تعادل بین کار و زندگی
بدست پزشكان گيل • 29 مارس 2018 • دسته: تیتر اول٬ داستان٬ مسابقه نویسندگی پزشکی ایالات متحدهمسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۷ ایالات متحده
ترجمه: دکتر بابک عزیز افشاری
اگر شما هم یک پزشک باشید، بهخوبی میدانید که پیدا کردن وقت برای زندگی شخصی خارج از فشار روزانه حرفه پزشکی میتواند چالشآفرین باشد. کار برای ارتقای سلامت بیماران همزمان با تلاش برای رعایت مقررات دولت و شرکتهای بیمه، درحالیکه نگران وضعیت مالی هستید و پرسنل را هم باید مدیریت کنید، وقت و انرژی چندانی برای شما باقی نمیگذارد. خوشبختانه بسیاری از پزشکان راههایی برای حفظ همزمان زندگی شغلی و شخصی پیدا میکنند. سال گذشته دهمین دوره مسابقات نویسندگی پزشکی ایالات متحده توسط مجله مدیکال اکونومیکس و Modern Medicine Network برگزار شد. پرسشی که برای خوانندگان مطرح شد این بود که چگونه بین کار و زندگی خود تعادل برقرار میکنید. به روال هر سال، جوایز نفرات اول تا سوم این مسابقه به ترتیب ۵۰۰۰، ۲۵۰۰ و ۱۰۰۰ دلار بود و همچنین، نوشتههای برتر در مجله مدیکال اکونومیکس (و برای سومین سال متوالی در «پزشکان گیل») چاپ شد.
دیپلم افتخار:
چگونه به سطح رضایتبخشی از تعادل بین کار و زندگی دست یابیم
دکتر مایکل دِی
دکتر مایکل دِی (Michael Day MD) فوقتخصص قلب اطفال در دالاس تگزاس است.
بهیاد میآورم وقتی کار در بخش خصوصی را در سال ۱۹۷۹ آغاز کردم، یک روز صبح در اتاق پزشکان بیمارستان، یک متخصص اطفال که سنی از او گذشته بود مرا به کناری کشید و چیزهایی گفت که هیچ ارتباطی با بیماران نداشت. او توصیههایی درباره آینده داشت. خلاصهاش این بود که همان روز هنگام بازگشت به خانه، دخترم را یک دل سیر تماشا کنم چون به یک چشم بر هم زدن بزرگ میشود و احتمالاً برای این کار فرصت دیگری پیدا نخواهم کرد. کار پزشکی این اجازه را به من نخواهد داد.
از توصیه نیشدار او تشکر کردم. به فکرم رسید که آن نسل از پزشکان برای رسیدن به موفقیت، مسیر دشواری در پیش داشتهاند ولی دلم میخواست توصیهاش غلط از آب در بیاید. اصلاً نمیخواستم خانوادهام را به گوشهای از زندگی خود تبعید و خود را وقف این معشوقه حسود، یعنی پزشکی کنم. توصیه دوستانه آن همکار، مرا در این تصمیم مصممتر کرد. تصمیم گرفتم برای لذت بردن از زندگی در کنار خانوادهام و برای خودم وقت آزاد کافی بگذارم.
وقت کافی برای زندگی شخصی و اجتناب از فرسودگی شغلی، برای پزشکان یک معضل قدیمی و شناخته شده است. این مساله تازهای نیست، هرچند دلایل آن ممکن است در گذر زمان تغییر کرده باشد.
شاید بهتر باشد یک نفر از خانواده من بپرسد چقدر در ایجاد تعادل مناسب بین کار و زندگی موفق بودهام. ولی احساس میکنم تقریباً موفق بودهام و هنوز پس از اینهمه سال از پزشکی لذت میبرم. چند راه حل برای مقابله با کار مفرط و فرسودگی را که در طی سالها آموختهام، در اینجا بیان میکنم.
یکی از چیزهایی که میتواند منجر به کار مفرط شود، نیاز مداوم به ما بهعنوان پزشک است. بهنظر میرسد تعداد پزشک هرگز نمیتواند پاسخگوی نیاز بیماران باشد. هیچ زمانی را در طول زندگی حرفهای خود بهیاد نمیآورم که در مقایسه با همکارانم حس رقابت به من دست داده باشد. پزشکی از این بابت منحصر بهفرد است.
حسن این وضعیت مطمئناً این است که هرگز حس کمبود به ما دست نمیدهد؛ ولی این ایراد بزرگ را هم دارد که میتواند منجر به افراط در کار شود. اگر مراقب نباشیم، بهتدریج ساعات کار خود را افزایش میدهیم تا مریض بیشتری ببینیم و توجیه ما این است که هر چه بیشتر کار کنیم پول بیشتری بهدست میآوریم. درست مثل سایر مشاغل، ما هم ارزش خود را با میزان درآمد خود میسنجیم.
ولی در پزشکی، پول بیشتر همیشه بهتر نیست. پول البته لازم است ولی پول بیشتر، وقت بیشتری میخواهد و وقت ما محدود است. ما مجبوریم تعادل مناسبی ایجاد کنیم.
همانطور که اشاره کردم، سالهاست که فهمیدهام اگر مراقب نباشم، دچار مشکل خواهم شد. یکی از راههایی که سعی کردهام برایش پیدا کنم این است که در ابتدای هر سال مینشینم و پول و وقت خود را بودجهبندی میکنم.
من و همسرم میزان پولی را که برای یک زندگی راحت و ایمن لازم است تعیین کردهایم. تعداد تقریبی ساعاتی را که برای این پول باید کار کنم حساب میکنم. هر روز چند مریض باید ببینم؟ چقدر وقت برای استراحت و تفریح و تعطیلات باقی میماند؟
یک نتیجه نامطلوب افراط در کار این است که برای مریضها وقت کافی نمیگذاریم و تلاش میکنیم در وقت محدودی که داریم، مریض بیشتری ببینیم. البته این هم معضل تازهای نیست و باعث میشود بیماران مراقبت مطلوب را دریافت نکنند. این عجله باعث افزایش سطح استرس در محیط کار میشود و امکان لذت بردن از پزشکی را سلب میکند.
شاید بهتر باشد تعداد بیماران را محدود کنیم. باید بدانیم که بهتنهایی نمیتوانیم از عهده همه کارها برآییم. وقتی تعداد بیمار محدود باشد، امکان ویزیتهای بعدی برای پیگیری بیماران نیز در فواصل منطقیتر فراهم میشود و این، کیفیت درمان را بالا میبرد. سطح استرس نیز پایین میآید و رضایتمندی شغلی افزایش مییابد.
یک راه دیگر برای کمک به ایجاد تعادل بین کار و زندگی، افزایش بهرهوری در محل کار است. متوجه شدهام که ارتباط نزدیک با همکاران و پرسنل باعث ارتقای بهرهوری میشود. رضایتمندی بیماران هم در چنین فضایی افزایش مییابد. کاری که در سال ۱۹۷۹ انجام دادم و هنوز هم انجام میدهم، این بود که معنای موفقیت را برای خودم دوباره تعریف کردم. لازم نیست پرمشغلهترین پزشک باشم. لازم نیست بیشترین مریض را داشته باشم. لازم نیست بیشترین درآمد را داشته باشم.
موفقیت یعنی اینکه کیفیت کاری که انجام میدهیم خوب باشد. موفقیت یعنی اینکه بتوانیم از کار خود لذت ببریم. موفقیت یعنی اینکه رابطه ما با همکاران و بیماران خوب باشد؛ و اینکه فرصت و امکان لذت بردن از زندگی شخصی خود را داشته باشیم.
یدگاه مثبت، موفق شدم یک پزشک فوقالعاده را برای همکاری استخدام کنم. به این ترتیب، هر سال دو بار میتوانم به اتفاق خانواده به کاستاریکای زیبا سفر کنم. بهقول همسرم، هدف ما داشتن یک بازنشستگی فعال است. اینکه آنقدر صبر نکنیم که چنان خسته و بیمار و پیر شویم که نتوانیم از همه چیزهای خوبی که زندگی به ما داده لذت ببریم.
هدف از نوشتن این مطلب درباره تعادل زندگی و کار، موقعیت خاص من یا سرنوشتی نیست که زندگی برایم رقم زد. این را مینویسم چون همه باید بشنوند که میتوان هر عذر و بهانهای را که مانع زندگی رویایی است، بهراحتی کنار گذاشت.
ما عاشق غذای چینی هستیم. یک بار یک کلوچه شانسی را باز کردم که داخل آن نوشته بود: «میتوانی رویای خود را بسازی یا به دیگران کمک کنی تا رویای خود را بسازند.» نمیگویم کار مستقل، راهی برای ایجاد تعادل بین کار و زندگی است ولی بخش بزرگی از این انعطافپذیری را که در رسیدن به چیزهایی که دوست داشتم به من کمک کرد، مدیون این هستم که رییس خودم هستم. موقعیت من چندان متفاوت با دیگران نیست. من هم باید اقساط وامهایم را پرداخت کنم. شک ندارم که موانع بسیاری در مسیر خود خواهم داشت. شک ندارم که نمیتوانم اعمال یا افکار دیگران را کنترل کنم ولی ایمان دارم که میتوانم کنترل افکار خود را در دست بگیرم.
بنابراین آونگ زندگی همه ما ممکن است گاهی از کنترل خارج شود. مهم این است که دریابیم چه چیزی ما را شاد میکند. این یک شروع بزرگ برای یافتن آرامش در زندگی است. شادی در زندگی و شور و شوق در کار بهعنوان یک پزشک.
دیپلم افتخار:
تعادل برای پزشکان چه معنایی دارد؟
دکتر جیل گاریپولی
دکتر جیل گاریپولی (Jill A. Garripoli, DO) متخصص کودکان، بنیانگذار و رییس موسسه Healthy Kids در نیوجرسی است.
تعادل چیست؟ کاملاً نسبی است، چون تعادل را تنها هنگامی میتوانید پیدا کنید که بدانید مرکز ثقل شما کجاست. دکترها، مانند بسیاری از افراد دیگر در حرفههای مختلف، سالهای متمادی را صرف ارتقای پیشه خود میکنند. ما ساعات بیشماری مشغول آموختن بودهایم و این آموختن همچنان ادامه دارد. حرفه ما با پایان گرفتن روز به پایان نمیرسد. بعضی بیماران نیاز به پیگیری دارند. باید به تلفنها پاسخ دهیم. مساله زندگی انسانها مطرح است. یادم نمیآید دکتری را دیده باشم که نگران بیماران خود نباشد. این شور و اشتیاق، مانند آونگی است که باید تعادل زندگی شغلی و شخصی خود را روی آن حفظ کنیم. من قلب و روح خود را در این راه گذاشتهام و هنوز هم میگذارم تا بهترین متخصص اطفالی شوم که میتوانم. ولی هماکنون پس از ۱۰ سال، درحالیکه آونگ زندگی من پیوسته در وضعیت کار-کار-کار بوده، یاد گرفتهام چگونه میتوانم مرکز ثقل جدیدی پیدا کنم که شادی و رضایتمندی بیشتری برای من بههمراه داشته باشد.
همهچیز به این بازمیگردد که تصمیم بگیرید چه چیزی شما را شاد میکند و سپس اینکه زندگی خود را دوباره طوری اولویتبندی کنید که بتوانید به آن شادی برسید. من مانند بردهای بودم با این تصور غلط که به عنوان یک متخصص اطفال، با شغل و حرفه خود تعریف میشوم. البته، از خیلی چیزهای دیگر در زندگی خارج از کار لذت میبردم: قرار با یک دوست، ورزش، سفر و بودن در کنار خانواده. حتی با علم به اینکه روزی بازنشسته خواهم شدم و آن روز نباید نگرانی مالی داشته باشم، یک مشاور مالی هم گرفته بودم و در املاک سرمایهگذاری میکردم. در این کار جدی بودم. خوب میخوابیدم، خوب ورزش میکردم، خوب تفریح میکردم. بهحد کافی شاد بودم ولی همچنان در کار طبابت استانداردهایی داشتم که هرگز نمیخواستم به هیچ قیمتی به خطر بیافتد. در محل کار کسی بودم که بیشترین درآمد را داشتم و خانهام به حدی نزدیک محل کار بود که در ساعات تعطیل هم به آنجا سر میزدم یا در صورت لزوم به خانه بیماران میرفتم. هرگز به مسافرت طولانی یا سکونت در محله یا شهر دیگر یا کار در جای دیگر فکر نمیکردم. بیمارانم به من نیاز داشتند و نمیتوانستم رهایشان کنم. تا اینکه یک روز حس کردم این کافی نیست. باید راهی باشد که بتوانم درحالیکه بهترین دکتر هستم، به شادیهایی هم که میدانستم آن بیرون منتظر من هستند، دست پیدا کنم.
چیزهایی را که باعث میشد لبخند بزنم، نوشتم. چیزهایی که مرا هیجانزده میکرد و چیزهایی که باعث میشد شاد شوم. کار خیلی سادهای بود و وقت زیادی نمیخواست. درباره افرادی فکر کردم که در زندگی من هستند و از خود پرسیدم با کدامیک حس خوبی ندارم. خود را از آن افراد و شرایط جدا کردم و در عوض فعالانه در پی فرصتهایی گشتم که با فهرست من همخوانی بیشتری داشت. منظورم را اشتباه نگیرید. نمیخواستم خود را با افراد مثبت محاصره کنم، بلکه میخواستم رابطه نزدیکتری با اعضای خانواده، دوستان و همکارانی داشته باشم که در کنار نقد سازنده، مرا تشویق هم میکردند. از یک متخصص تغذیه کمک گرفتم تا آن رژیم غذایی قدیمی را که برایم خستهکننده شده بود، عوض کنم. کلاس ژیمناستیک را عوض کردم. کار با وزنه را شروع کردم (باورم نمیشد اینقدر راحت باشد!). یک پتک برداشتم و حمام را خراب کردم تا شکل آن را عوض کنم؛ و تصمیم گرفتم کار جدیدی شروع کنم.
بله؛ میخواستم شادی خود را بسازم. شاید احمقانه بهنظر برسد ولی حس یک خالق متفکر را داشتم. چیزی که همه ما میتوانیم و باید باشیم. البته گفتنش راحت است ولی بهجای اهمیت دادن به اینکه دیگران درباره من یا برای من چه فکر میکنند، شروع کردم به اهمیت دادن به اینکه خودم چه فکر میکنم. خواب، تغذیه و ورزش را در اولویت قرار دادم. روابطی را که برایم بیفایده بود رها کردم. وقت اضافه اندکی که برایم میماند، گذاشتم برای مطالعه درباره فلسفه جدید خودم و تماشای تلویزیون را رها کردم. میدانستم که تعادل را باید خود من خلق کنم.
کارها کمکم درست شد. همسر واقعیام را یافتم و با او ازدواج کردم. ما با هم درمانگاه خودمان را برای اطفال ساختیم. زندگی خودمان را ساختیم و دخترک زیبای خودمان را بزرگ کردیم. البته همسرم پزشک نیست ولی چون تقریباً در همه جنبههای زندگی توافق داریم، همافزایی خواستههای ما بهترین نتیجه را برای هر یک از ما دارد.
میدانم که بدون کمک نمیتوانستم همزمان با رسیدگی به مسوولیت بیماران، در پی زندگی خوش در بیرون در محل کار باشم. از طریق روابطی که داشتم و با صبر و حوصله و دیدگاه مثبت، موفق شدم یک پزشک فوقالعاده را برای همکاری استخدام کنم. به این ترتیب، هر سال دو بار میتوانم به اتفاق خانواده به کاستاریکای زیبا سفر کنم. بهقول همسرم، هدف ما داشتن یک بازنشستگی فعال است. اینکه آنقدر صبر نکنیم که چنان خسته و بیمار و پیر شویم که نتوانیم از همه چیزهای خوبی که زندگی به ما داده لذت ببریم.
هدف از نوشتن این مطلب درباره تعادل زندگی و کار، موقعیت خاص من یا سرنوشتی نیست که زندگی برایم رقم زد. این را مینویسم چون همه باید بشنوند که میتوان هر عذر و بهانهای را که مانع زندگی رویایی است، بهراحتی کنار گذاشت.
ما عاشق غذای چینی هستیم. یک بار یک کلوچه شانسی را باز کردم که داخل آن نوشته بود: «میتوانی رویای خود بسازی یا به دیگران کمک کنی تا رویای خود را بسازند.» نمیگویم کار مستقل، راهی برای ایجاد تعادل بین کار و زندگی است ولی بخش بزرگی از این انعطافپذیری را که در رسیدن به چیزهایی که دوست داشتم به من کمک کرد، مدیون این هستم که رییس خودم هستم. موقعیت من چندان متفاوت با دیگران نیست. من هم باید اقساط وامهایم را پرداخت کنم. شک ندارم که موانع بسیاری در مسیر خود خواهم داشت. شک ندارم که نمیتوانم اعمال یا افکار دیگران را کنترل کنم ولی ایمان دارم که میتوانم کنترل افکار خود را در دست بگیرم.
بنابراین آونگ زندگی همه ما ممکن است گاهی از کنترل خارج شود. مهم این است که دریابیم چه چیزی ما را شاد میکند. این یک شروع بزرگ برای یافتن آرامش در زندگی است. شادی در زندگی و شور و شوق در کار بهعنوان یک پزشک.
دیپلم افتخار:
بهترین ایده من برای اجتناب از فرسودگی پزشکان
دکتر آنت چاوز
دکتر آنت چاوز (Annette Chavez MD) متخصص پزشکی خانواده در دِیتون اُهایو است.
دوستی دارم که قبلاً از کار پزشکی لذت میبرد. مطب داشت ولی هنگامیکه ناچار شد کار سخت تبدیل به پرونده الکترونیک را انجام دهد، ترجیح داد مطب را تعطیل کند و یک درمانگاه بوتاکس زد. الان ۱۲ ماه است به تعطیلات نرفته است.
متنفرم از اینکه ببینم چنین بلایی بر سر یک همکار بیاید، چون بیماران را از نعمت یک پزشک باتجربه محروم میکند و رویای پزشکان را برای ایجاد تغییر در زندگی بیماران محو میکند.
من راه حلی پیدا کردهام تا از ارتکاب این خطا خودداری کنم و تصمیم عاقلانهای بگیرم. کاری که میکنم این است که به همان روشی طبابت میکنم که ۳۱ سال پیش در دوران رزیدنتی یاد گرفتهام. البته هماکنون سال ۲۰۱۷ است ولی من تصور میکنم تازه دارم شروع میکنم. من بهتنهایی و مستقل کار میکنم و هر روز حدود ۲۵ بیمار را ویزیت میکنم. هر هفته یک صبح و یک عصر را تعطیل میکنم. شبها و آخر هفتهها را کار نمیکنم و به بیمارستان هم نمیروم.
یک زندگی متوسط دارم و بیش از ۱۵ سال است که اینجا هستم. همسرم کار اداره مطب را انجام میدهد و ما هماکنون صاحب ساختمانی هستیم که ۱۶ سال پیش ساختهایم. امور مالی و اداری را خودمان انجام میدهیم. هرگز با پرونده الکترونیک کار نکردهایم ولی البته کار نسخهها و صورتحسابها را بهشکل الکترونیک انجام میدهیم.
وقتی با بیمارانم صحبت میکنم، به چهره آنان نگاه میکنم و از برخی نکات با دست یادداشت برمیدارم. هرگز از رونویسی و چسباندن (copy and paste)، نرمافزار، انشا، پیشنویس یا قالب آماده استفاده نمیکنم و مجبور نیستم هر روز سه هزار بار (چهار هزار بار؟) به موشواره (ماوس) تلنگر بزنم. پذیرش برخط یا منشی تلفنی ندارم و همه تلفنها را یک آدم واقعی پاسخ میدهد. طبابت «بیمار-محور» انجام نمیدهم چون با موقعیت من اصلاً جور نیست.
پرستاران باهوشی دارم که میتوانند بدون اینکه هر روز بر سرشان نق بزنم، کارها را انجام دهند. دستیار پزشک استخدام نکردهام چون بهخوبی پرستار کارهای مطب را انجام نمیدهد.
هرگز در برنامه جدید پرداخت مدیکر (MACRA) شرکت نخواهم کرد چون هزینه بالایی دارد و ترجیح میدهم جریمهاش را پرداخت کنم. پیش از این، جریمه نداشتن سامانه پرونده الکترونیک را هم میپرداختم. در عوض نگران کاهش بازدهی و هزینه فزاینده فناوری اطلاعات نیستم.
هر سال ۶ هفته (یک هفته به فاصله هر دو ماه) به تعطیلات میروم. سالهاست که پی بردهام اگر به تعطیلات نروم عصبی میشوم. فکر میکنم فاصله گرفتن از مطب، یک تاکتیک ضروری برای حفظ سلامت روح است.
آیا بهنظر نمیرسد طبابت بهروش سنتی بهتر بود؟ روش من البته کمی رادیکال است ولی بهجای مراقبت از رایانه، از بیمار مراقبت میکنم. من در واقع بدون هیچ واسطهای به بیمار گوش میدهم.
بسیاری از پزشکان به استخدام شرکتهای بزرگ درآمدهاند. اطراف آنان پر از پرسنل غیرپزشکی است که چیزی از پزشک بودن نمیدانند. از همکارانی که استخدام شدهاند شنیدهام که ناچار هستند برای ارتقای بازده، مریضهای بیشتری ببینند و حتی در روزهای تعطیل هم کار کنند. حتی به یکی از پزشکان باتجربه گفته شده از شکایت درباره یک مدیر نالایق دست بردارد و با او بسازد.
معتقدم راز شاد بودن در حفظ استقلال است. هر اتفاقی در مطب من به شکلی است که دوست دارم، چون خودم خواستهام. عواقب آن را میپذیرم چون کسی مرا وادار به انجام هیچ کاری نمیکند.
همچنین میتوانم پرسنل را خودم استخدام کنم. اگر برایم مشخص شود که فردی قادر به انجام کاری نیست، بیدرنگ او را برمیدارم چون دریافتهام که میتواند سربار شود.
فایده دیگر این شکل کار کردن این است که ناچار نیستم تا دیروقت در جلسات طولانی شرکت کنم. درباره اموری از قبیل مشکلات بیمه، پرسنل، پروندههای حقوقی و… در مسیر مطب تا منزل و حین رانندگی با همسرم صحبت میکنیم. همین صحبتها سرنخ لازم برای انجام این امور را فراهم میکند.
خوششانس هستم که با مدیر مطب خودم ازدواج کردهام ولی برای هر مطبی، یک مدیر وظیفهشناس و دقیق از ضروریات است. همسرم بهتر از هر حسابداری این امور را انجام میدهد. همه درآمد خانواده از مطب میآید.
چون ملک مطب متعلق خود ماست، مشکلاتی که سایر همکاران با صاحب ملک خود دارند، برای ما پیش نمیآید. کار رسیدگی به امور ساختمان را خودمان انجام میدهیم. نکته مثبت دیگر این است که بیماران خوبی داریم. البته برخی از بیماران ممکن است حرف گوش نکنند یا کمی متوقع باشند ولی رفتار تهدیدآمیز یا سوءاستفاده و آزار پرسنل را هرگز تحمل نمیکنم و از چنین بیمارانی درخواست میکنم مطب را ترک کنند.
تصمیم گرفتهام این رویه را تا هنگام بازنشستگی ادامه دهم. اگر به دلایلی ادامه این رویه میسر نباشد، الگوی درمان مستقیم را ترجیح میدهم.
وقتی در مطب نیستم، وقتم را در یونجهزار ۱۰ هکتاری خودمان در کنار مرغ و خروسها و درختان بومی اُهایو میگذرانم. با دانشجویانم در دانشگاه دِیتون ارتباط نزدیک دارم و تلاش میکنم آنان را به پزشکی خانواده علاقهمند کنم. گاهی آنان برای کمک به کارها به مزرعه میآیند و از درآمد حاصله برای امور خیریه استفاده میشود. دانشجویان سال ۳ و ۴ نیز برای طی دوره چرخشی به مطب من میآیند.
گاهی میشنوم که برخی همکاران در تعطیلات آخر هفته به لپتاپ خود میچسبند تا یادداشتهای بیماران را کامل کنند یا جداول هفته بعد را آماده کنند. هرگز حاضر نیستم از وقت اضافی خود برای این کارها چشمپوشی کنم. بافندگی، دوچرخهسواری، خواندن کتاب، خیاطی، کار در باغچه و درختکاری را ترجیح میدهم. به همکارانی که گرفتار این گروههای بزرگی هستند که با نیازهای فردی آنان پاسخ نمیدهند، توصیه میکنم خود را از سلطه آنها برهانند. امیدوارم شما هم کلید لذت بردن از پزشکی و زندگی را پیدا کنید.
دیپلم افتخار:
تعادل بدون مرزبندی ممکن نیست
دکتر فلیشیا آن واگمن
دکتر فلیشیا آن واگمن (Felicia Ann Wagman MD) متخصص زنان و زایمان در دالاس تگزاس است. این دومین بار است که او موفق به کسب دیپلم افتخار در مسابقات نویسندگی پزشکی میشود. اولین بار، دکتر واگمن در سال ۲۰۱۵ موفق به دریافت این دیپلم شد. عنوان آن نوشته او «سوزی: هدایت بیماران در تراژدیها» بود.
اولین تجربه من از یافتن تعادل هنگامی بود که تازه دستیاری را به پایان رسانده بودم. چند روز اول در مطب خصوصی بهشدت هیجانزده بودم که بالاخره میتوانم پول دربیاورم و در مقایسه با چهار سال پیش، وقت آزاد بیشتری دارم. زیاد طول نکشید تا بفهمم که درباره وقت آزاد تصور درستی نداشتهام. عصر جمعهها کلاس تنیس داشتم و پس از تعطیلی مطب بهموقع خود را به آنجا میرساندم.
ولی همهچیز همیشه بر وفق مراد نیست. مطب شلوغ بود و مریض آخری پیچیدهتر از تصور اولیهام از آب درآمد. با همه عجلهای که به خرج دادم، نیم ساعت دیر به کلاس رسیدم. شاید هفته خوبی نداشتم یا آن لحظه طاقتم طاق شد، ولی وقتی وارد زمین شدم تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که روی نیمکت بنشینم و گریه کنم. گریه به این دلیل که هیچ کنترلی روی برنامه و عملاً زندگیام نداشتم.
انتظار نداشتم وضعیت پس از دستیاری اینطور باشد. شهریهام را پرداخت کرده بودم. مربی تنیسم صبورانه گوش داد، سپس نگاهم کرد و گفت: «مشکل اینه که زندگی تو هیچ مرزی نداره و اگه مرزی نباشه، احتمالاً تعادلی هم در کار نیست.»
بعد از آن کلاس تنیس که تبدیل به جلسه مشاوره شد، مدتها درباره حرفهای مربیام فکر کردم. او کاملاً حق داشت. درسی که او به من داد یکی از بزرگترین درسهای زندگیام بود.
شاید بپرسید چرا یک نصیحت بهظاهر ساده، اینقدر برایم مهم بود. چون آن پاسخ، یک پاسخ ساده نبود، بلکه پاسخهای دیگری را در پی داشت که باعث شد زندگیام را دوباره ارزیابی و تعادل جدیدی ایجاد کنم که مرا نجات داد.
ولی مرزبندی چیست که اینقدر برای ایجاد تعادل مهم است. مهمترین چیزی که به ذهنم رسید شکل مرزبندی نبود، بلکه درک این نکته بود که گاهی در حرفه ما هیچ مرزی بین محل کار و خانه وجود ندارد. این دو اغلب با هم مخلوط شدهاند.
طبیعت کارم باعث شده بود هرقدر هم که سخت تلاش میکردم، ناچار میشدم برخی روزها تا دیروقت در مطب بمانم. بسیاری از قرارهای ملاقات یا مراسمها را بهدلیل یک مریض اورژانسی از دست میدادم. درک این واقعیت برایم ارزشمند بود چون تلاش کرده بودم چنین نباشد. ولی واقعیت این بود که اگر بخواهی یک دکتر خوب و دلسوز باشی، یک جنبهاش همین است. این یک جنبه از این شغل است: شغلی که عاشقش بودم و در واقع نسبت به آن حس تعهد داشتم.
هنگامی که این را پذیرفتم، باید مرزهای لازم برای ایجاد تعادل را پیدا میکردم. چقدر وقت آزاد لازم داشتم تا استراحت کنم و نشاط و شور زندگیام را بازیابم؟ جز خودم کسی نمیتوانست به این پرسشها پاسخ دهد.
انجام آن تغییرات هم برعهده خودم بود و گاهی این کار با پرسشهای سخت و تصمیمهای مشکلی همراه بود که نتیجهاش یک زندگی متعادلتر بود. در ابتدا چهار روز در هفته کار میکردم ولی بعدها این برنامه را تغییر دادم تا وقت بیشتری با پسر نوزادم بگذرانم و وقتی به سن مدرسه رسید، به روال قبلی بازگردم.
مشکل دیگرم این بود که تعیین کنم چقدر زمان برای استراحت و چقدر درآمد نیاز دارم. آیا اگر مقداری از زمان استراحت بزنم تا پول بیشتری در بیاورم، تعادل بههم میخورد؟ این هم یکی دیگر از پرسشهای سختی بود که با تغییر نیازهای شخصی و خانوادگی تغییر میکرد.
این تجربیات باعث شد به یکی از بزرگترین کلیدهای تعادل دست پیدا کنم: تعادل یک فرآیند پویا و پیوسته در حال تغییر بود. با تغییر زندگی من، نیازها و تصور من از تعادل نیز عوض میشد. من گزینههای خود را پیوسته میسنجیدم تا مطمئن شوم همچنان همهچیز مرتب و تعادل برقرار است.
وقتی مجرد بودم، وقت استراحت و وقت خودم بسیار متفاوت با چیزی بود که پس از تشکیل خانواده داشتم. وقت خودم از تنیس و شنا بهسمت وقت مادر و پسری، تفریحات خانوادگی و مطالعه رمان متمایل شد. هربار نحوه تقسیم وقت بسیار متفاوت بود ولی نتیجه، همان تعادلی بود که دنبالش بودم.
همه اینها باعث شد بفهمم که وقتی مرزها و تعادل را پیدا میکنم، هدف زندگی هم روشن میشود: شاد بودن. وقتی دکتر شدم، خیلی شاد بودم. این رویای تمام عمرم بود و همین تا مدتها مرا نگاه داشت. علاوه بر ساعتها بیخوابی و این نکته که با هر تصمیم، زندگی بیماران در دستان من بود، استرس این شغل هم بسیار بالاست. پس مرزبندی و تعادل باعث شد شادی را نهتنها در حرفهام، بلکه در جنبه دیگر زندگیام که پیش از آن نادیده میگرفتم، یعنی در زندگی شخصیام نیز بازیابم.
و این چیزی است که برای همه شما آرزو میکنم. اینکه به کمال شادی که همه ما سزاوار آن هستیم دست بیابید. ما سخت تلاش کردهایم و شایسته دستیابی به نتایج این تلاش هستیم. وگرنه این خطر جدی وجود دارد که از چیزی که عاشقش بودیم متنفر شویم و این میتواند روزی باعث شود این هدیه فوقالعاده را که به همه ما رسیده کاملاً کنار بگذاریم. پس مرزهای خود را بیابید و تسلیم نشوید تا هنگامی که بتوانید زندگی و تعادلی را که میخواهید و شادیای را که سزاوارش هستید، خلق کنید.
دیپلم افتخار:
سفر طولانی تا تعادل کار-زندگی
دکتر جانا بورسن
دکتر جانا بورسن (Jana Burson MD) متخصص داخلی در کورنلیوس کارولینای شمالی است. وی از سال ۲۰۰۱ تاکنون در زمینه طب اعتیاد فعالیت میکند.
عصر روزهای یکشنبه، وقتی در اندیشه برنامه کاری هفته آیندهام غوطه میخوردم، ابری از اندوه مرا فرا میگرفت. حس میکردم بین قرارداد کاری، تعهدات مالی و انتظارات خانوادهام بهدام افتادهام. نمیتوانستم تصور کنم چگونه میتوانم زندگیام را تغییر دهم.
واقعیت این بود که تنها فردی که میتوانست تغییری در این شرایط ایجاد کند، خودم بودم.
از اینکه نمیتوانستم از کار لذت ببرم کلافه بودم. بالاخره توانسته بودم به چیزی که در طول سالهای کالج، دانشکده پزشکی و دستیاری بهدنبالش بودم، دست پیدا کنم. یک پزشک متخصص داخلی (internist) دارای بورد بودم که کاملاً آموزش دیده و حتی برای مراقبت از بیماران در روستا آماده است.
اوایل دهه ۱۹۹۰ بود و هنوز در ناحیه ما خبری از متخصصین بیمارستانی (hospitalists) نبود. روزها در مطب و شبها در بیمارستان مریض میدیدم و وقت آزادم را صرف ویزیت و مراقبت از چند بیمار دیگر در آسایشگاه میکردم. حدود ۷۰ ساعت در هفته کار میکردم و این مسیری بود که مرا به سوی فرسودگی شغلی هدایت میکرد.
