مشتی جواد/ دکتر فضلالله آصف
بدست پزشكان گيل • 16 سپتامبر 2013 • دسته: دفتر خاطرات۵۵ سال قبل، با کشتی «لیبرته» (آزادی: Liberte) از بندر مارسی (Marseille) واقع در جنوب فرانسه، به میهن بازگشتم. این کشتی مسافرتی که گنجایش حدود ۲۲۰۰ نفر مسافر را داشت، در واقع یک غرامت جنگی بود که در پایان جنگ جهانی دوم به دولت فرانسه تعلق گرفته بود. فرانسویها غیر از موتور قوی کشتی، تقریباً آن را بهطور کامل نوسازی کرده بودند تا به یک کشتی اقیانوسپیمای مسافرتی مبدل شود. من تا آن روز کشتی به آن عظمت ندیده بودم!
کشتی دو استخر بزرگ جداگانه برای قسمت درجهی «یک» و «دو» داشت. امکانات کشتی برای مسافران شامل چهار سطح بود: درجهی «یک»، «دو»، «گردشگر» و «سه». من که مدت زیادی از فارغالتحصیلی¬ام نمیگذشت، مسافر سطح «گردشگر» بودم. یک بیمارستان کوچکِ زیبا، با اتاق عمل مجهز و بسیار تمیز هم در کشتی وجود داشت. از قضا رییس بیمارستان عنوان شغلی مرا در فهرست اسامی مسافران خوانده بود، از اینرو روزی مرا برای بازدید از اتاق عمل کشتی دعوت کرد.
او یک سرهنگ پزشک نیروی دریایی فرانسه و مردی حدود ۶۰ ساله، با سبیلهای سفید تابیده همچون ناپلئون سوم، نسبتاً تنومند و شاداب بود. او که آشکارا به نیروی دریایی فرانسه میبالید، به من گفت که ما فرانسویها یک کشتی اقیانوسپیمای دیگر به نام «نورماندی» (Normandie) هم داشتیم که در اقیانوس اطلس از بندر «هاور» (Le Havre) در شمال فرانسه به نیویورک میرفت. «نورماندی» همتراز کشتی «کوئین ماری» (Queen Mary) انگلیس و بسیار بزرگتر از «لیبرته» بود. «نورماندی» و «کوئین ماری» رقبای اصلی یکدیگر برای دریافت جایزهی «روبان آبی» (Blue Riband) بودند که به سریعترین کشتی اقیانوسپیمای مسافرتی در اقیانوس اطلس تعلق میگرفت. کشتی «لیبرته» در زمان جنگ پس از تصرف آن از نیروی دریایی آلمان توسط متفقین برای جابهجایی سربازان در نیروی دریایی آمریکا بهکار رفته بود. فرانسویها در ابتدا آن را به بندر «هاور» بردند تا بهعنوان جایگزین «نورماندی» استفاده شود، ولی در یک روز توفانی کشتی از اسکله جدا شد و تصادم با لاشهی اقیانوسپیمای «پاریس» (Paris) آسیبهای جدی به بدنهی آن وارد کرد. چند ماه بعد در هنگام بازسازی دچار آتشسوزی شد تا اینکه سرانجام بعد از پنج سال اولین سفر اقیانوسی خود را در سال ۱۹۵۰ به بندر نیویورک آغاز کرد. در سال ۱۹۵۴، یعنی پارسال، این کشتی در سکانس پایانی فیلم «سابرینا» (Sabrina) به نمایش درآمد.
اتفاقاً بسیاری از همکلاسیهای دبیرستان شاهپور رشت (شهید دکتر بهشتی امروز) و دانشکدهی پزشکی تهران هم که نزد من به پاریس آمده بودند با همین کشتی به نیویورک رفتند.
باری، از بندر مارسی به اسکندریه، از آنجا به پُرتِ سعید- که از زمان احداث کانال سوئز، پس از اسکندریه، دومین بندر بزرگ مصر در ساحل دریای مدیترانه بهشمار میرود- و سپس به بیروت، پایتخت لبنان رفتم. مقصدهای بعدی دمشق، پایتخت سوریه، اردن و عراق بودند که با اتوبوسهای شرکت نِرن (NRN) که در آن زمان مجهز به کولر بود، طی شد. حدس میزنم این نام، مخفف شبکهی جادهای ملی (National Road Network) بود. به عراق که رسیدم، مدتی برای زیارت از کاظمین و سامرا توقف کردم و سرانجام از بغداد با هواپیما عازم تهران شدم.
مطابق رسم زمانه، بستگان به استقبال آمده بودند که مرا تا رشت همراهی کنند. دوستان دوران کودکیام، مرحوم هادی پاکزاد با کامیون مفروش از قالی خود و مرحوم حاج سیداسماعیل عظیمی با اتوبوس خودش بستگان را تا شاقاجی (واقع در ۱۴ کیلومتری شهر رشت و نزدیک به سد سنگر) آورده بودند. این پیشواز نه برای پول که از روی محبت و بهیاد صفای دوران کودکی بود. من هم همیشه دوست و طبیب آنها باقی ماندم.
