در مطب…
بدست پزشكان گيل • 15 اکتبر 2015 • دسته: داستاندکتر شهریار خاقانی
رنگ چای
خیلی خسته بودم. روز پرکاری بود. تمام امیدم به چای روی میزم بود که خنک شود و با خوردنش خستگیام را مثلاً بهدر کنم. در اتاقم باز شد و مریض وارد شد. از روی صندلی نیمخیز بلند شدم و با اشارهی دست گفتم: «بفرمایید!» مریض شروع کرد که: «پهلوهام درد میکنه. مدتییه سوزش ادرار دارم و رنگ ادرارم…»
مکثی کرد. انگار دنبال چیزی میگشت. همهجای اتاق را دید زد و وقتی چای روی میز را دید، گفت: «بله؛ رنگ ادرارم دقیقاً رنگ چایی شماست!»
کارهایش را انجام دادم و رفت بیرون. پرسنل خدماتی را صدا کردم، گفتم: «این چایی رو ببر یکی دیگه بیار.» بعد یک لحظه فکر کردم، گفتم: «چایی نمیخوام. یه لیوان آب خنک بیار. ممنون…»
احترام شما بیشتره
تا چند سال پیش مطب خیلی شلوغ بود. یکی از همان روزها صدای منشی میآمد که از ورود کسی ممانعت میکرد. او هم میگفت: «برای دکتر هدیه آوردم، باید ببرم توی اتاق.» صدای کشیده شدن گونی روی زمین و سر و صدای مریضها با هم مخلوط شده بود. بلند شدم تا قایله را بخوابانم.
مش یدالله بود. یک گونی پر از بلال آورده بود. گفتم: «یدالله بیا تو. زحمت کشیدی. اینکه خیلی زیاده. ما دو نفر بیشتر نیستیم، دو سه تا بلال برامون بسه.» تعارف بالا گرفت ولی در نهایت یدالله برنده شد. تشکر کردم. موقع رفتن برگشت و گفت: «آقای دکتر، من اینا رو برگردونم باید بریزم جلوی گاوهام جای علوفه بخورن. شما بخوری ما خوشحال میشیم. بههر حال شما احترامتون بیشتره!»
ازش خیلی تشکر کردم. هنوز مریض من است ولی پیر پیر شده. باز هم ازش تشکر میکنم.
دکتر شهریار خاقانی
دبیر هیات مدیرهی انجمن پزشکان عمومی ایران
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل