هزارتوهای آگاهی (۱۵)/ سارا رها/ آلزایمر: روند طبیعی سن یا بیماری؟
بدست پزشكان گيل • 9 دسامبر 2012 • دسته: آوای موجتعدادی از محققین معتقدند که آلزایمر یک بیماری نیست؛ بلکه روند طبیعی سن است که با زیاد شدن طول عمر بشر در ۱۰۰ سال گذشته، فقط بیشتر مشاهده میشود. این گروه از محققین میگویند که بهعبارتی اگر هر آدمی بتواند مثلاً ۱۵۰ سال عمر کند، بهطور طبیعی به آلزایمر مبتلا خواهد شد. از طرف دیگر، گروه دیگری از محققین آلزایمر را یک بیماری میدانند که چیزی سوای روند طبیعی سن است. در این نوشته سعی دارم خلاصهای از این بحث را به زبان ساده بازگو کنم.
تعریف بیماری آلزایمر
بیماری آلزایمر که بسیاری از مردم آن را فقط به فراموشی و پیری میشناسند، در واقع یک بیماری سیستم عصبی است که تدریجاً با گذشت زمان تشدید میشود و علایمی از جمله فراموشی، اختلالات شخصیتی و کاهش قوهی درک و استدلال و ادراک زمان و مکان پدیدار میشوند. تحقیقات روی بیماران مبتلا به آلزایمر بههمراه روشهای عکسبرداری و امآرآی نشان داده است که در مغز بیماران آلزایمری به زبان ساده و غیرعلمی گویی که کلافی نورونها را احاطه کرده باشد که مانع از ارتباط نورونهای داخل کلاف با دیگر نورونها میشود و در نهایت به مرگ آن نورونها منتهی میگردد.
آن کلاف از چه تشکیل شده است؟ داستان این است که مثل یک کلاف درهمتنیده شده، پروتئینهای آمیلویید که بهطور عادی هم در مغز تولید میشوند، در مغز فرد مبتلا به آلزایمر روی هم انباشته شده و ایجاد یک انبوه مثل یک کلاف میکنند. (این پروتئینها در مغز فرد سالم بهطور طبیعی شکسته و تجزیه و جذب میشوند.) از طرف دیگر، یکسری تارهای عصبی بسیار نازک هم هستند که بهطور عادی توسط پروتئینی به اسم «تائو» از بین نرونهای مغز انتقال داده میشوند. در مغز بیمار آلزایمری آن پروتئین تائو درست تولید نمیشود و در نتیجه باز هم انبوهی از این تارهای عصبی در گوشه و کنار نورونها انباشته شده و مثل تارهای آن کلاف درهمتنیده نورونها را احاطه میکنند و مانع از ارتباط طبیعیشان میشوند. تصویر ۱ پلاکهای آمیلوئید و تارهای درهمتنیده شده در مغز بیمار آلزایمری را در مقایسه با مغز سالم نشان میدهد.
در مجموع میتوان تفاوتهای زیر را بین مغز مبتلا به آلزایمر و مغز سالم برشمرد:
– مغز مبتلا به آلزایمر کوچک میشود؛ خصوصاً در قسمت سربرال کورتکس که مسوول عملکرد قوای ذهنی آدمی است.
– میزان ماده در بین لایههای مغز کم میشود و فضای خالی بین لایهها افزایش پیدا میکند. (تصویر ۲: یک مغز سالم، تصویر ۳: یک مغز مبتلا به آلزایمر.)
– تارهای عصبی درهمتنیده و پروتئین آمیلوئید افزایش مییابد.
نوروپاتولوژی آلزایمر
هیچ تستی حتی عکسبرداری از مغز هم با قاطعیت کامل نمیتواند وجود بیماری آلزایمر را در مراحل اولیهی بیماری ثابت کند، به این دلیل که همهی آن مواردی که در بالا برشمردم در مغز افراد مسن و سالم هم کموبیش دیده میشود. تصاویر ۱ و ۲ و ۳ تفاوت مغز آلزایمری را در مراحل پیشرفتهی بیماری نشان میدهد. ولی در مراحل اولیهی بیماری، اصلاً با قاطعیت نمیتوان گفت که تغییرات مشاهده شده در مقایسه با متوسط مغز آدمهای سالم همسن بیمار، آیا تغییراتی ناشی از سن است یا تغییراتی ناشی از بیماری. البته با دو عکسبرداری به فاصلهی مثلاً شش ماه از هم اگر تفاوت عمدهای مشاهد شد، آن وقت با اطمینان بیشتری میتوان گفت که بیمار شاید به آلزایمر مبتلا باشد.
بنا بر نتایج آنالیز تصاویر مغزی، این یک واقعیت است که همهی آدمها از سن ۲۰ سالگی به بعد دچار تغییرات (بخوانید کاهش) نورولوژیکی میشوند. میدانم که این جمله خیلی میتواند سوالبرانگیز باشد که پس چرا بسیاری از افراد در سن بالاتر بهنظر آگاهتر و عالمتر میآیند. پس بیایید اول کمی بیشتر این جملهی کوتاه بالا را باز کنیم.
برای فهمیدن این تغییرات نورولژیکی باید اول دو تعریف از مغز را یاد بگیریم. وقتی به عکس مغز نگاه میکنید، یک قسمتهایی روشنتر (قسمت سفید یا White matter) و یک قسمتهایی تیرهتر (قسمت خاکستری یا Gray matter) است. قسمتهای سفید در واقع سلولهای مغزند و قسمتهای خاکستری تارهای عصبی آن. هر چند که مغز آدمی واقعاً مثل پلاستیک عمل میکند ولی در کل دانش بشری تا به امروز اینطور باور دارد که قسمت خاکستری حافظ اطلاعات است و قسمت سفید مسوول پردازش اطلاعات. ولی این را هم بگویم که جداسازی اثر و نقش این دو قسمت از هم بسیار مشکل است. برای همین همهی این دانستهها را باید با احتیاط استفاده کرد.
در یک پژوهش که از مغز ۵۴ نفر در سنین ۸۶-۲۰ ساله اسکن گرفتند، نشان داده شد که حجم قسمت خاکستری مغز از سنین خیلی جوانی در اوایل دههی ۲۰ سالگی بهطور خطی شروع به کم شدن میکند. در مقابل، حجم قسمت سفید مغز تا سنین ۵۰-۴۰ سالگی افزایش مییابد ولی بعد از آن بهسرعت کاهش پیدا میکند. برای همین است که تا پیش از ۵۰-۴۰ سالگی افزایش یکی احتمالاً اثر کاهش دیگری را خنثی میکند. ولی چیز ترسناک این است که بعد از ۵۰-۴۰ سالگی کوچک شدن مغز بهوضوح شروع میشود. اینکه آیا میشود این زمان را به تعویق انداخت، خود بحث مفصل دیگری است و من بهشخصه معتقدم که این کار عملی است.
در ارتباط با بحث این نوشته اما این سوال پیش میآید که اگر این تغییرات در همهی افراد هست و از نقطهنظر تکاملی خیلی مهم نیست (که هنوز در آدمی باقی مانده است) پس چگونه فرآیند فرگشت اجازه داده است که در برخی اینگونه مخرب و ویرانگر شود؟
آدمی تنها موجودی نیست که پلاک و آن کلاف درهمتنیده در مغزش ایجاد میشود. نوروپاتولوژی مشابه آلزایمر در مغز پستانداران دیگر (مثل سگ، خرس قطبی و میمون) هم دیده شده است.
برای مشاهدهی متن کامل این مقاله و منابع و ارجاعات آن میتوانید به نسخهی الکترونیک آن در وبلاگ «آوای موج» مراجعه کنید.
سارا رها
Weblog: avayemoj2.wordpress.com
Email: sara.raha@gmail.com
یک ایستگاه مانده به آخر
۱۰ سال پیش فکر میکردم که زندگی یک شوخی تلخ است که خدا با آدمهایی که سیب معرفت را خوردهاند، میکند. اما اکنون درکی دیگر از زندگی دارم. به این نتیجه رسیدهام که زندگی حرکت یک قطار در مسیری دایرهوار از تولد تا مرگ است. نکته در دایرهوار بودن مسیر است. اگر دیگر ارگانهای بدن اجازه بدهند که شخص زودتر از این قطار پیاده نشود، طول عمر مغز آدمی مسیری حلقوی است.
از بچگی بسیار کنجکاو بودم که بدانم آخر خط زندگی کجاست. همیشه دوست داشتم جلوتر از زمان بدوم و بتوانم درکی از بهوجود آمدن آینده داشته باشم.
مادرم همواره در زندگیام و آنچه که اکنون هستم نقش عمدهای داشت، حتی از وقتی هم که بیمار شد. بیماری آلزایمر او در مسیر تحقیقاتم تغییر عمدهای ایجاد کرده و اکنون نیز، در یک ایستگاه مانده به آخر، ادراکی دیگر از آخر خط زندگی برایم موجب شده است.
آلزایمر بهعقیدهی بسیاری از محققین بیماری نیست بلکه روند طبیعی سن است. بهعبارت دیگر، این محققین میگویند اگر آدمی بتواند مثلاً ۱۵۰ سال عمر کند، حتماً آلزایمر خواهد گرفت. بهنظر من مغز آدمی از تولد تا مرگ، اگر که دیگر ارگانهای بدن اجازه دهند که اول مغز بمیرد، طبق یک تابع گوسی تغییر میکند. اول و آخر یکی است. پس گویی که زمان مسیرش دیگر طولی نیست. طولی احساس میشود چونکه ادراک ما از آینده محدود است. مثل این میماند که یک تابع غیرخطی را با خطوط مقطع مدل کرده باشیم.
دو سال پیش وقتی که شب و روز برای خرید دستگاه TMS پروپزال مینوشتم، آرزویم این بود که بهکمک TMS حتی فقط ۱۰ دقیقه مادرم را مثل سابقش ببینم. پروپزال موفق شد، ولی خورد به بیپولی دولت ایالتی و تازه همین اواخر پول خرید دستگاه را دادند و هنوز که هنوز است، دستگاه در کشوقوس مراحل اداری خریداری نشده؛ احتمالاً تا چند ماه دیگر خریداری میشود ولی دیگر فرصتی برای تحقق آن آرزویم نمانده که مادرم فقط یک ایستگاه تا آخر خط فاصله دارد.
در این سفر اخیر بهنظرم رسید که مادرم بیش از گذشته به کودکی نزدیک شده است. دیگر مطمئن نیستم که چقدر مرا شناخته است. برای همین برایش یک عروسک اندازهی نوزاد خریدم؛ از اینها که اگر شکمش را فشار دهی میخندد. بهمحض اینکه عروسک را دید، مثل یک بچهی نوزاد با احتیاط بغلش کرد، بوسید و نازش کرد. دیگر حتی در خواب هم لحظهای آن را از خود دور نکرد. عروسک بهسرعت شخصیت پیدا کرد و پرستارها هم در این بازی شریک شدند. وقتی از او پرسیدند که اسم بچه چیست، مادرم گفت: سارا (یعنی من)!
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل