پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

ملا یعقوب

بدست • 17 سپتامبر 2013 • دسته: دفتر خاطرات

زنده‌یاد دکتر فضل‌الله آصف

سال‌ها قبل در محله‌ی سبزه‌میدان، اول استادسرا، نزدیک مسجد مستوفی رشت مطب داشتم. من طبیب آزاد بودم. آن موقع پزشک کم بود. بیمارستان مجهز نبود و بهداری مشکلات فراوان داشت. یک روز آقای دکتر فرداد چشم‌پزشک (دکتر موسی ‌بن صیون) به من زنگ زد و گفت: «می‌خواهم ملا یعقوب را پیش شما بفرستم. او خاخام جامعه‌ی کلیمی ما در رشت است.» گفتم: «هر طور صلاح می‌دانی. وقت نمی‌خواهد. این‌جا که این رسم‌ها نیست. بگو تشریف بیاورند.»
از قضا آقا شیخ مهدی روضه‌خوان که در محله‌ی استادسرا نزدیک کوچه‌ی موزیک منزل داشت و مرد بسیار وارسته و ملایمی بود، همان روز نزد من آمد. پس از معاینه و معالجه پرسیدم: «آقا شیخ مهدی، شما با ملا یعقوب آشنایی دارید؟ می‌خواهم نشانی‌اش را بدانم تا وقتی به مطب من آمد او را بشناسم.»
خدا رحمتش کند. گفت: «تو مرد دنیادیده‌ای هستی؛ تا او را ببینی می‌شناسی! ریش بلندی دارد و قبای درازی می‌پوشد و یک کلاه سیاه لبه‌دار بر سر می‌گذارد. مرد خوبی است. عایله‌مند است. خاخام این چند خانواده‌ی کلیمی شهر ماست. در کوچه‌ی ما سکنی دارد و همسایه است.»
بالاخره فردای آن روز آمدند. تمام آزمایش‌هایی را که در آن زمان ممکن بود انجام دادم و خداوند یاری کرد و به‌تدریج حال ایشان بهبود یافت. به این طریق کم‌کم با هم آشنا شدیم و بعد از آن گاهی به مطب من می‌آمد. یک روز که در مطب منتظر من نشسته بود، غلغله راه افتاد. صدای داد و فریاد و به‌هم خوردن نیمکت و صندلی‌ها در میان همهمه‌ی گریه و زاری مرا به اتاق انتظار کشاند. پرسیدم: «چه خبر است؟» یک زن و مرد جوان کشاورز با سر و رویی آشفته و لباس‌های مندرس، کودکی ۶-۵ ساله در بغل پدر با سه بچه‌ی دیگر در اطراف مادر، دسته‌جمعی شیون می‌کردند. پدر بچه گفت: «فرزندم دارد خفه می‌شود. می‌گویند خناق گرفته.» کودک را معاینه کردم در حلق او به‌اندازه‌ی یک تکه پارچه‌ی خاکستری کثیف پر از چرک دیفتری بود. گفتم: «چرا زودتر به بهداری محل نبردی؟!» در توجیه سهل‌انگاری‌اش گفت: «ای آقا… ما بدبخت‌ها را که کسی تحویل نمی‌گیرد… .»

دکتر عباس شعار

دکتر عباس شعار

در ایام تحصیل در پاریس به یک مورد مشابه دیفتری هم برنخورده بودم، اما آن سال در گیلان و به‌خصوص رشت این بیماری شیوع پیدا کرده بود و جنبه‌ی همه‌گیری یا اپیدمی داشت. به‌خاطرم مانده که تنها پسر استاندار وقت گیلان هم مبتلا شده بود.
خدا رحمت کند دکتر عباس شعار را که در خیابان علم‌الهدی (شاه سابق) آزمایشگاه داشت. زنگ زدم و موضوع را گفتم که این‌ها چه وضع و حالی دارند و این‌که دارم آن‌ها را برای آزمایش نزد شما می‌فرستم و در این مورد ممکن است آ‌ن‌جا هم غوغا به‌راه بیافتد به او هشدار دادم. دکتر شعار گفت: «مشهدی محمد دستیار خودم را ‌می‌فرستم که همان‌جا یک نمونه بگیرد.» فاصله‌ی چندانی نداشتیم. او آمد و به‌زحمت موفق شد یک نمونه‌ی لازم تهیه کند و برگردد. مدتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت: «آقاجان، باسیل لوفلر به‌وضوح دیده می‌شود.»
القصه، در حین این‌که قصد داشتم برای تهیه‌ی دارو نسخه بنویسم، به پدر بچه گفتم که طفل باید در بیمارستان پورسینا بستری شود و به او اطلاع دادم که گرچه سه کودک دیگرش فعلاً سالم هستند، ولی باید همه را به بهداری معرفی کنم تا واکسن بزنند و تحت‌نظر باشند… که ناگهان عجز و لابه مضاعف شد. پدر بچه فوق‌العاده نادان بود. او شروع به بر سر زدن و کندن موهایش کرد، چون خطر مرگ بچه را حس می‌کرد، ولی نمی‌توانست درست تصمیم بگیرد. همین موقع ملا یعقوب به اتاق من آمد و در آغاز سخن بیتی از صائب خواند و در کمال متانت گفت: «سنگ می‌بارد به هر نخلی که باشد میوه‌دار/ عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست. شما وظیفه‌ات را انجام بده و از خدا کمک بخواه.»

آرسن میناسیان

آرسن میناسیان

من فوراً به داروخانه‌ی کارون زنگ زدم و از مرحوم مسیو آرسن خواهش کردم که سرم آنتی‌دیفتری رازی یا برنای سوئیس، هر کدام که موجود است، با سایر داروهای آنتی‌بیوتیک، آنتی‌هیستامین و مقوی قلب (تونی‌کاردیاک- Tonicardiaque) را با پیک برای من بفرستد و گفتم که شب برای تسویه حساب می‌آیم. پیک دوچرخه‌سوار داروها را آورد. آن موقع سرنگ استریل وجود نداشت؛ با مشقت دوچندان سرم ضد دیفتری را همراه دیگر داروهای آنتی‌بیوتیک، ضد حساسیت و مقوی قلب به بچه تزریق کردم. کودک که دیگر توانی برای جیغ زدن نداشت از شدت درد تزریقات بیهوش شد. پدرش همچنان بر سر می کوبید که: «ا سوزنان می زاکه بکشت» (این سوزن‌ها بچه‌ام را کشت).

از قضا من همان شب کشیک ارتش بودم و پس از اتمام کار در مطب کم‌کم برای رفتن به آن‌جا آماده می‌شدم. دست‌هایم را شستم و آن‌ها را با الکل ضد عفونی کردم. در این بین روپوش سفید پزشکی‌ام را درآوردم و درجه‌ی طلایی ستوان دومی‌ام که آن زمان یک ستاره روی سردوشی نظامی بود، جلوه‌گری کرد. در کمال تعجب دیدم که ناگهان سر و صدای پدر و مادر بچه قطع شد! حال پدر بچه به‌وضوح منقلب شد و به‌قولی از جنبه‌ی هتاکی و دشنام به پزشک فرود آمد. یک لحظه با خودم گفتم فقیر است ولی شریر هم هست. من اجری از او طلب نکرده بودم. حتی دکتر شعار هم آزمایش ترشحات حلق فرزندش را رایگان انجام داده بود و من در حد امکان به‌طور اضطراری دارو تهیه کرده بودم. دیگر شفا از خداوند متعال بود و من کاره‌ای نبودم… .
ملا یعقوب که هنوز آ‌ن‌جا بود، با تبسم مرا نگاه کرد و گفت: «عرض نکردم که کودک نادان به‌سوی درخت پرثمر سنگ می‌اندازد؟!» من هم در پاسخ این بیت از مولانا را خواندم: «از محبت نار نوری می‌شود/ وز محبت دیو حوری می‌شود.»

رشت، زمستان 1328، منظره‌ی خیابان شاهپور (پهلوی بعد و امام خمینی فعلی) از بالای عمارت شهرداری

رشت، زمستان ۱۳۲۸، منظره‌ی خیابان شاهپور (پهلوی بعد و امام خمینی فعلی) از بالای عمارت شهرداری

رشت، زمستان ۱۳۲۸، منظره‌ی خیابان شاهپور (پهلوی بعد و امام خمینی فعلی) از بالای عمارت شهرداری

آن موقع مهربانی و مودت زیاد بود. نامه‌ی کوتاهی به بهداری استان، مرکز بیماری‌های واگیردار نوشتم. مختصر خرج راهی به مادر بچه دادم که حتماً کودکان را به بهداری ببرد و او هم قبول کرد. پس از آن دیگر آن‌ها را ندیدم ولی از هم‌محلی‌های‌شان خبر سلامت کودک را شنیدم. آن شب در دلم اقرار کردم که برای آن مرد کشاورز زرق و برق سردوشی افسری من بیشتر از شغل پزشکی‌ام ارزش و احترام داشت و اگر مرا نظامی نمی‌دید چه‌بسا بد و بیراه فراوان می‌گفت. با عجله خود را به سربازخانه رسانده بودم که یک‌دفعه یادم آمد با مسیو آرسن وعده گذاشته‌ام. تلفن زدم. هنوز به آسایشگاه معلولین نرفته و در داروخانه بود. گفتم: «مسیو آرسن، امشب کشیک بیمارستان هستم. فردا پیش شما می‌آیم تا قرض خود را بدهم.»

برچسب‌ها: ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.