خانهی ما در کوچهی مسجد حاج شیخ جواد، در محوطهی میدان بزرگ رشت، انتهای کوچهای بود که در ابتدای آن مغازهی معروف رشته خشکارپزی قدیمی، نزدیک چاه آب، جنب مسجد واقع شده بود. خانه در دیگری هم داشت که به خیابان شیک مربوط بود و به میدان شهرداری میرسید. خانهای وسیع بود که یک حوض قدیمی در وسط آن جلوهگری میکرد. در رشت رسم به کاشی کردن حیاط منزل نبود. تمام خانهها با سنگ رودخانه سنگفرش میشد و در هنگام بارانهای شدید شنهای موجود در فواصل سنگها آب بارندگی را فرو میبرد. به این طریق، آب فروکش میکرد و در حیاط خانهها جمع نمیشد. هم زیبا بود، هم کارآمد!
وقتی به رشت آمدیم، به احترام خانواده، بسیاری از بزرگان، دوستان و آشنایان به دیدن ما میآمدند. در ایام دید و بازدید و روزهای اول ورود، روزی دیدم حیاط منزل پدرم شلوغ شده و جماعتی هیاهو میکنند. از اتاق بیرون آمدم، دیدم یک پیرمرد بلندقد، با سبیلهای آویخته مانند شارِب صوفیان، با مو و ریش حنابسته را روی نردبانی بهجای برانکارد (Brancard) بستهاند. جلو رفتم و پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «مشتی (مشهدی) جواد، پاکارِ آقا، وبا گرفته است!» او را از ده مژده (از توابع بخش کوچصفهان شهرستان رشت) برای معالجه نزد من آورده بودند.
او را می شناختم. در کودکی بارها دیده بودم که برای «ایلجاری» (اطلاع دادن مردم ده را برای کاری) مانند رساندن خبر آبرسانی یا پاک کردن نهر «فرانرود» (نهری که مرحوم جدم حاج آصفالتجار برای رفع خشکسالی با کمک زارعین محل ساخته بود) و… پای پیاده از مژده تا باغ بلسبنه، پیش پدرم میآمد و میگفت که کدخدا از بیآبی و سوخت املاک و مزارع برنج بهتنگ آمده و مرا پیش شما فرستاده تا فوراً چارهای بیاندیشید. آن موقع تلفن نبود، وسیلهی نقلیه هم نداشتیم. مرحوم پدرم بلافاصله نامهای به مرحوم حاج اسمعیلخان چهاردهی، رییس میرآبهای گیلان، مینوشت و تاکید میکرد که مرحوم حاج آقا علی رشیدی، بزرگ محل و کدخدای سرشناس، آن را بهدست آقای چهاردهی بدهد. غالباً کار همان فردا انجام میشد و کشاورزان از بیآبی و سوخت محصولات رها میشدند. بیشتر این خدمات در راه خدا، رایگان، صادقانه و با کارکنان کم و کارآزموده انجام میشد.
به نزدیک نردبانی که بیمار را روی آن خوابانده بودند رفتم و دردش را پرسیدم. در ابتدا جواب نمیداد. کمی که گذشت، گفت دچار اسهال خونی شدید شدهام، سرگیجه دارم و از تب بیتابم و پزشکیار محل گفته که فشار خون تو خیلی پایین آمده و وبا گرفتهای. من متوجه شدم که اسهال خونی عفونی (دیسانتری: Dysenterie) گرفته است، زیرا بیماری وبا (کُلِرا:Cholera ) همراه اسهال آبکی برنجی و استفراغ است و خونریزی ندارد. برگشتم به اتاق مهمانها و به مرحوم حاج ابراهیم لاکانی، داماد خودم و دادستان رشت گفتم: «آقا من دو روزه آمدهام؛ نسخه ندارم! پروانه ندارم! وسیلهی معاینه ندارم!» در همین حین برادرم به ما ملحق شد. او هم در آن زمان رییس دادگاه جنایی استان بود. گفتم: «من متخصص قلب هستم. این بیمار باید در بیمارستان بستری شود.»
در همین هنگام مرحوم پدرم هم وارد بحث شد و گفت: «پسرجان، این بندهی خدا یک عمر است که پاکارِ ماست. از این ده به آن ده، از این محل به آن محل، مثل چاپار (نامهبران قدیم) کار میکند و تو میدانی که با این جثهی رشید به تریاک هم معتاد است. حالا با این اوصاف تو باید به او برسی. اینجا ایران است؛ ممکن است فردا برای تو بیمار حصبهای، تیفوسی، زرد زخم، کچلی و… بیاورند.» برادر و دامادم هم گفتند: «ما هر دو قاضی هستیم؛ پس شما نگران چه هستید؟!»
