ماجرای آبراهامویچ شدن بنده!/ دکتر مسعود شهیدی
بدست پزشكان گيل • 5 آوریل 2010 • دسته: داستاندکتر مسعود شهیدی در سایت نظام پزشکی ملایر ((http://malayermc.com) مینویسد یا بهتر است بگوییم مینوشت، چون مدتی است کمتر مینویسد و بیشتر وقتش را صرف راه انداختن سایت شخصیاش میکند. بههرحال این شما و این داستان باشگاهداری و خدمت ایشان به ورزش مملکت. بخوانید و عبرت بگیرید! خوبیاش این است که این همکارمان داستانهای تلخ را هم میتواند شیرین تعریف کند.
آبراهامویچ را که حتماً میشناسید؟ میلیاردر معروف روسی. مالک باشگاه چلسی انگلستان را میگویم. یک روز یکی نشست زیر پایش که: «خره! پاشو برو باشگاه تقریباً ورشکستهی چلسی رو بخر. باشگاهداری کن.» اونم چون مثل معتادهای ما بیحال نبود، هم پاشد، هم رفت. باشگاه رو خرید و بقیهی ماجرا. اینا رو داشته باشید تا برسیم به داستان من…
حدود دو سال پیش، نشسته بودم توی مطب که دو سه نفر آدمهای علاقهمند به ورزش آمدند تو. نمیدانم روی پیشانیام چیزی نوشته بود یا قیافهام به هالوها شباهت داشت یا هر دو، که از میان همهی آنهایی که دستشان به دهانشان میرسد، من را انتخاب کرده بودند، که یکسری جوانهای علاقهمند به فوتبال هستند و کسی نیست حمایتشان کند. همهچیز مهیاست الا اینکه یک نفر آستین بالا بزند تا تیم فوتبال تشکیل دهد و این جوانهای علاقهمند محملی پیدا کنند برای رفتن. که از «رفتن» تا «شدن» فقط یک چیز کم مانده است، آن هم «تو»یی. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که هزار فکر به سرم زد. پیش خودم گفتم حمایت از ورزش واجب کفایی است. بر همه واجب است و بر هیچکس واجب نیست. حالا که قرعهی فال به نام توی دیوانه زدهاند، بسمالله. هزینهاش هم مهم نیست. فکر میکنیم قرار بوده یک سفر برویم اروپا و… نرفتهایم. بهجایش جوانهای مردم بهعوض اینکه معتاد شوند یا توی خیابانها بیهوده وقت تلف کنند، ورزش میکنند. اسمی برای شهر و آوازهای برای خودشان کسب میکنند. خدا را چه دیدهای یک وقت هم با همت مسوولین شهر و تربیت بدنی، آستینها را بالا میزنیم، شاید از غرب کشور هم یک تیمی در فوتبال کشور مطرح شد. البته با اخلاق، انسانیت و اسلوب صحیح فکری و رفتاری. این بود که: «یاعلی گفتیم و… عشق آغاز شد!» دو تا مربی پیدا کردم که از حق نگذریم، آنها از من مجنونتر بودند و بی هیچ چشمداشتی وقت گذاشتند و تیم تشکیل شد و تمرینات مرتب آغاز گشت. من که سالها پایم به ورزشگاه و استادیوم باز نشده بود، کارم این شد که بروم کنار زمین بنشینم و حساب و کتاب، که چند بازیکن داریم که شورت و بلوز ندارند و کرایهی ماهیانهی زمین چقدر است و چند تا توپ کم داریم و هنوز هیچی نشده مسابقات دارد شروع میشود و ما هم باید شرکت کنیم، چرا که اگر مسابقه نباشد روحیهی بچهها ضعیف میشود و از این حرفها.
خوب حالا چی کم داریم؟ اولین چیزی که لازم است و نداریم پروانهی باشگاه است. دارید؟… نه. خوب کاری ندارد، بروید بگیرید. گفتیم چشم. میگیریم! چشمتان روز بد نبیند. این قسمت را مینویسم که اگر یک وقت هوس کردید پروانهی باشگاه بگیرید، بدانید.
گواهی سوءپیشینه: (کار راحتی است. سه چهار بار باید بروی کلانتری و آگاهی و تمام انگشتانت را سیاه کنی و هی توضیح دهی که اخوی من قبلاً انگشتنگاری کردهام. اگر به مدارک مراجعه فرمایید دیگر نیازی به سیاه کردن نیست و اصرار، که هر بار باید سیاهت کنیم.) سوءپیشینه زیاد وقت نمیگیرد. دوماهه جوابش میآید.
بعد آزمایش عدم اعتیاد: (هم برای خودت، هم برای مربیات) که یک لیوان بگیری دستت و توی دستشویی بدون در، نشسته (لطفاً به کسر نون و فتح شین بخوانید، جور دیگر نخوانید)، ایستاده، چُتِلی و یا هر جور دیگر که راحتی، گلاب به رویتان… که ثابت کنی به پیر، به پیغمبر معتاد نیستی.
تاییدیهی ادارهی اماکن: برای کجا؟ برای دفتر باشگاه! آخه پدرآمرزیده دفتر باشگاه کیلویی چند؟ میخواهیم چهار تا جوون بدوند دنبال یک توپ گرد و ایام فراغت از دختربازیشان را توی زمین گرد ولو شوند. این دیگه دفتر باشگاه نمیخواد. نشد که نشد. گفتم باشد. این اتاق کنار مطبم را میکنم دفتر باشگاه. حالا لطف فرموده از اماکن تشریف بیاورید تایید کنید. بماند که یک فرم میگذارند جلوت که از دوران نوزادیات پر کن چهکاره بودی تا امروز. بعد پنج شش نفر را هم بهعنوان معرف بنویس که از آنها راجع به تو تحقیق شود.
کروکی محل (دفتر باشگاه!)، اجارهنامه، سند مالکیت ساختمان، اساسنامهی باشگاه و اعضای هیات مدیره، تعداد بیشماری عکس و فتوکپی از همهچیز: شناسنامه، کارت ملی، کارت پایان خدمت، عقدنامه و خیلی چیزهای دیگر و کلی وجه رایج مملکتی بهحساب خزانه و سازمان تربیت بدنی.
داستان مُهر باشگاه هم جالب است. یکی دیگر از مدارک، مهر است. باید روی یک کاغذ سربرگ آرمدار باشگاه (که هنوز با تاسیس آن موافقت نکردهاند) مهر باشگاه (که هنوز وجود خارجی ندارد) را بزنی و تحویل دهی. میروی مهرسازی، درخواست مهر میکنی. مهرساز میگوید پروانهی باشگاه را بده تا برایت مهر درست کنم. میگویی مهر را درست کن تا برایم پروانه صادر کنند. میگوید نمیشود. میگویی اگر پولش را دوبرابر بدهم چی؟ میگوید آن وقت میشود! کار پروانه را با سوسک هم میشود راه انداخت.
آخرین مرحله حراست تربیت بدنی استان است. دوباره فرم. دوباره عکس. دوباره معرف. دوباره تحقیقات و دو سه هفته انتظار، که مشکل حراستی نداشته باشی.
خلاصه دردسرتان ندهم. چندین ماه طول کشید. بالغ بر ده بار به تربیت بدنی شهرستان و سه بار به تربیت بدنی استان رفتم تا بالاخره در یک روز فرحبخش و گرم تابستانی موفق شدم پروانهی باشگاه را بگیرم. نمیدانید چه احساسی داشتم. اصلاً نمیتوانید حدس بزنید. درست مثل سیبی که از بالای درخت خورد توی سر نیوتن یا قالب صابونی که ارشمیدس ته خزینهی حمام گم کرد. آنقدر شادمان بودم که خودم را به یک چلوکباب سلطانی (برگ و کوبیده) در همدان دعوت کردم که جایتان خالی بود.