طی آن سالها، مانند تشنهای بودم که تلاش داشت از شلنگ آتشنشانی آب بنوشد. چیز خوبی بود ولی برای من زیاد بود.
و بعد گرفتار یک مشکل پزشکی شدم که اکنون که فکر میکنم، میبینم اگر فشار کاری کمتر بود میتوانستم از آن اجتناب کنم یا از شدت آن بکاهم. چند سال مرخصی گرفتم تا سلامت خود را بازیابم. چیزی که در ابتدا یک بحران سلامت فردی بهنظر میرسید، در نهایت تبدیل به فرصتی شد که زندگیام را دوباره بسازم و تبدیل به زندگی کامل و شادی کنم که در آن وقت داشتم از هر چیزی که به آن عشق میورزم، لذت ببرم. این شامل مراقبت از بیماران هم میشد.
طی دو سال کسالت، دلم برای طبیب بودن تنگ شده بود. البته حالا دیگر هویتی داشتم خارج از دنیای طبابت. ولی دلم هوای سروکله زدن با مریضها و چالشهای ذهنی را کرده بود. میخواستم بر سر کار بازگردم، ولی در شرایط تازه.
در ابتدا تصور میکردم راهحل، کار پارهوقت است. این البته مفید بود ولی وقتی خوب استراحت کردم، دیدم مراقبتهای اولیه راضیام نمیکند. قلب من جای دیگری بود.
با سایر همکاران در فضای مجازی در ارتباط بودم و دنبال کار تازهای بودم. با گروهی از پزشکان در همان نزدیکی آشنا شدم. ذهنم برای ایدههای تازه باز بود و کار خارج از طبابت رایج را انتخاب کردم: طب کار، کار با شرکتهای بیمه، شرکتهای دارویی و شرکتهای کار موقت.
درباره مواردی مانند پزشکی قانونی هم فکر کردم و حتی دوره دستیاری آن را هم گذراندم. تصمیمهایی که گرفتم متفکرانه و براساس تحقیقاتی بود که انجام دادم.
در نهایت طب اعتیاد را با شرایط خودم سازگارتر یافتم. خودم را راضی کردم که با یکی از همکارانم که رییس یک مرکز پزشکی اعتیاد بود کار کنم.
تصور میکردم گرفتن شرححال و معاینه فیزیکی بیمارانی که وارد یک مرکز نگهداری از مبتلایان به اعتیاد میشوند، میتواند مرا راضی کند ولی بهتدریج بهسمت درمان اختلال مصرف اپیوئید با داروهایی مانند نالترکسون، بوپرنورفین و متادون گرایش پیدا کردم. درباره این مباحث پزشکی تقریباً چیزی نمیدانستم و اطلاع از نتایج قریب به ۶۰ سال پژوهش در اینباره برایم جالب بود.
آموزشهای تکمیلی را فراگرفتم و در نهایت، گواهینامه طب اعتیاد را دریافت کردم که هماکنون جزو رشتههای تاییدشده توسط بورد تخصصی آمریکاست.
حال دیگر منتظر روزهای کاری هستم. همواره با چالشهای تازه روبهرو میشوم. درآمد خوبی دارم و حس میکنم علاوه بر کمک به بیماران، به خانوادههای آنان و جامعه نیز کمک میکنم. حس میکنم کاری که در طول یک روز انجام میدهم موثرتر از کاری است که بهعنوان متخصص داخلی در طول یک ماه انجام میدادم. آنجا عوارض اعتیاد را درمان میکردم ولی هرگز با علت اصلی یعنی خود اعتیاد سروکار نداشتم.
عاشق مجموعهای هستم که با آنان کار میکنم و آنان نیز به قضاوت من احترام میگذارند و از تصمیمات پزشکی من حمایت میکنند. هرقدر بخواهم برای این مجموعه کار میکنم و کمی هم برای مطب وقت میگذارم.
شانس آوردم که جایگاه خود را پیدا کردم ولی برای آن دوندگی هم کردهام. توصیههایم به پزشکانی که مایل به تغییر دادن محیط کار خود هستند، این است:
تصمیم بگیرید کدام بخش از کارتان شما را شاد میکند و کدام بخش چندان لذتبخش نیست.
از تخیل خود استفاده کنید. سعی کنید تصویری از شغل دلخواهتان داشته باشید. امکان ندارد فرصت شغلی دلخواهتان را بیابید مگراینکه تصوری از آن داشته باشید.
ذهنتان را باز نگاه دارید و در پی جایگاههایی باشید که پیش از این به فکر شما نرسیده است.
شرکتهای کار موقت، این فرصت را به شما میدهند که در کنار داشتن درآمد، شاخههای مختلف پزشکی را بهدنبال یافتن کار دایمی جستجو کنید.
اولویتهای مالی خود را مشخص کنید.
اگر میخواهید ساعات کمتری کار کنید، شاید لازم باشد از برخی تجملات صرفنظر کنید. جنبههای مختلف را سبک و سنگین کنید. اگر بخواهید یک ویلا در کنار ساحل با یک قایق داشته باشید، باید بیشتر از پزشکی کار کنید که با یک کلبه جنگلی راضی است.
از شکستها ناامید نشوید.
من در طولانیمدت در بیش از یک زمینه کاری شکست خوردهام. آن را بخشی از فرآیند یادگیری قلمداد میکنم.
درسهایی را که آموختهاید بهخاطر بسپارید و سعی کنید خطاها را تکرار نکنید.
وقتی پس از سالها، یک موقعیت کاری دلخواه پیدا کرده بودم، مدیریت عوض شد. به من گفتند باید مریض بیشتری ببینم و شش مریض در ساعت خیلی کند است. برایم خوشایند نبود که بپذیرم این کار دیگر برایم مناسب نیست. ولی این بار میدانستم که کنار آمدن با انتظارات جدید نمیتواند خوشحالم کند. به کارفرما اطلاع دادم که قصد استعفا دارم و او باید دنبال یک جایگزین باشد. گفتم ذات من با توقعات او سازگار نیست و برایش آرزوی موفقیت کردم. با هم توافق کردیم و تنها در عرض چند ماه جای بهتری پیدا کردم.
منتظر کمی حس ترس باشید.
هر تغییری در زندگی با خطر همراه است ولی از خطراتی حرف میزنیم که منطقی و قابل پیشبینی باشند. تصمیم بگیرید چقدر خطر را میتوانید تحمل کنید و تا کجا میتوانید پیش بروید. مثلاً اگر عدم امنیت مالی میتواند آرامش فکری شما را بر هم بزند، تا هنگامی که کار تازهای پیدا نکردهاید، کار فعلیتان را ترک نکنید.
اجازه ندهید هویت شما منحصراً بهعنوان یک پزشک تعریف شود.
بهیاد داشته باشید که پزشک بودن هرقدر حس خوبی داشته باشد، تنها بخشی از وجود شماست. باید هویت خود را بهعنوان والدین، همسر و صدها چیز دیگر که برایمان مهم است نیز پرورش دهیم. به این ترتیب حس خوب بودن ما به شغل ما وابسته نمیشود. بهویژه در عصر پزشکی حاضر با آینده نامشخص، روی سایر جنبههای زندگی خود نیز باید تکیه کنیم.
پزشکان بیش از آنچه میپنداریم بر شیوه زندگی تسلط دارند. گاهی در وضعیتهایی که دوست نداریم گرفتار میشویم، ولی واقعیت این است که بیشتر ما به منابع مادی و معنوی لازم برای تغییر زندگی در جهت مثبت دسترسی داریم. ما آموزشهای سختی را پشت سر گذاشتهایم و مهارتهای لازم برای ادامه تغییر را کسب کردهایم.
امتحان کردن هر چیز تازهای میتواند سخت و ترسناک و گاهی بیفایده باشد. ولی اگر شما هم مانند من- غروب هر یکشنبه وقتی هیچ کاری ندارید- آن پتوی سرد ناامیدی را روی شانههایتان حس میکنید، این بزرگترین خطری است که تهدیدتان میکند.
رتبه سوم:
تلاش من برای تعادل کار-زندگی
دکتر آرویند کاوال
دکتر آرویند کاوال (Arvind R. Cavale, MD) متخصص غدد در فیستورویل پنسیلوانیا است.