پروانهی پزشکی باید بعداً صادر میشد. تهیهی دارو هم با تلفن ممکن نبود. آن وقتها سِرُم تزریقی بهسختی فراهم میشد. با عجله خود را به میدان شهرداری رساندم. دواندوان به داروخانهی کارون رفتم. مرحوم مسیو آرسن مشغول داروسازی بود. با دیدن من شروع به خوشوبش کرد. پرسید: «کی آمدی؟» فرصت احوالپرسی زیاد نبود، جواب دادم: «مسیو آرسن جان، یک بیمار مبتلا به اسهال خونی را با تب شدید روی یک تشک گذاشته، روی نردبان بسته و به منزل ما آوردهاند. لطف کن آمپول اِمِتین مارک کلِن فرانسه (Emetine Clin)، قرص آنترو ویوفرم مارک کارخانهی سیبا (Entro-vioform Ciba) و کپسول کلرومایستین مارک پارک داویس (Chloromycetin Parke-Davis) بده تا هر چه زودتر به این بیمار برسم.»
یک جعبه سرنگ ۵ سانتی هم گرفتم. پول نمیگرفت! پس از تعارف فراوان خواهش کردم قیمت خرید را اقلاً بگیرد. واقعاً با چه زحمتی قیمت دارو و سرنگ را گرفت. آن موقع سرنگ استریل نبود، لذا یکدفعه نکتهای یادش آمد و گفت: «باید الکل طبی و پنبه هم برای استریل کردن سرنگ ببری. یک پنس (Pince) هم برای گرفتن سرنگ از آبجوش احتیاج داری.» خیراندیشی و راهنمایی یک همکار نجیب، مومن و انساندوست مفید واقع شد.
وسایل را گرفتم و با شتاب پیاده به منزل آمدم. از داروهایی که از سفر با خود داشتم، به پیرمرد قرص بلادنال ساندوز (Belladenal Sandoz) دادم که درد روده و پیچش (Tenesme) و استفراغ او را کم کند. سپس اِمِتین (Emetine) را تزریق کردم. آنگاه چای داغ و خیلی شیرین را با قرص آنترو ویوفرم به او دادم و به آقای رشیدی گفتم که با توجه به شرایط بیمار، باید مسالهی اعتیاد او را در این حالت در نظر بگیرید و آنچه لازم است برای او فراهم کنید. ایشان گفتند: «شما که میرفتید (فرانسه)، «فلوتچی» بود. حالا ترقی کرده و میخورد!» پسرش گفت: «قول داده که انشاءالله اگر حالش خوب شود، توبه و ترک میکند و خودش میگوید که از این عادت بیچاره شده است، اما در همینحال هم مرا صدا میزند که پسر جان، آن «پَرِ جبرئیل» (آن موقع اینطور به تریاک اشاره میکردند) تنها دارو و درمان من است؛ اگر نخورم، میمیرم.»
چای شیرین بزرگ، قرص اسهال، اِمِتین و کلرومایستین با سایر مخلفات از دلدرد او کاست. به او توصیه کردم آب را بجوشاند، سرد کند و فراوان بخورد. سبزی خام مصرف نکند و فعلاً کته با ماست غذایش باشد.
مشتی جواد سالها بعد زنده بود. اصلاحات ارضی که شد، مقداری از زمینهای ما به او هم رسید. من دوست و پزشک خانوادگی آرسن خاچاطور میناسیان شدم. سالهای سال با مسیو آرسن (مدیرعامل بیمارستان معلولین رشت)، خانم مارو (همسر ایشان)، آقای چولی (آرام، پسر ایشان) و خانم آچیک (سیران، دختر گرامیشان) که در حال حاضر مقیم تهران هستند، ارتباط معنوی عمیقی داشتم.
آرسن یکی از موسسین و بنیانگذاران بیمارستان معلولین رشت بود که همراه آیتاله حاج سیدمحمود ضیابری، آیتالله حاج سیدحسن بحرالعلوم، دکتر محمدرضا حکیمزاده، آقای چینیچیان بزرگ (قلیاف)، آقای استقامت، آقای ضمیرایی، آقای حاج رضا عظیمزاده و سایر مردم خیّر رشت این موسسهی خیریه را دایر کردند. با یاوری یک قوهی محرکهی ویژه مثل آقای حاج رضا عظیمزاده در بازار رشت و حضور یک مسیحی مومن و راستین مثل آرسن (که علمای بزرگ رشت برای او قدر و منزلت والایی قایل بودند و بارها از آنها شنیدم که او یک مسلمان واقعی است)، با تدبیر دکتر حکیمزاده (که در آن زمان رییس بهداری استان گیلان بود با آن اشتیاق و اعتقادی که داشت و با پایداری در جلب اعتماد مردم)، جمعآوری اعانات و داشتن یاوران فراوان، در رشت آسایشگاه سالمندان تاسیس شد. آقای استقامت زمین داد، آقای ضمیرایی چوب داد، دیگری کمک مالی کرد تا این کار نیکِ شایسته و ماندگار صورت گرفت.
خداوند همهی گذشتگان را رحمت کند و نام نیک آنها را باقی نگه دارد.
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت یادگار (سعدی).
دکتر فضلالله آصف
متخصص قلب و عروق
نشانی: رشت، خیابان مطهری، روبهروی دبستان مژدهی
تلفن: ۲۲۲۲۵۲۱

پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل