هزارتوهای آگاهی (۵)/ سارا رها
بدست پزشكان گيل • 3 آوریل 2010 • دسته: آوای موجاحساس آگاهی نسبت به بدنِ خود:
این را هم مغز میتواند اشتباه کند!
آگاهی نسبت به بدنِ خویش، احساس مالکیت بدن، احساسی است که برای هشیاری یک فرد اساسی است و در عین حال ما آن را بهراحتی تضمین شده و خطاناپذیر میدانیم. گمان داریم که میدانیم مثلاً بدنِ ما کجاست، بدونِ بینایی هم میدانیم که دست و پایمان مثلاً در کجا قرار دارند. این اطلاعات (Somatosensory information) را در واقع گیرندههای زیر پوستمان به ما میرسانند.
قبلاً دربارهی خطای دید و احساس تقدس و نیز خطای دید و استفاده از آن برای کاهش درد نوشته بودم. نکته اینجاست که در عینحال که ما میتوانیم بدون بینایی هم هر کاری انجام دهیم، ولی برای کسی که میتواند ببیند، بخش عظیمی از اطلاعات دریافتی مغز از طریق بینایی حاصل میشود. منتها این بینایی بسیار هم خطاپذیر است و در نتیجه میتواند باعث خطای مغز شود.
آزمایشهای نسبتاً زیادی کردهاند که در آن برای شخص خطای دید ایجاد کرده و دریافتهاند مغز قادر است با تمرین خود را به حالت خطا هم عادت دهد و کارِ مورد نظر را درست انجام دهد. یک آزمایش ساده که ما در گروهمان برای تحقیق استراتژی فعالیت عضلات پا در صورت ایجاد تناقض بین اطلاعات دریافتی توسط چشم و توسط رسپتورهای زیر پوست کردیم، این بود که از فرد مورد آزمایش میخواستیم که با برداشتن یک قدم به جلو، عقب یا پهلو گیمی را بازی کند و به هدفی روی صفحهی مانیتور برسد. ولی مسیر حرکت پای شخص را در یک شکل منحنی با چرخش ۴۵ درجه نسبت به حرکت واقعی نشان میدادیم. بهاصطلاح برای شخص بین اطلاعات دریافتی از چشم و گیرندههای زیر پوست تناقض ایجاد میکردیم. گیرندههای زیر پوست به شخص میگفتند که او دارد مستقیم حرکت میکند ولی چشمِ او میگفت که حرکتش کاملاً کج و دور از هدف است. البته پس از چند بار بازی کردن همه به وضعیت عادت میکردند و میتوانستند در مغزشان این تناقض را درست کنند و بالاخره به هدف برسند. منظور ما از آن تحقیق این بود که ببینیم چه تغییری در نحوهی فعالیت عضلات پا در حین تطبیق پیدا کردن با تناقض موجود اتفاق میافتد.
اخیراً اما مقالهای را خواندم که به مسالهی آگاهی به خود در صورت ایجاد خطای دید پرداخته است و بهنظرم تحقیق خوب، کامل و جالبی آمد. گروه محقق از دانشکدهی نوروساینس در سوئد هستند و همهی مقاله هم روی اینترنت در دسترس همگان هست. خوب و روان هم نوشته شده است. بهطور خلاصه کاری که این گروه کردهاند این است که توسط دو کلاه مخصوص که به دوربین مجهز بود و توسط مدار بستهای به هم ارتباط داشتند برای اشخاص شرکتکننده در آزمایش خطای دید ایجاد کردند، به این شکل که شخص بهجای بدن خودش بدن یک مانکن (بدن مصنوعی) بدون لباس را میدید. شکل زیر نحوهی آزمایش را نشان میدهد.آزمایشهای مختلفی انجام دادند که هر کدام با دیگری کمی متفاوت بود تا اثر متغیرهای مختلف را ببینند. مثلاً در آزمایش اول بهطور غیرهمزمان با یک خطکش به شکم شخص و مانکن ضربات آرامی وارد کردند. در آزمایش دوم ضربههای وارده به بدن شخص و مانکن همزمان بود. در آزمایش سوم چاقویی را به بدن مانکن نزدیک کردند و آن وقت میزان استرس شخص را اندازه گرفتند (با اندازهگیری میزان هدایت پوست). توجه داشته باشید که در همهی این آزمایشها توسط آن کلاه با دوربین شخص بدنِ مانکن را بهجای بدن خود میدید. بعد از انجام هر کدام از این آزمایشها که حدود ۲ دقیقه طول میکشید، از اشخاص مورد آزمایش خواستند که موافقت یا مخالفت خود را با یکسری از سوالات با عددی بین ۳- بهمعنای شدیداً مخالف تا ۳+ بهمعنای کاملاً موافق نشان دهند. چند نمونه از سوالات این بود: من احساس کردم که بدنِ مانکن بدنِ خودم است؛ من احساس کردم که لخت هستم؛ بهنظر میرسید که بدن من به یک بدن پلاستیکی بدل شده بود؛ بدنِ مانکن بهلحاظ رنگ پوست، اندام و ظاهر شبیه بدنِ من شده بود.