خلاصه… همهی کارهایی که لازم بود بارسلونا یا رئال مادرید به ثبت برسد انجام دادم تا باشگاه ثبت شد و من هم «باشگاهدار» شدم.
– خوب، اسمش را چی گذاشتی؟
– توافقی با خانمم، از جوونی دوست داشتم اسم پسرم را بذارم اندیشه. آخه میگن هر کی هر چی نداره، آرزوش رو که داره!
– چی میگی؟ پرت و پلا چرا میگی؟ اسم بچهتو نمیگم. اسم باشگاهو چی گذاشتی؟
– آها… جونم برات بگه، اینم خودش داستان داره:
دنبال اسامی معنوی بودم. اسمهایی که وقتی بر زبان بیاد یهجورایی گوینده و شنونده را غلغلک بده. شاید وجدان نداشتهی من رو هم تکونکی بده. اسم اولی که انتخاب کردم «مهربانی» بود. به هر کس گفتم، هرهر بهم خندید که آدم عاقل اسم یک تیم فوتبال را میذاره مهربانی؟ از اسمهای بامُسما استفاده کن. پرسیدم مثل چی؟ گفتند مثل صنایع دوغ علیآباد، پوشکسازی حسنآباد، یا راه دور چرا بریم، همین پشمکسازی باقرآباد خودمان. تازه چند تا خاصیت هم دارد. دیگر لازم نیست مالیات به دارایی پرداخت کنی وگرنه اینهمه تیمهای گردنکلفت که میبینی، اینها عمراً اگر اینجور که نشان میدهند، عاشق ورزش باشند. هم تبلیغ کارخانه میشود، هم فاکتور دارایی. من راضی، اون راضی، گور بابای ناراضی! دیدم نمیشود. بالاخره تا حالا کلی خرج کردیم. اگر قرار باشد اختیار یک اسم هم از خودمان نباشد که بفرمایید ما غازیم دیگر. بعد از کلی گفت و شنود و پس و پیش کردن صفت و موصوف و مضاف و مضافالیه و اسم مصدر و حاصل مصدر و غیره و ذلک، اسم تیم را گذاشتم «جوانمرد». جوانمرد قصاب نهها. اون یک خیابان توی پایتخته. نه. جوانمرد معمولی. بدون پسوند و پیشوند. یعنی ای برگزیدگان تیم فوتبال شهیدی، روی سینهتان جوانمرد است، از توی سینه چه خبر؟ (این جملهی آخر را لطفاً با صدای بلند و کشیده بخوانید.)
القصه… اتل متل توتوله. گاو حسن ایجوره. گاو شما چهجوره؟ گاوی که ما زاییدیم شروع کرد به بزرگ شدن. فرمودند باید با بازیکنان قرارداد رسمی ببندی و یک نسخه برای هیات فوتبال، یک نسخه برای فدراسیون، یکی برای خودش، یکی برای تو. گفتند ببندید. ما هم بستیم. آخر بستن چند جور است. بعضیها خودشان را میبندند. بعضیها بارشان را میبندند. بعضیها خالی میبندند. ما هم بستیم. قرارداد را میگویم. با قید زمان و مکان و مبلغ و قس علیهذا. با کی؟ با یک تعداد بازیکن که خیلیهاشان کلاس اول و دوم دبیرستان بودند. باور نمیفرمایید؟ به سر مبارک قسم، راست میگویم. قبول ندارید نسخهی قراردادها موجود است. میپرسید خوب چرا بعد از اینهمه بکش و واکش کودکستان راه انداختی؟ جوابش واضح است. اول اینکه عقیده داشتم که هر چه سن پایینتر باشد بهتر میشود صفا و صمیمیت و عشق و مهربانی و هدفمندی و از اینجور خالیبندیها را در خاطر خطیر دوستان ثبت نمود. دوم اینکه اگر شما بازیکن بزرگتر (حالا چه از نظر سنی، چه جثهای، چه عقلی و چه نقلی) گیر آوردی، من هم گیر آوردم. آخه آدم عاقل پیادهروی خیابانهای مرکز شهر و بلوتوس بازی و اساماس بازی و دختربازی و عرق و ورق و دود و بنگ و اکس و سکس را ول میکند بیاید توی زمین چمن سبز شلنگ تخته بیاندازد، عرق کند؟ که چی؟
