مهدی درشکهچی هم، مطابق رسم معمول، در روز سرکشی حاج آقا لباس پلوخوریاش را به تن کرده بود که یکی از لباسهای اروپایی قدیمی حاج آقا بود. پدربزرگم عقیده داشت سورچی هم باید مرتب باشد.
من در عالم کودکی وقتی به رودخانههایی میرسیدیم که معمولاً یک پل آجری قدیمی و کمی تنگ و باریک روی آنها قرار داشت که از یک سو بهسمت بالا شیب دارند و از سوی دیگر بهسمت پایین سرازیر میشوند، خیلی به وجد میآمدم. این پلها را در گیلان «مرغانه پورد» (پل تخممرغی) مینامیدند. درشکهچی موقع رسیدن به پل، اسبها را آرام میکرد و با قدم آهستهی آنها از پل بالا میرفت و هنگام پایین آمدن زیاد بوق میزد که چاروادارها (صاحبان چهارپایان دیگر اعم از اسب و قاطر بارکش) روی پل نیایند تا وسط پل راهبندان یا تصادف نشود. در این هنگام زنگولهها با صدای موزون به صدا درمیآمدند و من در عالم کودکی خیلی خوشحال میشدم. پدربزرگم تبسمی میکرد و سورچی هم پز میداد.
البته من چون شنا بلد نبودم و تا امروز هم همینطور است، از افتادن در رودخانه میترسیدم. یادم هست که سالها بعد در دورهی اشغال قشون سرخ شوروی، دبیرستانی بودم که همراه همشاگردیها از کنار پل قدیمی آستانهی اشرفیه یا «کهنه پورد» (پل کهنه) با یک «لوتکه» (قایق چوبی) از طریق سپیدرود به لشتنشا میرفتیم. آن زمان سپیدرود پرآب بود و هنوز سدی روی آن ساخته نشده بود. کمی که گذشت، فهمیدیم که قایق چوبی سیاه، سوراخ شده و آب وارد قایق میشود. من وحشتزده شده بودم ولی بچهها میگفتند: «نترس؛ ما تو را نجات میدهیم.» و کمکقایقران با یک طاس مسی، تندتند آب را خالی میکرد تا اینکه سرانجام به خشکی رسیدیم و بهخیر گذشت.
بعدها به کشورهای مختلفی سفر کردم و با سبکهای زندگی متفاوت مردم در نقاط مختلف جهان آشنا شدم ولی هیچکدام از آن تجربهها با خاطرهی شاد همراه شدن با تبسم پدربزرگ که با فایتون از روی مورغانه پورد برای افتتاح نهر میرفت و شنیدن صدای زنگولهی اسبهای زیبا و کوتاهقدی که سورچی به آنها مینازید، برابر نبود.
راستی، چرا حاج آقا اسم آن نهر را فرانرود گذاشته بود؟
۱- در گویش تاجیکی به بستنی یخماس میگویند که یادآور واژههای یخمک و یخ در بهشت خودمان است، ولی در مناطق فارسیزبانِ جمهوری آذربایجان و برخی مناطق تاجیکستان و ازبکستان از واژهی «ماروژنی» که ریشهی روسی دارد به جای «بستنی» استفاده میشود. (ویراستار)
۲- گریشا ساکورالیدزه، اهل گرجستان، همان کسی بود که سینما «مایاک» رشت را روی زمین حاج صمد بالازاده ساخت. سینما مایاک بعد از سینماهای «خورشید» و «ایران»، سومین سینمای معروف رشت بود که جنب هتل «ساووی» و روبهروی کتابخانه ملی رشت در میدان بلدیه (شهرداری) ساخته شد. بنا به نوشتهی استاد کوچکیزاد در کتاب «سینما در گیلان»، گریشا که همسری به نام مایاک (به روسی بهمعنی فانوس دریایی) داشت، سینمای تازه تاسیس را به نام همسرش نامگذاری کرد. تاریخ آغاز بنای سینما مایاک ۱۳۰۳ بود که ساختش دو سال طول کشید و در سال ۱۳۰۵ افتتاح شد. از جمله مدیران سینما مایاک شخصی به نام والرین کبیریتی بود. گریشا و همسرش مایاک پس از جنگ جهانی دوم و هجوم روسها به رشت بهدلیل سابقهی عضویت در حزب «داشناک» (حزب سیاسی جنجالی ارامنه) به سیبری تبعید شدند و از سرنوشت آنها خبری در دست نیست. بعدها به دستور شهرداری رشت، سینما مایاک به «دیدهبان» و سپس به «سهیلا» و سرانجام به «سپیدرود» تغییر نام یافت. (ویراستار)
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل