پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

در سوگ صداقت/ دکتر مسعود شهیدی

بدست • 3 ژانویه 2010 • دسته: یادداشت

قبل از این‌که بحث اصلی‌ام را شروع کنم، دلم می‌خواهد یک تجربه‌‌ی شخصی را برای‌تان بگویم. شاید برای دیگران هم به‌کار بیاید.
به‌دلیل مسافرت زیاد، مجبورم از بنزین آزاد استفاده کنم. ماجرا از این‌جا شروع می‌شود که به اکثر جایگاه‌هایی که مراجعه و درخواست بنزین آزاد می‌کنم با یک نمایش مشابه مواجه می‌شوم. اول کارت را در مقابل شما برعکس توی کارت‌خوان می‌گذارند که طبیعتاً پیغام خطا می‌دهد. (یعنی کارت‌خوان این طرف خراب است.) بعد برای این‌که شما نبینید طرف دارد از کارت شخصی استفاده می‌کند به طرف دیگر پمپ می‌رود و کارتش را در کارت‌خوان می‌گذارد و نهایتاً بنزینی را که لیتری صد تومان خریده (و صد تومان هم پول بنزین می‌شود) لیتری چهارصد تومان به شما می‌فروشد. یعنی به‌راحتی آب خوردن لیتری دویست تومان سود می‌برد. حالا اگر فرض کنیم روزانه فقط هزار لیتر به این شکل بنزین بفروشد، می‌شود دویست هزار تومان. با توجه به تعداد زیاد اتومبیل که به جایگاه‌ها مراجعه می‌کنند این رقم کاملاً قابل توجیه است. نکته‌ی دیگر این‌که اگر در برخی از جایگاه‌ها این کار انجام نمی شود به‌دلیل این نیست که کارکنان آن‌جا پیامبرزاده هستند، بلکه بیشتر به این دلیل است که سیستم پمپ‌ها مجهز به تشخیص کارت صد تومانی و چهارصد تومانی است.
این‌که قوانین جاری کشور شرایطی فراهم می‌آورد که فسادبرانگیز است، ایجاد رانت می‌کند، تبعیض فراهم می‌سازد و غیره جای خودش. اما این‌که اکثریتی از شاغلین یک حرفه به خودشان اجازه می‌دهند دزدی کنند و سر مردم کلاه بگذارند، بحث دیگری است. ممکن است بگویید: «ای بابا، مگر یک کارگر پمپ بنزین چقدر حقوق می‌گیرد؟ فوقش چهارصد هزار تومان. زندگی‌اش خوب نمی‌گذرد که مجبور است دزدی کند.» تازه ممکن است پا را از این هم فراتر بگذارید و بگویید: «خوب، حالا مگر چه شده است؟» این مقدمه‌ی نسبتاً طولانی را داشته باشید تا برسیم به اصل مطلب.
چندی پیش مقاله‌ای به قلم خانم مهندس منفرد با عنوان «مرگ وجدان» نوشته شد و پس از مدت‌ها که از نگارش مقاله می‌گذشت به‌مناسبت «روز پزشک» در سایت پربیننده‌ی «الف» قرار گرفت. مقاله‌ای که ایشان در خصوص آن‌چه بر پدرشان در بیمارستان‌های دولتی و خصوصی رفته است نوشته بودند: این‌که پزشک معالج در بیمارستان دولتی بسیار صریح واقعیت تلخ شرایط ناهنجار جسمی پدر ایشان را با ادبیات نامطلوب بیان کرده و خانم منفرد این ادبیات را به دل گرفته‌اند. (که البته هر کس دیگر هم جای ایشان بود حتماً به دل می‌گرفت.)
این‌که چه عامل یا عواملی باعث شده است تا پدر ایشان به این بیماری مبتلا شوند در مقاله نیامده و حتماً ایشان ضرورتی به تذکر آن ندیده‌اند: این‌که آیا حرف‌هایی که پزشک معالج در بیمارستان دولتی به همراهان بیمار زده (صرف‌نظر از ادبیات نامناسب آن) در مجموع به‌نفع بیمار و خانواده‌ی ایشان بوده است یا خیر؟
این‌که نگهداری طولانی‌مدت از بیماری که شرایط زندگی نباتی یا نیمه‌نباتی پیدا کرده و دیگر نمی‌تواند برای خود، خانواده و جامعه‌اش مفید باشد و نمی‌تواند از زندگی‌اش لذت ببرد و اگر هوشیار باشد همواره غمِ آزار نزدیکان را بر دوش می‌کشد، به صلاح بیمار و خانواده اوست یک بحث بزرگ فلسفی است که هنوز جهانیان موفق به حل قطعی آن نشده‌اند و به بحث این‌جانب نیز ربط مستقیم پیدا نمی‌کند.
این حقیر به‌عنوان یک پزشک با بیش از هفده سال سابقه‌ی کار، به‌یاد ندارم هیچ‌گاه با ادبیات تلخ و نامناسب با بیمار یا همراه او صحبت کرده باشم. به‌یاد نمی‌آورم کسی را به‌خاطر نداشتن پول یا امکانات، تحقیر کرده باشم. اما بسیار در خاطرم مانده است که خود و همکارانم را مورد بی‌عنایتی، تحقیر و توهین قرار داده‌اند. موارد بسیاری در یادم مانده است که بدون هیچ ربط منطقی، به پول‌پرستی، بی‌وجدانی، سهل‌انگاری یا بی‌سوادی متهم شده‌ام. و در خاطرات اکثر پزشکان از این موارد بسیار است. اگر جان بیمار را از مرگ حتمی نجات دهی، صرفاً وظیفه‌ات را انجام داده‌ای. به‌ندرت پیش می‌آید دوباره او را ببینی. (مگر این‌که خودش یا نزدیکانش مجدداً به تو احتیاج داشته باشند.) به‌ندرت پیش می‌آید تا حتی با یک شاخه گل از تو تشکر کنند. جامعه می‌اندیشد با پولی که بابت دستمزد گرفته‌ای دینش را به تو ادا کرده است. اما اگر اشتباهی از تو سر بزند (که اشتباه کردن در هر حرفه‌ای اتفاق می‌افتد و هر کس داعیه‌ی این را داشته باشد که بَری از اشتباه است، خودش بزرگ‌ترین مشتبه است) عذاب وجدانِ اشتباه، گریبانت را می‌گیرد. تا مدت‌ها حال خودت را نمی‌فهمی. زندگی‌ات زهر مار می‌شود. از این‌که نتوانسته‌ای بیماری را نجات بدهی عمیقاً رنج می‌بری. خانواده‌ات اولین کسانی هستند که می‌فهمند تو با کارَت مشکل پیدا کرده‌ای و زندگی خانوادگی‌ات تحت‌الشعاع مسایل کاری‌ات می‌شود.
تازه این اول ماجراست. بیمار یا همراهان او گمان می‌کنند تو از اتفاقی که افتاده اصلاً ناراحت نیستی. با زبان و کلام‌شان، با داد و بیداد‌های‌شان در محل کارَت، با شکایت در کلانتری، دادگستری و نظام پزشکی و بیار و ببرهایش، یکی دو سال زندگی‌ات را تلخ می‌کنند و آن‌گاه است که تازه تجربه‌دارتر می‌شوی. بیماریِ پیچیده و مشکل‌دار را دست به‌سر می‌کنی. از هر آن‌چه بوی دردسر بیاید احتراز می‌کنی. گاهی لازم است برای نجات جان بیمار دست به اقدامات شجاعانه بزنی، ولی از ترس این‌که از تو شکایت کنند، از ترس این‌که بیرون بیمارستان یا مطب با چاقوی ضامن‌دار منتظرت باشند، ریسک نمی‌کنی. خواست خدا و مشیت الهی را بهانه می‌کنی. و جالب این‌جاست که با این ادبیات، همراهان بیمار خیلی زودتر راضی می‌شوند. برای همین هم هست که ارزیابی مردم از یک پزشک بیش از آن‌که به سطح سواد، معلومات و کارایی او مربوط شود، به نحوه‌‌ی برخورد و گفتمان او با بیمار برمی‌گردد. همه‌ی این‌ها را گفتم، حالا دلم می‌خواهد چند سوال بپرسم:
به‌نظر شما همه‌ی معلم‌ها خوب و وظیفه‌شناس‌اند؟ اکثریت‌شان خوب‌اند یا اکثریت‌شان بد؟ اگر معلم‌های مدارس دولتی خوب و وظیفه شناس‌اند، چرا اگر دستت به دهانت برسد، فرزندت را در مدرسه‌ی خصوصی ثبت‌نام می‌کنی؟ چرا تمام دغدغه‌ات این است که فرزندت در آزمون‌های ورودی مدارس نمونه‌ی مردمی پذیرفته شود؟ تازه اگر مدارس نمونه و خصوصی همه خوب‌اند، چرا نتیجه‌ی کار آن‌جور که تو دلت می‌خواهد درنمی‌آید؟ اگر پولش را داری یا این‌که فرزندت در آزمون‌های ورودی قبول شده است ولی تو به همه‌ی این‌ها پشت پا زده‌ای و او را در همان مدرسه‌ی خیلی معمولی نزدیک خانه‌ات ثبت‌نام کرده‌ای، فکر نمی‌کنی که آینده‌ی فرزندت خیلی برایت مهم نیست؟ و اگر پول نداری یا فرزندت توانایی قبول شدن در آزمون‌های ورودی را ندارد، حسرت نمی کشی که چرا نتوانسته‌ای موفق شوی؟ اگر پارتی داشته باشی، استفاده نمی‌کنی؟ فکر می‌کنم حتماً اکثریت معلم‌ها به وظیفه‌شان درست عمل نمی‌کنند که نتیجه‌اش همان است که در بالا ذکر شد. نه؟! با این‌حال هم این‌جانب و هم اکثریت آحاد جامعه فرهنگیان را قشر محترم و عزیز جامعه می‌دانند. این‌طور نیست؟ کجا سراغ دارید که در روز معلم به معلم‌ها فحش بدهند؟ نقاط ضعف آن‌ها را برملا کنند؟ یکی دم بگیرد و بقیه دست بزنند؟
آیا تمام قضات و وکلای دادگستری به‌نحو شایسته به وظیفه‌شان عمل می‌کنند؟ اگر در سیستم قضایی کشور به «داد» مردم به‌طور مطلوب رسیدگی می‌شود؟ پس چرا مردم و حتی مسوولین از ناکارآمدی آن گلایه‌مندند؟
آیا مهندسین، کارکنان و کارگران واحدهای تولیدی حداکثر تلاش‌شان را برای بهبود کیفیت در حد استانداردهای جهانی می‌کنند؟ اگر این‌طور است چرا آرزو داری که به‌جای پراید، پرادو داشته باشی؟ چرا پارچه‌ی ایرانی نمی‌خری؟ چرا چای ایرانی نمی‌خوری؟ چرا اگر پول داشته باشی، یخچال و تلویزیون و اجاق ایرانی نمی‌خری؟ اگر کارگرها وظیفه‌شان را خوب انجام نمی‌دهند، چرا در روز جهانی کارگر به‌جای اینکه از کمی دستمزد و سختی شرایط کار کارگران حرف بزنیم (که البته حق هم هست) از ناکارآمدی و عدم احساس وظیفه‌ی ایشان حرفی نمی‌زنیم؟
اگر بخواهم راجع به تک‌تک مشاغل مثال بیاورم، شما فکر می‌کنید وضعیت بهتر از این‌که گفته شد خواهد بود؟ پس چرا مردم این‌قدر روی جامعه‌ی پزشکی حساس هستند؟ به‌نظر شما این‌که گفته شود «چون جان انسان‌ها به دست پزشکان است» دلیل درست و قانع‌کننده‌ای است؟ مگر جان، ناموس و روح و روان انسان‌های یک جامعه فقط در دستان یک قشر از آحاد آن جامعه است؟ اگر این‌چنین است، پس حق دارند خدایی کنند. که صد البته این‌چنین نیست. تمام افراد یک ملت در مقابل جامعه‌ی خویش مسوول هستند. چرا فکر می‌کنیم در دانشکده‌ی پزشکی به دانشجویان درس اخلاق و انسانیت می‌دهند؟ تازه مگر آن‌هایی که درس اخلاق می‌دهند همه‌شان خوش اخلاق‌اند؟ کدام بخش از جامعه‌ی پزشکی کفر شما را در می‌آورند؟ آن‌هایی که هشت‌شان گروی نُه‌شان است؟ آن‌هایی که دربه‌در دنبال این می‌گردند تا یک جایی برای استخدام یا اشتغال پیدا کنند؟ آن‌هایی که برای حقوق ماهی ششصد هزار تومان در روستاها بیتوته کرده‌اند و البته راهی برای فروش کارت سوخت ندارند؟ انصافاً این بخش از جامعه‌ی پزشکی فقط اشک آدم را درمی‌آورند نه کفر آدم را. پس کدام‌ها هستند که تا می‌توانیم پشت سرشان فحش می‌دهیم؟ به‌نظر می‌رسد آن‌هایی که موفق‌تر هستند، زورشان بیشتر است، درآمدشان بیشتر است، در جاهای کلیدی قرار دارند و هیچ چاره‌ای نداریم و هرچه بگویند باید قبول کنیم، بیشتر آزارمان می‌دهند. البته انصافاً بعضی از آن‌ها (یا خیلی‌هاشان) هم در آزار دادن دیگران استادند. حالا یک سوال کلیدی دارم:
اگر در رشته‌ی تجربی درس خوانده‌ای یا می‌خوانی، آرزویت این نیست که جای همان دکترهای موفق باشی؟ اگر فرزندی داری، میلیون‌ها تومان خرج نمی‌کنی یا سال‌ها خون دل نمی‌خوری که فرزندت همان جایگاه را پیدا کند؟ سالانه حدود چهارصد هزار نفر تلاش می‌کنند تا در آزمون پزشکی پذیرفته شوند و تنها اندکی از آن‌ها به آرزوی خود می‌رسند. اگر شرایطی فراهم می‌شد تا بتوانند آینده‌ی خودشان را امروز ببینند و درک کنند که بسیاری از آن‌ها به آن آرزوهای بزرگ نمی‌رسند، آیا باز هم مشتاق بودند تا شرایط سخت درس خواندن در رشته‌ی پزشکی را تحمل کنند؟
و بالاخره:
گمان من این است که مردم ما عاشق زور و قدرت‌اند. مردم ما دوست ندارند مشکلات خودشان را خودشان حل کنند. همیشه منتظرند تا کس دیگری بیاید و مشکلات را حل کند. گمان می‌کنند که مشکلات باید به‌وسیله‌ی یک نفر حل شود. به کارِ گروهی باور ندارند. در جامعه‌ی ما تعداد آدم‌هایی که کارشان را عاشقانه دوست دارند، بسیار اندک است. مردم ما زور را باور دارند. اگر بتوانند زور می‌گویند و اگر نتوانند، از زور بیزاری می‌جویند. در فرهنگ مصرف «کمال‌طلب» هستند و بهترین چیزها را برای مصرف و خدمات می‌خواهند، اما خودشان حاضر نیستند برای بهترین یا حتی بهتر شدن تلاش کنند. عادت کرده‌ایم که مشکلات اجتماعی‌مان را به گردن سیاسیون بیاندازیم. اما اگر بخواهیم واقع‌بینانه بیاندیشیم، طی قرون گذشته، غالباً مردم ما سعی کرده‌اند مشکلات خود را به‌طور شخصی حل کنند و طبیعی است اگر «دیگران» از این روحیه‌ی ما سوءاستفاده کرده‌اند. پایان سخن این‌که پزشکان بخشی از همان جامعه‌ای هستند که در آن زندگی می‌کنیم. اگر خوب‌اند نشانه‌ی شایستگی و لیاقت جامعه‌ی ما است و اگر بد…

دکتر مسعود شهیدی
Email: shahidimd@yahoo.com

برچسب‌ها: ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.