وقتی جوانتر بودم، فهمیدم که تعادل کار-زندگی مهمترین هدیهای است که میتوانم به خودم و خانوادهام بدهم. پدرم در ۵۹ سالگی زندگی را بدرود گفت، عمدتاً بهاین دلیل که میخواست بیشتر زندگی خود را وقف کارش کند. مادرم در ۵۰ سالگی فوت کرد و علت اصلی آن هم استرس ناشی از مشغله کاری پدرم بود.
من بهعنوان یک پزشک مهاجر در ایالات متحده، برای طی مسیر طولانی یادگیری، دو برابر دانشآموختگان آمریکایی تلاش کردهام تا بتوانم به یک متخصص غدد معتبر تبدیل شوم. بههمین دلیل وقتی در سال ۱۹۹۹ یک موقعیت عالی در فیلادلفیا به من پیشنهاد شد، بهشدت خوشحال شدم. برای من که در یک بیمارستان شلوغ آموزش دیده بودم، ویزیت ۳۲ مریض در روز اول کاری، مثل آب خوردن بود.
بهتدریج تعداد مریض روزانه از ۴۵ گذشت. احساس خوبی داشتم که یک جای شلوغ کار میکنم ولی از سال سوم کمکم فهمیدم که همسر و فرزندم را کمتر و کمتر میبینم. ظاهرم نیز پیرتر بهنظر میآمد؛ و پسر دومم در راه بود.
چهار هفته پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ این بچه متولد شد و من درحالیکه این اعجاز حیات را تحسین میکردم بهنظرم رسید زندگی چقدر میتواند فانی باشد و در یک چشم بر هم زدن، خاموش شود. پس از حدود ۱۲ سال، تازه یادم آمده بود که چگونه خودم در غیاب والدین بزرگ شدهام. نمیتوانستم اجازه دهم تاریخ تکرار شود.
شش هفته بعد، در شرایطی که شراکت در محل کارم به من پیشنهاد شده بود و با وجود ناراحتی و مخالفت همکارانم، تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم. مصمم بودم که مسیر خود را بهعنوان یک متخصص غدد، بدون قربانی کردن خانوادهام، پیدا کنم. بهویژه که میدیدم همکارانم که حدود ۱۲ سال بیشتر از من سابقه داشتند، چگونه کار میکنند. تصمیم گرفتم وقتی به سن آنان میرسم، مجبور نباشم مانند آنان کار کنم.
پس مطب شخصی خود را برپا کردم. یک دفتر کوچک اجاره کردم. همسرم منشی من بود. پسر ۷ ماههام در داخل گهوارهاش در یکی از اتاقهای مطب چرت میزد. البته شرایط سختی بود ولی میتوانستم در حین کار، کنار خانوادهام باشم. جالب اینکه بسیاری از بیماران، مادر و بچه را میشناختند.
تصمیم دیگرم در ابتدای افتتاح مطب شخصی این بود که مطب را الکترونیک کردم. در سال ۲۰۰۲ مطب من یکی از اولین مطبهایی بود که کاغذ را حذف کرد. این کمک کرد که از خطاهای کار با جداول کاغذی اجتناب کنیم و با استفاده از نرمافزار، میتوانستم از منزل به پرونده الکترونیک سلامت متصل شوم. عصرها زودتر به خانه میآمدم و با بچهها بازی میکردم. با همسرم بیرون میرفتیم و شام میخوردیم؛ و بعد میتوانستم به مطب متصل شوم و یادداشتها را کامل کنم و پیامها را ببینم.
همچنین جزو اولین کسانی بودم که تماسهای تلفنی مطب را به هر شمارهای که میخواستم انتقال میدادم. نمیتوانم نقش فناوری در کمک به ایجاد تعادل کار-زندگی را دستکم بگیرم.
با اینکه پیشبینی میشد موفق نشوم ولی اینطور نشد. البته مانند بیشتر دکترها کمکم مجبور شدم با بیمارستانهای بیشتری همکاری کنم و حالا چهار و نیم روز کامل در هفته، مطب باز بود. لحظه حساس بعدی در سال ۲۰۰۴ در تعطیلات ریاستجمهوری بود. پسر بزرگترم، وقتی معلم کودکستان پرسیده بود در تعطیلات چهکار کرده، نمیدانسته چه بگوید.
دوباره، به خود اجازه داده بودم به اعتیاد مقاومتناپذیری به نام کار بازگردم. تمایل درونیام در کمک به نیازمندان، همراه با ناتوانیام در گفتن «نه»، باعث شده بود بهسوی همان باتلاقی کشانده شوم که پدرم را در خود فرو برده بود.
ولی تصمیم گرفته بودم خطاهای او را تکرار نکنم. پس کمکم از بیمارستانها بیرون آمدم. هر شش تا هشت ماه، یکی از بیمارستانها را کنار گذاشتم. همکارانم دوباره معتقد بودند اشتباه میکنم: «درآمدت ۴۰% کم میشه!»
ولی زندگی برای من مهمتر از پول بود و این روند را ادامه دادم. البته حواسم به سیاست و مقررات بیفایده بیمارستانها بود. و بعد ۱۰ نوامبر ۲۰۰۷ سر رسید.
یک روز سرد یکشنبه، تازه از ظهر گذشته بود که از تنها بیمارستانی که همچنان با آن همکاری میکردم، در حال بازگشت به خانه بودم. در جاده کوهستانی و زیبای باکسکانتی در پنسیلوانیا، ناگهان با یک خودرو شاخ به شاخ شدم. ماشین را بهسمت راست هدایت کردم تا از برخورد مستقیم جلوگیری کنم. آن خودرو به سمت چپ سپر عقب من خورد و من چپ کردم. در کسری از ثانیه با سرعت حدود ۶۰ کیلومتر در ساعت از جاده منحرف شدم و به تیر برق خوردم.
خودم را از داخل خودرو بیرون کشیدم. سالم بودم. خدا را شکر. یکبار دیگر این علامتی بود که من در آن ساعت نباید آنجا باشم. تا پایان سال ۲۰۰۷ همکاریام را با همه بیمارستانها متوقف کردم. دیگر همه شبها و پایان هفتهها متعلق به خودم بود تا در کنار خانوادهام باشم. پسرم دیگر هرگز به من نگفت که نمیدانسته تعطیلات را کجا بوده!
کار نکردن در بیمارستان مفهومش این است که تنها درآمد من کار در مطب است. با حذف گرفتاری ناشی از صورتحسابهای بیمارستانی، توانستم علت کاهش بهرهوری و استرس بالای پرسنل و خودم را بیابم: شرکتهای بیمه پستفطرت که خوب پول نمیدهند ولی خوب بلدند از آدم کار بکشند. کمکم خودم را از شر چنین قراردادهایی خلاص کردم. از مدیکد شروع کردم تا رسیدم به بیمههای خصوصی. باز هم سیل نکوهش از جانب همکاران بهسوی من روانه شد. ولی من به آرامش نیاز داشتم. کمکم تعداد بیمارانی که برای کارم ارزش قایل بودند و حاضر به پرداخت نقدی بودند، افزایش یافت.
در نهایت چیزی که آموختم این است که پرسنل و بیماران، در واقع، خانواده دوم من هستند. بنابراین، وقت گذراندن با آنان نباید مانند اعمال شاقه باشد. خانواده اول من این را درک میکند. بیمارانم این را درک میکنند. پرسنل هم همینطور. پس اگر ساعت ۴ عصر مطب را ترک کنم تا با پسرم گلف بازی کنم یا جمعه را زودتر تعطیل کنم تا با همسرم به سینما برویم، آنها ناراحت نمیشوند.
همچنین اگر یک روز شنبه، میز شام را ترک کنم تا به پمپ انسولین یکی از بیمارانم رسیدگی کنم، خانوادهام این را درک خواهد کرد. همه مطمئن هستند که وقتی به من نیاز داشته باشند، من آنجا خواهم بود. من هم کاملاً مطمئن هستم که وقتی به آنان نیاز دارم، آنجا خواهند بود.
با اینهمه در یک مورد عمیقاً متاسفم: تعطیلات طولانی نمیتوانم داشته باشم و ندارم و تاکنون نتوانستهام به مسافرتهایی که رویای من بوده، بروم. ولی این برنامه بعدی من است. در نهایت همه ما باید بدانیم که تعادل واقعی کار-زندگی، یک افسانه است و معمولاً بستگی به تعریف ما دارد. دلخوشی من این است که وقتی با خانواده اولم نیستم، همیشه در کنار خانواده دومم هستم. در یک کلام من هرگز خانوادهام را ترک نمیکنم و شاید بههمین دلیل خوشبختترین مرد جهان هستم.
رتبه دوم:
تعادل کار-زندگی
یک هدف شایسته ستایش و… خندهدار!
دکتر جنیفر فرانک
دکتر جنیفر فرانک (Jennifer Frank, MD) متخصص پزشکی خانواده در ThedaCare، کلینتونویل، ویسکانسین است. وی پیش از این یک بار هم در سال ۲۰۱۱ در مسابقات نویسندگی پزشکی حایز رتبه دوم شده بود. عنوان آن مطلب «چرا ارزیابیها مهم است» بود.
وقتی به همسرم گفتم میخواهم داستانی درباره تعادل کار-زندگی بنویسم، او پرسید: «کی؟» گفتم: «همین الان.» او گفت: «نه؛ منظورم اینه که کی قراره این تعادل کار-زندگی برقرار بشه؟» واقعاً کی؟
واقعیت ساده این است که دستیابی به تعادل کار-زندگی، مانند دستیابی به صلح جهانی، یک هدف همچنان دستنیافتنی است. در بهترین حالت میتوانیم امیدوار باشیم که بهطور کلی در مسیر تعادل کار-زندگی حرکت کنیم. بهتر از آن، این است که بین کار و زندگی دنبال تعامل و یکپارچگی باشیم. بیشتر ما این حالت را بهتر درک میکنیم.
بهنظر من تعادل کار-زندگی این است که هر روز صبح بهموقع برای کار از خانه خارج شویم، در محل کار بتوانیم بهموقع ناهار بخوریم و هر روز عصر راس ساعت ۵:۳۰ محل کار خود را ترک کنیم. معنیاش این است که باید من دارای الگوی کاری قابلپیشبینی و قابل مدیریت باشم و بتوانم به نیازهای شخصی، خانوادگی، ورزش، سرگرمی و دوستانم برسم. من هم البته چنین روزهایی داشتهام ولی این وضعیت، قاعده کلی و هنجار زندگی من نیست و احتمالاً هرگز نخواهد بود.
تعامل زندگی-کار به این معنی است که حتی به خود اجازه پرسیدن سوال درباره این یا آن را ندهیم؛ یعنی زندگی و کار ما بهشدت با هم تنیده و عجین شده است. مهمتر از همه، تعامل بین این جنبههای مختلف است که به ما امکان میدهد واقعیت تغییر اولویتها و رقابت خواستهها را بپذیریم.
من همچنین از انتخابهای غیرضروری اجتناب میکنم. اگر بخواهم بین ورزش یا گذراندن وقت با فرزندانم یکی را انتخاب کنم، میتوانم تصمیم بگیرم با فرزندانم به اسکیت روی یخ برویم. امشب خواهرم بیمار بود و به خانهاش سر زدم تا معاینهاش کنم و برایش نسخهای بنویسم. من توانستهام بین نقشهایم بهعنوان پزشک و خواهر، تعامل ایجاد کنم. البته خیلی چیزها در این قالب نمیگنجد، ولی بعضی چیزها میگنجد.
تعیین اولویتها در مدیریت این تعامل بین مسایل شخصی و حرفهای، حیاتی است. بیشک گاهی کار اولویت اول است، مانند زمانی که از بیمارستان تماس گرفتهاند و کودکی در حال بهدنیا آمدن است. گاهی هم زندگی شخصی و تعهدات خانوادگی مهمتر است، مانند زمانی که فرزند خودتان در حال بهدنیا آمدن است.
اینکه چهچیز در هر لحظه خاص اهمیت بیشتری دارد، بستگی به جنبههای مختلف آن موقعیت خاص دارد، بنابراین همیشه کار را به زندگی ترجیح نمیدهم، ولی زندگی را نیز همیشه به کار ترجیح نمیدهم. وقتی اولویت من مشخص شود، پاسخ «چهچیز» روشن میشود و لازم است روی «چگونه» متمرکز شوم.
این مشابه کاری است که پزشکان هر روز هنگام اولویتبندی نیازهای بیماران انجام میدهند. درد قفسه سینه یا علایم سکته مغزی در اولویت قرار دارد و اگر در یک بیمار با این علایم روبهرو شویم، بهطور غریزی متوجه میشویم که پای ورزشکار یا کشیدگی مچ باید صبر کند. عالی میشد اگر انجام همه این کارها ممکن بود، ولی وقتی نمیتوانیم، ناچاریم اولویتبندی کنیم. اولویتبندی خواستههای شخصی و شغلی به شما امکان میدهد هنگام هر اقدام بهراحتی تصمیم بگیرید.
انعطافپذیری دومین عامل مدیریت موفق در میدان رقابت بین خواستههای مرتبط با خانه و کار است. این هفته در دقیقه آخر از من خواسته شد در بیمارستان در زمینه آموزش بیماران سخنرانی کنم. سخنرانی در زمانی بود که باید در خانه باشم- بین شام و هنگامی که بچهها میخوابند و بیشترین نیاز را به من دارند. برایم مشکل بود آن زمان را از دست بدهم ولی طوری برنامهریزی کردم که پیش از شام در خانه باشم و قبل از سخنرانی، مدتی را با خانوادهام بگذرانم.
مشخصکردن مرزها به شما امکان میدهد بین نقشهای مختلف خود بهخوبی جابهجا شوید. این در همه جنبههای زندگی صدق میکند زیرا تقریباً هر کاری- از جراحی تا ریاست هیات مدیره مدرسه- نیاز به زمان و انرژی دارد. چند ماه پیش دعوت به یک جلسه در ساعت ۶ صبح برایم تعجبآور بود. من مانند همه پزشکان به راندهای صبحگاهی عادت دارم ولی جلسه گذاشتن در آن ساعت برای من بهمفهوم گذشتن از مرزهایم بود. من در تقویم کاریام مشخص کرده بودم که بین ۶ تا ۷ صبح هیچ جلسهای نباید گذاشته شود.
البته آن جلسهها بدون من برگزار شد و مطمئنم که برخی از حاضرین مرا به عدم شرکت در کار گروهی متهم کردند ولی این برای من یک مرز شخصی بود که باید به آن احترام میگذاشتم.
قاعده مرزها در خانه هم صدق میکند. وقتی کشیک باشم، برای زمان و انتظاراتم از خانواده مرزهایی وجود دارد. اگر لازم باشد با تلفن صبحت کنم یا با رایانه کار کنم یا به بیمارستان بروم، خانوادهام این را درک میکند. بنابراین در زمان کشیک، برنامه خانوادگی نمیچینم.
در نهایت به اهمیت علایم حیاتی و جدول امتیاز شخصی و حرفهای اعتقاد دارم. این راهی است تا هر شخص بتواند عملکرد خود را در ایجاد تعادل بین نقشها و انرژی خود بسنجد. برای من، ورزش بخشی از سیستم سنجش شخصی است.
هر روز که بتوانم ورزش کنم، میدانم که برای همهچیز وقت داشتهام. چون جلسات کاری، ضروریات خانوادگی، خواب و نیازهای دیگر، زمان ورزش مرا محدود میسازد و روزی که بتوانم ورزش کنم، معنیاش این است که توانستهام امور مهم را مدیریت کنم و هنوز برای یک چیز مهم دیگر وقت دارم.
در مورد کار، این وقتی است که در انتهای روز متوجه میشوم چقدر زمان برای مستندسازی یا رسیدگی به تماسهای تلفنی گذاشتهام و چقدر زمان برایم مانده است. وقتی یک ساعت یا کمتر زمان دارم، معنیاش این است که توانستهام کارهایم را مدیریت کنم و میتوانم برای شام به خانه بروم. وقتی احساس استرس دارم، از خود میپرسم آیا اخیراً توانستهام ورزش کنم یا در انتهای یک روز کاری، چقدر از کارهایم باقی مانده است. این به من نشان میدهد کجا نیاز به رسیدگی و اصلاح دارد.
تعادل کار-زندگی (هرقدر خندهدار) یک هدف قابل ستایش است. ایجاد تعادل واقعی بین جنبههای پیچیده زندگی ما غیرممکن است. درست مثل این است که ما انسانها کاملاً از هم جدا باشیم. ما پدر و مادر و جراح و متخصص اطفال و دوست و فرزند و نویسنده و نقاش هستیم. جنبههای مختلف ما بهطور ذاتی همپوشانی دارند، با هم رقابت میکنند، با هم مرتبط هستند و یکدیگر را کامل میکنند. بیشترین تعامل و یکپارچگی ما هنگامی رخ میدهد که ماهیت سیال زندگی خود را درک و به آن افتخار کنیم.
رتبه اول:
یافتن زمان برای زندگی شخصی بیرون از پزشکی
این چهارشنبه
دکتر سیگرید جانسون
دکتر سیگرید جانسون (Sigrid Johnson, MD) متخصص پزشکی خانواده در سویتواتر تنسی است.
وقتی بچه بودم، بزرگترین بچه از سه تا، همیشه چهارشنبهها برایم اسرارآمیز بود. روزی بود که والدینم از آن لذت میبردند- چه در اتاق خود، چه مشغول قدم زدن و چه مشغول ماجراهای دیگری که بچهها تنها برای آنان میتوانند تصور کنند. مادرم پرستار پروانهدار و پدرم مددکار اجتماعی بود- آنها در دهه ۱۹۶۰، بهکمک هم ۴۸۰۰ دلار در سال برای قسط وام خرید مسکن میپرداختند.
ولی همچنان هر چهارشنبه هر دو آنان کار و خانواده را رها میکردند و از یکدیگر لذت میبردند. این کار را در سراسر زندگی زناشویی خود انجام دادند. من با همین تفکر بزرگ شدم که داشتن یک تعطیلات وسط هفته برای زن و شوهرها یک چیز طبیعی و عادی است.
وقتی وارد دانشکده پزشکی شدم، ششماهه باردار بودم. سه فرزندم در پراسترسترین دورههای حرفهای من- یعنی انترنی، سال سوم دستیاری و سال اول مطب شخصی بهعنوان یک پزشک خانواده روستایی- بهدنیا آمدند. با اینحال دستکم یک بار در هفته با همسرم دونفری میجستیم. معمولاً میشد ما را در حال پیادهروی، پیکنیک یا اسبسواری پیدا کرد.
کار در مطب شخصی، چهارشنبههایی را که از کودکی بهیاد داشتم به من بازگرداند. چهارشنبهها را تعطیل کردم. در یک مزرعه بودیم و چهارشنبهها صرف درست کردن مربا و کلوچه و بازی با اسب و مرغ و خروس میشد. هر بهار از مرغداری تعدادی جوجه میگرفتیم و به بچهها یاد میدادیم چگونه آنها را پرورش دهند. مرغهای طبیعی ما هر روز یک دوجین تخم میگذاشتند.
سرم خیلی شلوغ بود. مراجعین بسیاری داشتم که بیماران پرخطر و زایمان مداخلهای را شامل میشد. خوشبختانه بهترین مریضها را داشتم چون میدانستند یک مادر جوان با علایق متنوع هستم و هرگز بیدلیل با من تماس نمیگرفتند.
بعضی مریضها را باید اعزام میکردم. مثل مریضی که فیبریلاسیون دهلیزی داشت و با ضربان قلب بالای ۲۰۰ میآمد و ناچار بودم او را با ماشین خودم به بیمارستان برسانم. یک بار یک مریض از تکه چوبی که به پای سگ لابرادورش فرو رفته بود شاکی بود. شنبه بود. مطب را باز کردم و بعد از خارج کردن تکه چوب، پای سگ را با گیره بستم؛ و کریسمسی که بهخاطر بهدنیا آوردن یک بچه نتوانستم هنگام باز کردن هدایا در کنار فرزندانم باشم و آنها از این بابت ناراحت شدند.
برای جبران افزایش حجم کار و اینکه چهارشنبهها را همچنان تعطیل نگاه دارم، پرسنل بیشتری استخدام کردم- یک بهیار و یک پرستار دیگر. با افزایش کاغذبازیها، یک منشی و یک تکنیسین آزمایشگاه هم استخدام کردم.
بچهها بزرگتر شدند، علایق ما هم کمکم تغییر کرد و موسیقی و رقص را به برنامه چهارشنبهها اضافه کردیم. من رقص باله را انتخاب کردم و حتی در رقابتهای محلی رقص هم شرکت کردم. در برنامههای بچهها هم شرکت میکردم- فوتبال، چوگان، گروه کُر، موزیکال، نمایش اسب، کنسرت ویولن و…
کمکم بهنظرم میرسید چهارشنبهها کافی نیست- بخشی از تعطیلات آخر هفته را هم میخواستم. یکشنبه همیشه متعلق به خانواده بود: کلیسا، شامهای خانوادگی و تمرین موسیقی. الان بیرون رفتن و مسافرت هم اضافه شده بود. گاهی همراه با بچهها و گاهی بدون آنها. شروع کردم به شرکت در کنفرانسهای خارجی در جاهایی مثل آفریقای جنوبی، مکزیک، فلوریدا و کانادا.
مسافرت فوقالعاده بود- مرا از وضعیت پزشکی در سایر کشورها آگاه میکرد. دیدگاههای تازهای پیدا میکردم و کمک میکرد به دخترانم نشان دهم که میتوان در کنار کار سخت، خوش گذراند.
این اولین سال آرام من طی این سالهاست. همه فرزندانم به کالج رفتهاند. البته روزها همچنان با کار مشغول هستم ولی بعدازظهرها طولانی و کسلکننده شده است. اولین هفتهای که با آشیانه خالی روبهرو شدم، نگاهی به اطرافم انداختم و از خود پرسیدم: «حالا چی؟»
یکبار یکی از همکارانم میگفت کار مثل یک عاشق حسود است: اگر شنبه را به او بدهی، آن را میگیرد- و یکشنبه و شبها و تعطیلات را میگیرد و میگیرد و میگیرد. ولی هرگز وقتی را که گرفته پس نمیدهد. میدانستم که ساعات خالی را میتوانم با کار بیشتر پر کنم- فقط کافی بود به منشی زنگ بزنم تا به بیماران بیشتری وقت بدهد. حتی میتوانستم چهارشنبهها را مریض ببینم. اینطوری دلم برای بچهها هم کمتر تنگ میشد.
ولی کمکم فهمیدم راه حلش این نیست. بله! همیشه کارهایی برای انجام دادن بود. ولی آن کارها مرا خوشحال نمیکرد. فقط مشغول میشدم. شاید پولدارتر میشدم. ولی برای خرج کردن آن وقت نداشتم. باید دوباره تنوع ایجاد میکردم.
تصمیم گرفتم یک قایق بادبانی بخرم. میخواستم گواهینامه کاپیتانی بگیرم. چهارشنبهها و گاهی آخر هفتهها را قایقسواری میکردم. کلاس رقص را نیز دوباره شروع کردم و تصمیم گرفتم به نواختن پیانو بپردازم که مدتها بیخیالش شده بودم.
یک مربی خوب پیدا کردم و شروع کردم به تمرین قطعههایی که مدتها پیش یاد گرفته بودم- بتهوون، راخمانینوف و قطعههای دیگری که هنگام خستگی از کار یا دلتنگی برای بچهها، حس خوبی ایجاد میکرد.
متوجه شدم که با این اقدامات، روحیه کاریام که شروع به افت کرده بود، بهتدریج بهتر شد. دیگر کاغذبازی و مقررات برایم اعصابخردکن نبود. تمرکز و قدرتی که برای هدایت قایق در من ایجاد شده بود، به ابزرای تبدیل شد که در محیط کار به دادم میرسید.
پیانو آرامشبخش بود. یک ساعت نواختن پیانو پس از پایان کار، خستگی را از تنم میزدود و چهارشنبهها همچنان حرمت خود را برایم حفظ کرده بود.
البته همه قایقسواری یا نواختن پیانو را دوست ندارند. ولی هر مریض که وارد مطبم شود و نگران استرس باشد، یک نسخه از من دریافت میکند که در آن نوشتهام هر روز یک ساعت را به شارژ باتریهای خود اختصاص دهید. هر هفته یکبار برنامهای بگذارید تا شادابی خود را بازیابید. من این کار را چهارشنبهها انجام میدهم.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
این سری ازنوشته ها واقعا،نه تنها برای پزشکان وجامعه ی پزشکی بلکه برای درصد بسیاری از مردم قابل استفاده وبهره بری است، در حقیقت درسنامه است. قدردان کوشش های دکتر بابک عزیزافشاری باشیم و نیز میناگری های دکتر مسعود جوزی عزیز در انتشار این نوشته ها. من واقعا از خواندن آنها لذت و بهره بردم. موفق باشید.