جزییات آزمایشها و نتایج را میتوانید خودتان در مقاله بخوانید. بهطور خلاصه نتایج بهطور یکنواخت نشان داد که با ایجاد خطای دید، مغز در تشخیص بدنِ خود به خطا افتاد و اکثراً تحت شرایطی بدنِ مانکن را بهجای بدنِ خود تصور کردند. در آزمایشی هم که چاقو را به بدن مانکن نزدیک کردند بهطور محسوسی استرس اشخاص بالا رفت گویی که خود دچار خطر شده باشند.
میبینید که بینایی هم میتواند خیلی نسبی و پرخطا باشد. شاید گاه باید چشمها را بست تا بهتر فهمید!
این مغز اغواگر!
چه میشود که مغز دچار توهم میگردد؟
مقدمه: مدتی است که مرتب راجع به مغز مطلب میخوانم و مینویسم. اگر خوانندهی دایمی این مطالب باشید، لابد میدانید که انگیزهی اصلیام برای سوییچ کردن روی مغز و تحقیق دربارهی آن با بیماری آلزایمر مادرم شروع شده است. شاید بهتبع اینکه کارم تحقیق علمی است و یا شاید محتملتر بهعنوان راهی برای سر کردن با رنج ناشی از مشاهدهی تغییر مادر در اثر بیماری، و همینطور یافتن پاسخی جدید برای خودم دربارهی مسایل بنیادین روح و جسم، در واقع سفری علمی و هدفدار را بهسوی فراگیری مغز و عملکرد آن شروع کردهام. کتمان نمیکنم که هر از چند گاهی که احساس کردم به ثباتی و جوابی رسیدهام باز سوالات به شکل تازهتری با ابعاد بیشتری به ذهنم هجوم آوردهاند و ننشسته از غبار راه دیدم که میباید باز هم خواند و تحقیق کرد و ادامه داد. به قول عطار «تو پای به راه در نه و هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت». این سوالات لزوماً برای خیلیها سوال نیست و آنها چه معتقد به مذهب و چه لامذهب، با آرامش به یافتههای خود یقینی نسبی و حداقل مقطعی دارند. باکی نیست. هدفِ من برآشفتن آرامش هیچ کسی نیست. من فقط شرح سفر و تکاپوی زایرگونهی خودم را در جستجوی پاسخی برای سوالاتم مینویسم. در این میان چندان از افکار خودم نمیگویم که هنوز وقتش نیست. ولی از یافتههای ثابت شده و مستدل علمی مینویسم تا تکههای پازل در ذهن هر کسی که بهدنبال جوابی میگردد، خود شکل بگیرد. ناگفته نماند اینکه این مطالب خواننده دارد و باعث تفکر و گرایش علمی عدهای میشود و عدهای نیز با من همراهی و همدلی دارند و گاه نیز نکتهی تفکربرانگیزی را اشاره میکنند، دلگرمم میکند و باعث میشود بخشی از آنچه را که میخوانم اینجا هم بنویسم.
و اما مقالهی مورد بحث این یادداشت دربارهی این است که به هنگام توهم چه اتفاقی در مغز میافتد. قبل از هر چیز باید بگویم که در مباحث روانشناسی تبیین مرز بین سلامت عقلی و دیوانگی بسیار دشوار است که این دو در یک مسیر پیوسته به هم قرار دارند. بسیاری برای تبیین آن مرز به میزان باورهای اکثریت روی آوردهاند و هر چیزی خارج از متوسط بهاضافه- منهای یک مقداری را مرز سلامت و توهم خواندهاند. آشکارا این طرز تعریف اشکال دارد. کما اینکه بر این مبنا تقریباً همهی آدمهای تاثیرگذار در تاریخ و بسیاری از هنرمندان در زمرهی کسانی قرار میگیرند که از سلامت عقلی برخوردار نیستند! در اینباره کتاب و مطلب هم بسیار نوشته شده از جمله کتاب «در ستایش دیوانگی» و داستانهای زیادی در ادبیات ما هست که اشاره به همین دارد که بزرگان و قلههای عرفان و ادبیات همگی در زمان خود کم و بیش از طرف مردم زمان خویش طرد شده و حتی دیوانه خطاب شده بودند.
پس همین اول ما در تعریف سلامت عقلی مشکل داریم. بسیار پیش آمده که در بحثهای روزمره کسی به فرد دیگری میگوید که تو در توهم بهسر میبری و واقعیت چیز دیگری است. پس آشکارا چیزی که از دید یک نفر توهم صرف است میتواند برای یک فرد دیگر کاملاً مبتنی بر واقعیت و عین حقیقت باشد و قضاوت بین اینکه کدام توهم است و کدام واقعیت دشوار. هر چه باشد این مغز ماست که همان را هم باید قضاوت کند!
خیلی کار مشکل شد؛ نه؟! برای اینکه سختترش کنم به این فکر کنید که همهی سیگنالها از طریق ۵ حس شناخته شده- و حتی حس ششم نیز که چندان تعریف درستی ندارد- به مغز ما میرسد. همهی این سیگنالها از دنیای بیرون باید از سطح پوست و کاسهی سرِ ما عبور کند تا وارد بدن شود. حال مکانیکی هم که نگاه کنیم، خود این پوست و کاسهی سر مثل فیلترهایی عمل میکنند که همهی سیگنالهای دریافتی را تغییر میدهند. این را راحت میشود ثابت کرد و نشان داد. میخواهم بگویم که دریافت ما از جهان خارج از بدن ما یک «دریافتِ تغییریافته» است که میزان این تغییر نیز از شخص به شخص فرق میکند. آن وقت ما بر مبنای همین دریافتِ ناقصِ تغییریافته میخواهیم ادعای شناختن جهان و درست و غلطها را کنیم و بین سلامت و دیوانگی نیز خط بکشیم و بگوییم چه چیزی واقعیت است و چه چیزی توهم. حالا حسابی سخت شد و وارد فضای نوروفلسفه شدهایم که چندان راه به جایی نمیبرد، هرچند که خواندن مباحثش جالب است.
باز مقدمهچینی کردم و از اصل موضوع دور افتادم. بهتر است از وادی آمیخته به فلسفه بیرون بیاییم و از خطوط مرزی بگذریم تا بتوانیم دربارهی بیمارانی صحبت کنیم که میتوان با اطمینان بیشتری آنها را بیمار قلمداد کرد. مقالهی مورد بحث این یادداشت در واقع یک مرور بر بسیاری از گزارشهای بررسی موردی (Case study) است که اخیراً دکتر دوینسکی از مرکز صرع نیویورک در مجلهی نورولوژی چاپ کرده است. دوینسکی بهدنبال یافتن تشابه در تغییرات آناتومی مغز، تعداد قابل توجهی از بیماران با دو سندرم خاص از توهم مورد بررسی قرار داد. آن دو سندرم خاص یکی بیماری «کاپگراس» بود که در آن بیمار این توهم را دارد که افراد نزدیک به او مثل همسر یا دوستان خیلی نزدیک با شخص دیگری عوض شدهاند که همان بدن و شکل را دارند ولی در واقع همسر و یا دوست او نیستند. بیماری دیگر مورد تحقیق، «تکرار پارامنزیا» بود که توهمی شبیه کاپگراس است ولی برای مکانها؛ به این معنا که شخص بیمار گمان میکند یک مکان مشخص بهطور همزمان در دو جای مختلف وجود دارد. مثلاً یک بیمار آلزایمری میگفت که او را از کلینیک مرکز شهر به جایی کاملاً مشابه با همان دکترها و پرستارها ولی در حاشیهی شهر منتقل کردهاند و حتی معتقد بود که آن دکترها و پرستارها در هر دو جا کار میکنند. این دو بیماری علایم مشترک با بیماریهای روانی دیگر هم دارند مثل حافظهی غلط یا عدم توانایی برای شناسایی و عدم درک و آگاهی نسبت به حرکات بدنِ خویش. ولی این تفاوت را هم دارند که بیماران با حافظهی غلط را میتوان قانع کرد که حافظهی آنها اشتباه است ولی این افراد بهشدت توهمات خویش را باور دارند.
دوینسکی با مطالعهی ۶۹ بیمار مبتلا به تکرار پارامنزیا نشان داد که ۵۲٪ آنها در لوب فرونتال راست، ۴۱٪ در لوب فرونتال هر دو طرف و ۷٪ آنها فقط در سمت چپ دچار آسیب مغزی (ناشی از سکته یا آلزایمر) بودند. در مورد تعداد مشابهی از بیماران مبتلا به کاپگراس نیز مشاهده کرد که عموماً آسیب مغزی در لوب فرونتال سمت راست داشتند. گفتنی است که لوب فرونتال راست مسوول تصمیمگیری، استفاده از حافظه، آگاهی به خود و پیشبینی و تخمین زدن زمان است. بنابراین آسیب به این منطقه از مغز باعث میشود بیمار نتواند تشخیص درستی از عملکرد ذهنی خود داشته باشد.
دکتر دوینسکی این فرضیه را ارایه میدهد که یک مکانیسم دوگانه در این بیماریها عمل میکند که بهطور خیلی خلاصه میتوان آن را اینطور بیان کرد که وقتی سمت راست مغز آسیب میبیند، سمت چپ در نتیجهی آسیب به سمت راست برای جبران عدم توانایی در درک و آگاهی به خود، دچار توهم میشود. بهعبارت دیگر در اثر عدم آگاهی شخص و عدم توانایی در تشخیص محیط و افراد دور و بر، که میگویند کار لوب فرونتال راست است، نیمکرهی چپ مغز فعالتر میشود و به توهم روی میآورد تا یکجوری کمکاری سمت راست را برای خودِ شخص توجیه کند. در نتیجه دچار توهم این میشود که افراد دو تا بدن دارند و یا دو ساختمان یکسان در دو محل متفاوت وجود دارد. دوینسکی میگوید درست است که آسیب به سمت راست مغز باعث توهم میشود ولی این نیمکرهی چپ مغز است که دچار توهم است.
باید این را هم تاکید کنم که این فرضیهی دکتر دوینسکی در واقع فقط یک تاویل (Speculation) از مطالعهی موردی تعداد قابل توجهی بیمار بوده است و لزوماً اثبات شده نیست.
دردهای ارجاعی: یکی دیگر از اشتباهات مغز!
اگر با درد شانه از خواب بیدار شوید احتمالاً اول فکر میکنید که مشکلی برای شانهتان پیش آمده است، مثلاً بد خوابیدهاید و یا روز قبل حرکت بدی کردهاید و غیره. اینطور نیست؟
در اکثر مواقع همینطور است که مشکل احتمالاً یک مشکل عضلانی است ولی در عینحال ممکن است مشکل کاملاً چیز دیگری باشد. مثلاً میتواند مشکل معده باشد، مثل سرطان معده. عکس زیر قسمتهایی از بدن را که دردشان میتواند بهاشتباه به شانه ربط پیدا کند، نشان میدهد.اینها را نمیگویم که نگران شوید و هر درد شانهای را مثلاً به سرطان معده ربط دهید ولی برای این میگویم که اگر کسی کمی آناتومی بلد باشد میتواند یک بیماری خطرناک را از روی دردهای مزمنی که دلیل متقاعدکنندهای برایش وجود ندارد حدس بزند و شاید بهموقع برای درمان عمل کند. راههای سادهای هم وجود دارد که حتی خود شخص میتواند تشخیص دهد که درد ریشهی عضلانی دارد یا یک درد ارجاعی است که مغز بهاشتباه آن را مثلاً به شانه ارجاع داده است. فقط لازم است که کمی، فقط کمی در حد یک درک کلی، آناتومی بدن را بلد باشید.
همهی ارتباطات آناتومی عروق عصبی که باعث ایحاد دردهای ارجاعی میشود بهتحقیق و دقیقاً شناخته شده نیست ولی توضیحات بهنسبه خوب و متقاعدکنندهای برایش ارایه شده است. بهطور کلی درد ارجاعی در مواردی اتفاق میافتد که اعصاب قسمتهای با حساسیت بالا برای دریافت سیگنال مثل پوست بدن با اعصاب قسمتهایی از بدن با حساسیت پایین مثل ارگانهای داخل بدن مثل معده، کبد، کلیه و… با هم در یک سطح به ستون فقرات بدن که نقش اساسیای در انتقال سیگنالهای عصبی دارد، میرسند.
یک مثال خیلی معروف و شناختهشده دردی است که در ققسهی سینه و در دست چپ تیر میکشد. تقریباً همه میدانند که این درد یک علامت مهم برای احتمال سکتهی قلبی است. پس چرا مغز بهاشتباه فکر میکند که دست چپ درد میکند؟
به زبان خیلی ساده داستان این است که عصب آرتری قلب و اعصاب دست چپ و سمت چپ سینه منشعب شده از یک رگ عصبی هستند و در واقع هر دو با هم از طریق یک کانال ارتباطی با مغز گفتوگو میکنند. وقتی سیگنال درد که در واقع سیگنال خطر بدن برای حفاظت خودش است از این کانال به مغز میرسد، مغز مثل یک کامپیوتر باید تشخیص دهد که این درد مرتبط به قلب است یا مرتبط به عضلات دست. اینجاست که مغز هم کمی چرتکه میاندازد و روی حساب احتمالات میگوید که بیشتر مواقع این عضلات هستند که شکایت میکنند پس احتمال درد عضلانی بیشتر است و در نتیجه درد را به دست چپ ارجاع میدهد.
قضیه به همین سادگی است. نکتهی جالب برای من این است که بفهمم چرا مغز همین آدمی که میداند این درد یک درد ارجاعی است باز نمیتواند آن قسمت مغز خود را متقاعد کند که دست بردارد و دیگر درد را به آن عضله شوت نکند! مثلاً من شخصاً از این دردهای ارجاعی زیاد دارم. عضلات گردنم مشکل دارند و بعضی روزها میشود که دو تا انگشت دستم هم شدیداً تیر میکشند. هر چه به این مغزم میگویم که: «خانم! دست بردار از این تعبیرات غلط؛ انگشت مساله نیست»؛ حالیاش که نمیشود! آیا این فهمیدن (اینکه من میدانم مغز چگونه میتواند اشتباه کند و مثلاً درد انگشت درد غلطی است) ناشی از داشتن عنصر آگاهی است که آن عنصر آگاهی ورای مغز است ولو اینکه هنوز از طریق همین مغز عمل میکند؟ (سوال در واقع نوروفلسفی است.)
و اما این مطلب را با درد شانه شروع کردم. پس کمی به آن برگردیم اگر که نگران شدهاید! همانطور که گفتم، اگر یک درد ریشهی عضلانی داشته باشد بهسادگی میتوان آن را تشخیص داد. کافی است که کمی یک کتاب آناتومی را نگاه کنید و یا بهتر روی اینترنت سایتهای بسیار خوبی که آناتومی شانه را نشان میدهند نگاه کنید و بعد حرکاتی را انجام دهید و ببینید که آیا درد شانهتان زیاد یا کم میشود. اگر درد عضلانی باشد باید که در بعضی حرکات بیشتر و کمتر شود. دردهای ارجاعی معمولاً (و البته نه همیشه) از نوع دردهایی هستند که تیر میکشند و خیلی جای مشخصی برای درد نمیتوان تعیین کرد، در حالی که دردهای عضلانی موضعیاند.
نتیجه آنکه آناتومی بیشتر بخوانید که خیلی هم شیرین است!
برای مشاهدهی متن کامل این یادداشتها و منابع و ارجاعاتشان میتوانید به نسخهی الکترونیک آنها در وبلاگ «آوای موج» مراجعه کنید.
سارا رها
http://avayemoj.com/category/science/
Email: sara.raha@gmail.com
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل