پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

انفجار سکوت

بدست • 7 جولای 2015 • دسته: داستان

دکتر شهریار خاقانی

هر چقدر دریچه‌‌های کولر ماشین را به سمت دیگری می‌زدم، باز احساسش می‌کردم. باد خنک تا درون مفصل زانوی چپم نفوذ کرده بود و دردش‌ را به‌مراتب بیشتر می‌کرد. کف دست چپم را گذاشتم روی زانویی که درد می‌کرد. احساس می‌کردم گرمای دستم تا اعماق مفصل دردناک وارد می‌شود و دردش را کم می‌کند. این درد یادگاری تصادف وحشتناک چند سال پیش بود.
به خاطرات آن ‌روز‌ها فکر می‌کردم که ناگهان اتومبیل جلویی پس از برخورد با حفاظ به سراشیبی کنار جاده سقوط کرد. از آن‌جا ‌که احساس می‌کردم می‌‌توانم کمک کنم، سریع کنار جاده پارک کردم و پیاده شدم. اتومبیل دیگری هم پشت سر من پارک کرد که سه جوان از آن پیاده شدند و مثل من با سرعت به آن طرف دویدند. با وجود این‌که به اقتضای شغلم نباید دستپاچه می‌شدم ولی صدای فریاد سرنشینان حادثه دیده مضطربم کرده بود.
اتومبیل به پهلو قرار گرفته و تمام شیشه‌‌هایش شکسته بود. بوی بنزین پخش شده و تمام کف و دور و بر ماشین پر از بنزین بود. بنا به تجربه‌ای که داشتم نباید ماشین را تغییر وضعیت می‌دادند و سرنشینان باید در همان وضعیت از شیشه‌ی جلو یا عقب یا دری که در حال حاضر به سمت بالا باز می‌شد، خارج می‌شدند. سعی کردم از سه جوان حاضر کمک بگیرم تا مسافران اتومبیل را خارج کنم که ناگهان متوجه شدم تلاش می‌کنند اتومبیل را برگردانند. توضیح دادم که احتمال انفجار وجود دارد و خواهش کردم به‌ آرامی کمک کنند تا مسافران سالم خارج شوند. توجه نمی‌کردند و با همدیگر هماهنگ می‌شدند که با شماره‌ی ‌‌یک، دو و سه فشار بیاورند.
جمعیت کمک‌رسان زیاد شده بودند. به همه توضیح دادم که من پزشکم. باید بدون تغییر وضعیت ماشین و با روش‌های اصولی سرنشینان را خارج کنیم. گفتم اجازه ندهید اتومبیل را به حالت نرمال خود برگردانند. اشاره‌ی من به‌ آن سه جوان بود.
با کمک مردم کار‌ها به‌خوبی پیش می‌رفت. همه جز این‌ سه جوان همکاری می‌کردند. نیرو‌های امدادی خبر شدند و خوشبختانه غیر از راننده بقیه‌ی خانواده آسیب خاصی ندیده بودند. تلاش‌های این‌ سه جوان اما هنوز ادامه داشت. مردم از دست‌شان عصبانی بودند. همه منتظر آتش‌نشانی بودند تا درباره‌ی اتومبیل تصمیم بگیرد.
باید به سر کارم می‌رسیدم. آرام از جمع دور شدم و داشتم از سربالایی خاکی کنار جاده بالا می‌‌رفتم که صدای انفجار وحشتناکی شنیدم. گوشم سوت ‌کشید. گرد و خاک زیادی بلند شده بود و شعله‌‌های آتش از اتومبیلی که دیگر روی چرخ‌هایش بود، زبانه می‌کشید. سه جوان در حالی که قیافه‌ی حق‌به‌جانبی گرفته بودند، از مردم جدا شدند. همه‌ی مردم ساکت بودند. صاحب زخمی اتومبیل دستانش را روی سرش گذاشت و ناله کرد. بدبختی در چشمانش موج می‌زد.21
در حالی‌ که طرف ماشینم می‌رفتم، با خودم فکر می‌کردم چطور می‌شود در شرایطی این‌چنین بحرانی، چند جوان عامی بی‌تدبیر نظرات خود را تحمیل کنند و باقی مردم فقط نظاره‌گر باشند و هیچ واکنشی نشان ندهند. هیچ‌کس از اکثریت خاموش دور و بر به آن سه جوان بی‌تدبیر اعتراض نکرد. تنها کاری که کردند از صحنه‌ی حادثه فاصله گرفتند تا از این شیرین‌کاری آسیبی نبینند. زیر لب نفرین می‌کردند… اما ضرر و زیان این‌ خانواده‌ی بخت‌برگشته را چه کسی باید می‌داد؟
استارت زدم ماشین راه افتاد. از بازی با دریچه‌‌های کولر خسته شده بودم. کولر را خاموش کردم.

دکتر شهریار خاقانی
دبیر هیات مدیره‌ی انجمن پزشکان عمومی ایران

برچسب‌ها: ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.