قراردادها را که بستیم، بعد صحبت بیمهی ورزشی شد. جانم برایتان بگوید این بیمهی ورزشی هم از آن برنامههاست. یک ضربالمثلی هست که میگوید عروس فلان …وزو از آب در میآید. (ببخشید اگر بیادبی است. یکمقداریاش به قدما مربوط میشود یکمقداری هم به علامه دهخدا که هر چیزی توی لغتنامهاش پیدا میشود.) اعتبار بیمهی ورزشی از اول سال شمسی شروع میشود. پشت کارتش هم نوشته که سه ماه اول از خیلی از خدمات محرومی. حاصل کار این میشه که تا تو از خواب بلند شی بچهها رو بیمه کنی دو سه ماه از سال گذشته. بعد هم تا سه ماه باید سماق بمکی و مواظب ساق پا و و سر و کلهی بچهها باشی که بلایی سرشان نیاد. وقتی حسابی آب و کود دادی پای بیمه تا رشد کند و ثمر بدهد، میشه پاییز و زمستان که توی شهرستانها، خیلی از ورزشها تعطیله! بعد میگویند مغز ایرانی جماعت چطور و فلان. درست مثل بیمهی عمر میمونه. آخه بیمهی عمر هم فقط در صورتی میصرفه که دو سه ماه بعد از عقد قرارداد بیمه فوت کنی! در غیر اینصورت همهاش ضرره!راستی، ظهر جمعه نشستی خونه. حاج خانم هم آبگوشت بار گذاشته با نون سنگک و پیاز و ریحان و گوشت کوبیده، آماده برای تزریق وریدی (همان زدن به رگ سابق) که ناگهان رییس ادارهی سلب آسایش و نان زیر کباب سابق و همپاچهی جدیدالازدواج از آن طرف و همشیره و یزنهی گرامی (شوهر خواهر) و طفلان عزیزکردهاش از این طرف، به بهانهی بازگشت از زیارت اهل قبور هوار خانهات شوند، چهکار میکنی؟ ساده است. هیچی نباشد یک پارچ آب که توی آبگوشت میریزی؟ بعد در حالی که تمام اعضا و جوارحت میلرزد به حاج خانم میگویی: «یک کوکویی، کتلتی، نیمرویی، چیزی بزن تنگش تا غذا به همه برسه.» وجداناً همین کار رو میکنی؟ نه؟ ما هم همینطور. یکسری بازیکن داشتیم از سن راهنمایی تا دبیرستان تا بیست و هشت سال سن. یکی سربازی نرفته. یکی آزمون قلمچی داره. یکی مامانش اجازه نمیده بیاید تمرین. یکی قراره بره پابوس امام رضا (ع) شمال! یکی از تمرین قبلی پاش درد میکنه. یکی دیر اومده مربی راهش نمیده. یکی تصمیم گرفته بره با بچهمحلاش گل کوچک شرطی بازی کنه. یکی تو دعوای محل سرش شکسته. یکی با باباش رفته سر کار. یکی کلاسش رفته بالا با لباس شیک میآد کنار زمین دل بقیه رو ببره. یکی شب هفت عمهشه، یکی عروسی خالهشه. خلاصه با یک تیم کاملاً منسجم، آماده، با تعداد نفرات زیاد، هر روز از تربیت بدنی یا هیات فوتبال تماس میگرفتند که: مسابقات نونهالان داریم، نوجوانان داریم، جوانان داریم، ضمن احترام کامل آقای دکتر شما را بهعنوان نمایندهی شهرستان معرفی کنیم؟ این حقیر سراپا تقصیر هم تا آنجایی که بضاعت نفرات تیم (از نظر تعداد) اجازه میداد جواب میدادم که: «خواهش میکنم. بندهنوازی فرمودید. در خدمت ورزش و جوانان و ورزش شهرستان هستیم.» اینجا بود که همان مهمانهای ناخواندهی ظهر جمعه سرمیرسیدند. تیم ناقص باید یکجوری نفراتش تکمیل شود. بدوبدو برو بازیکنهای ندیده نشناخته بیاور. آنها هم که عجلهی ما را میدیدند (چون مسابقات قرار است دو روز دیگر شروع شود! به این میگویند برنامهریزی دقیق برای تقویم لیگ فوتبال!) طاقچه بالا میگذاشتند. انگار کاکا و رونالدینیو را میخواهی به تیم دعوت کنی. خوب معلوم است از یک تیم غیریکپارچه که مثل جگر زلیخا از جاهای مختلف جمع کرده باشی (صرفاً برای اینکه آبروی شهر را بخری) معلوم است انتظار معجزه هم نمیتوان داشت. با این وجود هر بار برای مسابقات رفتیم، دوم شدیم.
راستی میدانی در مسابقه شرکت کردن آداب دارد؟ فکر نکنی بههمین راحتی است. امروز بهت خبر میدهند که فردا! باید در هیات فوتبال استان باشی. سه روز بعد مدارک بازیکنان را شخصاً در استان تحویل دهی و آخر هفته هم بازیها شروع میشود. حالا اگر یخی، برفی، کولاکی، چیزی بود یا قرار قبلی داشتی، این دیگر مشکل خودته. بعد باید برای هر بازی پنجاه هزار تومان بدهی (پول داور، دکتر! رنگ کردن چمن! نیروی انتظامی و…). تازه همهی اینها فدای سرت. یک مینیبوس مدرن دههی ۶۰ میگیری که بچههایت را ببرد و برگرداند. حالا کجا؟ از اینور استان به آنور استان. (درست مثل اینکه بخواهی از مونیخ بروی هامبورگ و برگردی!) ما دکترها که علیالاصول بیاحساس و بیوجدان هستیم، ولی نمیدانم چرا تا وقتی که این مینیبوسه بچهها را سالم برگردونه، جونت به تکونه که نکنه یک وقت بلایی سر بچههای مردم بیاد.
اصولاً دانستن چیز خوبی است یا نه؟ نظر شما چیه؟ مثلاً اگر خداینکرده بدانید دو روز بیشتر زنده نیستید، خوب است یا بد؟ اگر بدانید این بابایی که الان عاشقش شدی پسفردا توزرد از آب درمیاد، خوب است یا بد؟ و خیلی چیزهای دیگر از این قبیل. ولی یک چیز را مطمئنم. برای ما ایرانیها اکثر اوقات دانستن و ندانستن فرقی نمیکند. باور بفرمایید. قبول ندارید سری به اطراف خودتان بزنید، آن وقت به حرف حقیر ایمان پیدا میکنید. توی ورزش هم مثل بقیهی جاها. با هر کس صحبت میکنی، میگوید: «ما که از ورزش خیری ندیدیم. عمری توی ورزش گذاشتیم… زانوهایمان آب آورد، دیکس! کمر گرفتیم، آخرش هم هیچکس نگفت خرت به چند؟» خوب که فکر میکنی، میبینی راست میگوید. ما حواسمان پرت بوده یا دانستن و ندانستن برایمان یکسان بوده است که از تجربیات دیگران درس نگرفتیم و نخواهیم گرفت. میپرسید: خوب حالا همهی این حرفها را گفتی، بگو آخرش چی شد؟
خندهداره! یک بابایی که پشتش به امکانات دولتی گرمه (یعنی پلوی آنجا چربتره!) زحمت کشید تیم فوتسال تشکیل داد. تا اینجای قضیه میگویید خوب. آفرین. دستش درد نکند. بعد آمد یکی یکی نشست زیر پای بازیکنان تیم حقیر که: بیایید اینجا. خیر دنیا و آخرت اینجا جمع است و از این حرفها. راستش را بخواهید ما که سن و سالی ازمان گذشته با یک غوره و یک مویز، مزاجمان بههم میریزد، چه برسد به یکسری بچههای دبیرستانی. این بود که هر روز یک نفر میآمد مطب که از باشگاه جوانمرد! رضایتنامه بگیرد، برود برای تیمی که هم آزاد! است و هم اسلامی! بازی کند. روزهای اول رضایتنامه را میدادم، «بهسلامتی» میگفتم و یا علی مدد. مفهومش اینکه من در انتخاب اسم تیم اشتباه کردم، شماها که گناهی ندارید. بعد از چند روز صدای هیات فوتبال درآمد که: آقاجان این چه وضعی است، همانطور نشستهای رضایتنامه صادر میکنی؟ این خلاف مقررات است. دیگر رضایتنامه صادر نکن. مفهوم این فرمایش هم روشن است. شما فکر بد نکنید. این معنی را نمیدهد که ما با مسوول فلان تیم مشکل داریم. نمیخواهیم ریختش را ببینیم. شما بهترین بازیکنهایت را نفرست آنها را تقویت کنی! ما هم الحق و والانصاف از این فکرهای بد به سرمان نزد.
خلاصه… رسید به اینجا که یک روز یک آقای خوشتیپ آمد به مطب که: سلام. عرض کردم علیک سلام. امرتان؟ فرمود رضایتنامهی پسرم را میخواهم. حقیر نیز دستورالعمل هیات فوتبال را به عرض رساندم. بعد هم گفتم: بزرگوار اینجانب ناراحتی قلبی دارم. استرس برایم خوب نیست. خواهش میکنم جهت حل مسایلتان به مربی تیم مراجعه فرمایید. و آن بزرگوار هم لطف کرد و حرف مرا گوش داد. اول از همه گفت: من سالی ده میلیون تومان خرج هیکلم میکنم (شما ببینید چه هیکلهایی توی این مملکت پیدا میشود!) بعد فرمود: حق و حقوق پسر من را هم که ندادی؟! (ببینید چه رونالدوهایی توی این مملکت پیدا میشود که دروازهبان سوم تیم که از نیمهی مسابقات دیگر تیم را همراهی نکرد، اول از همه حق و حقوقش را مطالبه میکند.) خلاصه آنقدر فرمود و فرمود و فرمود تا بعد از تشریففرمایی ایشان (البته پس از اخذ نتیجهی مثبت) اینجانب راهی سیسییو شدم!
آن شب در حالی که طاقباز روی تخت بیمارستان به صلیب کشیده شده و ترکهای سقف را میشمردم، همهی اندیشهام این بود که: حرفهایگری هم مثل خیلی چیزهای دیگر فرهنگ میخواهد. ورزش هم فرهنگ میخواهد. غلامرضا تختی یک تختهاش کم بود که در اوج محبوبیت دوره میچرخید و برای زلزلهزدگان بوئین زهرا کمکهای مردمی جمع میکرد. پوریای ولی هم بیکار بود که آخر شب زمزمههای مادر پهلوان شهر دیگر را با گوش جان بشنود و فردا، در شهر خودش، تعمداً به حریف ببازد تا دل پیرزنی را شاد کند. حتماً بیکار بوده، چون آن موقعها ماهواره نبود تا پهلوان عزیزکردهی ما تا بوق سگ بنشیند و طرق مختلف واکس مو و برداشتن زیر ابرو و سیلی زدن به گوش مربی و… را بیاموزد.
دوست خوبم، همانطور که روبهرویم نشسته بود، مغموم پرسید: خوب دکترجون حالا میخوای چهکار کنی؟ ادامه میدی؟
سرم پایین بود. حقیقتش برای جواب دادن رویم نشد سرم را بالا بگیرم. دقایقی سکوت برقرار شد. صدای رادیوضبط میآمد. بیداد شجریان بود:
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند
کس به میدان درنمیآید، سواران را چه شد؟
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل