چگونه پزشک بهتری شدم
بدست پزشكان گيل • 29 اکتبر 2020 • دسته: تیتر اول٬ داستان٬ مسابقه نویسندگی پزشکی ایالات متحدهمسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۹
ترجمه: دکتر بابک عزیز افشاری
این پست با افزوده شدن مقالات جدید از مجله بهروز خواهد شد.
سال گذشته مجله مدیکال اکونومیکس و Modern Medicine Network دوازدهمین دوره مسابقات نویسندگی پزشکی ایالات متحده را برگزار کردند. در این مسابقه از پزشکان خواستند درباره مسایل زیر بنویسند: یک تجربه بهیادماندنی با بیماران، اشتباهی که درس ارزشمندی از آن آموختند، یک پند بزرگ از یک استاد، ایدهای که نحوه طبابت آنان را متحول ساخت، یا هر چیز دیگری که حس میکنند پزشک بهتری از آنان ساخته است. به روال هر سال، جوایزی به نفرات برتر اهدا شد. امسال جایزه نفرات اول تا سوم این مسابقه به ترتیب ۲۵۰۰، ۱۵۰۰ و ۱۰۰۰ دلار بود و همچنین، نوشتههای برتر در مجله مدیکال اکونومیکس (و برای پنجمین سال متوالی در «پزشکان گیل») منتشر شد.
منبع: medicaleconomics.com/writers-contest
مقالات مسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۵
مقالات مسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۶
مقالات مسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۷
مقالات مسابقه نویسندگی پزشکی ۲۰۱۸
دیپلم افتخار:
درمان در امتداد سفر زندگی
دکتر لیزا لارکین
دکتر لارکین (Lisa Larkin, MD) متخصص داخلی در سینسیناتی، اوهایو است.
وقتی میگویم «زندگی یک سفر است»، فرزندخواندگانم به من چپچپ نگاه میکنند و میخندند، چون زیاد این را میگویم. منظورم این است که زندگی مسیری طولانی و پرپیچوخم است و برای همه ما، چیزی که هویت، ماهیت زندگی و دیدگاه ما از جهان را پیوسته شکل میدهد، تجربیاتی است که در طول این مسیر کسب میکنیم.
بهعنوان یک فرد و بهعنوان یک پزشک، از این بابت مطمئن هستم. امروز نسبت به ۳۰ سال پیش، سن و عقل بیشتری دارم و پزشک بهتری هستم. و میدانم که این کلیت سفر زندگی من است که به من شکل داده و تعاملات من با بیمارانی که در طی این سالها امتیاز مراقبت از آنان را داشتهام، و این از من پزشک بهتری ساخته است.
این روزها، در حالی که شاهد تحصیل دخترم در دانشکده پزشکی و تلاش و پشتکار او در مطالعه و امتحانات هستم، سعی میکنم نصیحتش کنم و دیدگاه خود را به او بگویم، ولی دریغ از گوش شنوا، که البته تعجبی هم ندارد. چیزی که میدانم این است که او هم یک دانشجو مانند بقیه است. زندگی متعادل بهعنوان یک دانشجوی پزشکی همیشه سخت است. خودم در همان مرحله از زندگی حرفهای بهیاد دارم که بهعنوان یک پزشک آینده فکر میکردم همه چیز را میدانم.
میخواستم پزشک بزرگی شوم، و معتقد بودم پاسخ در چسبیدن به کتاب است. تنها با گذشت زمان بود که متوجه شدم پزشک بزرگ بودن نیاز به چیزهای بسیار بیشتری دارد.
یکی از اولین موقعیتهای رشد من با مادرم شکل گرفت- اغلب چنین است. دومین فرزندم را هفتماهه باردار بودم که سرطان ریه مرحله ۴ مادرم را تشخیص دادم. هنگام تشخیص دچار افیوژن شدید پریکارد بود و من بهعنوان یک دختر پزشک پیشآگهی آن را میدانستم.
بههم ریخته بودم و بلافاصله تسلیم غم شدم. با ما به سینسیناتی آمد تا درمانش را شروع کند. روزی که پسرم را از بیمارستان به خانه آوردم، تولدش را بهعنوان نمادی از چرخه حیات جشن گرفت و هر دو ما در اختلاط شادی و غم گریستیم.
روز بعد او را در اولین جلسه شیمیدرمانی همراهی کردم. با پیشرفت بیماری او، حس میکردم مهم است که درباره پیشآگهی مستقیماً با خودش صحبت کنم، اغلب با این جمله که تنها چند هفته تا چند ماه فرصت دارد. تصورم این بود که آن اطلاعات به او امکان میدهد تا آماده شود و به ما فرصت میدهد تا درباره موضوعات مهم صحبت کنیم. من پشتپرده تلاش داشتم خود را به هر روی برای مرگ او آماده و مسایل غیرقابل کنترل را کنترل کنم. حال میفهمم که در خطا بودم.
چیزی که او چند روز پیش از مرگش به من گفت، روش طبابت مرا عمیقاً دگرگون ساخت. او به من گفت وقتی یک بیمار سرطانی به مرگ نزدیک میشود، تنها چیزی که برایش باقی میماند امید است، و با اینکه میداند نیت من خیر بوده، و من تلاش داشتم با طرح واقعیت به او کمک کنم، ولی این کار امید او را گرفت.
پس از فوت او، بیماران سرطانیام را به روشی کاملاً متفاوت و بهنظرم بهتر درمان کردهام.
حتی در پایان راه، وقتی آنان در حال احتضار هستند، احتیاط میکنم تا به آنان امکان بدهم همچنان امیدوار باشند، و در امتداد سفر زندگی خود تا رسیدن به آرامش حرکت کنند.
بیمار دیگری نیز، که این یکی بسیار جوانتر بود، زندگی مرا تغییر داد. او در ۳-۲۲ سالگی در حین بازی تنیس با خانوادهاش دچار تشنج شد و تشخیص یک تومور بزرگ مغز داده شد. پس از جراحی و خارج کردن تومور، نیمی از بدن او فلج شد و در بستر افتاد و حتی نمیتوانست از عهده مراقبت از خود برآید. ویزیت او در بیمارستان و سپس در مرکز توانبخشی، یکی از مهمترین تجربیات من در طول زندگی حرفهای است. ۱۰ روز پس از جراحی، او در حالی که برای فضای حاجت نیاز به کمک داشت، با یک آینده بسیار مبهم، همچنان امیدوار، مثبت، مهربان، و با دوستان و خانوادهاش گرم بود.
من دستنوشته او را که برای تشکر از مراقبت و حمایت من فرستاده بود، مانند یک گنج نگاه داشتهام. با تلاش بسیار و روحیه پیوسته مثبت، او بهتدریج بهبود یافت و اختلالات عصبی عمدتاً برطرف شد. در عرض چند ماه شروع به راه رفتن کرد و بر سر کار خود در شیکاگو برگشت.
او سه سال بعد عاشق زنی شد که او نیز از سرطان نجات یافته بود؛ و با هم ازدواج کردند. بدبختانه، همان زمان متوجه شدند سرطان او عود کرده است. او را طی ماههای پیش از مرگش دیدم. شجاعت و قدرت او بینظیر بود. او تنها چند هفته پیش از تولد پسرش، فوت کرد. او در ماههای پایانی زندگی خود همچنان امیدوار و شاد بود و هرگز شکایتی نداشت.
او با روشی که زندگی کرد به من آموخت چگونه زندگی کنم، هدیهای بدون برچسب قیمت. آنچه بیمارانم، شامل مادرم و مرد جوان مبتلا به سرطان، طی این سالها به من آموختهاند بر اینکه من بهعنوان یک فرد چه کسی هستم، و بر نحوه کارم تاثیر گذاشته است. این چیزی است که درمان آنان را به چنین موهبتی تبدیل میکند.
مشاهده ازخودگذشتگی بچهها برای والدین پیر و بیمار، عشقی که زوجهای سالمند وقتی بیمار و نحیف میشوند نسبت به هم ابراز میکنند، قدرتی که بیماران در مقابله با یک تشخیص دهشتبار نشان میدهند، سخاوت افراد وقتی دیگران نیاز به کمک دارند، و شجاعتی که آنان هنگام نزدیک شدن مرگ از خود نشان میدهند- همه اینها درسهای بزرگی درباره زندگی و عشق به من داده است. همچنین به من کمک کرده تا آنچه را آموختهام با سایر بیماران به اشتراک بگذارم. بههمین دلیل درمان آنان در امتداد سفری که داشتند، یک امتیاز فوقالعاده است.
سپس این تشخیص سرطان پستان خودم در ۴۹ سالگی بود که بیش از آنچه تصور میکردم ممکن است به من آموخته، و بیش از پیش شیوه مراقبت من از بیمارانم را تحتتاثیر قرار داده است. بهعنوان یک متخصص سلامت زنان، تمرکز من بر درمان زنان میانسال- یائسگی، تغییرات سلامت جنسی و پس از ابتلا به سرطان پستان- بوده است. حال، وقتی در جمع سخنرانی میکنم، میتوانم به آنان بگویم که دقیقاً با آنچه بسیاری از بیمارانم تجربه میکنند، در حال زندگی هستم- یائسگی ناشی از شیمیدرمانی، اختلال عملکرد جنسی، فیبروز اشعه و غیره. در اتاق معاینه، میتوانم با بیمارانم طوری ابراز همدردی کنم که بدون تجربه خودم نمیتوانستم این کار را انجام دهم.
ولی بزرگترین موهبت تشخیص سرطان من این بود که به عمیقترین شکل به ارزش روابط نزدیک و صمیمانه پی بردم. خانواده، دوستان، بیماران و جامعه طوری از من حمایت کردند که قبلاً نمیدانستم ممکن است. هرگز طوری که در زمان درمان احساس کردم، حس دوست داشته شدن نکرده بودم. تجربه آن عشق، و حس قدرشناسی که اکنون نسبت به زندگی و حرفهام دارم، با کلمات قابل توصیف نیست. ساده بگویم، از من یک فرد بهتر ساخته است. و نیز، بله، یک دکتر بهتر.
دیپلم افتخار:
بازگشت به اصول
دکتر تریسی چن
دکتر چن (Tracy Chen, MD) رادیولوژیست و متخصص تصویربرداری پستان است.
«دکتر میم ترسناک است.»
کمتر از دو هفته از انترنی من میگذشت. طوری یقه روپوش سفیدم را چسبیده بودم که انگار هر لحظه ممکن است استاد آن را از تنم دربیاورد و مرا به دانشکده پزشکی بازگرداند. تصور نمیکردم بیشتر از این از چیزی بترسم، ولی صحبتهای کوتاه سالبالاییها ترس مرا بیشتر کرد. حتی او را هرگز ندیده بودم، ولی میترسیدم. موفق شده بودم در طول هفتهای که در بخش زنان بودم، از مواجهه با او برحذر باشم، ولی در روز کشیک، شانس با من نبود.
ارشد من آن روز صبح، در حالی که شاهد لبخند مضطرب من بود، روی شانهام زد و سپس مرا همراه او برای ویزیت بیماران پس از زایمان به طبقه بالا فرستاد.
دکتر میم موهای مشکی پرپشتی داشت، ناخنهایش را با ظرافت لاک تیره زده، و گوشوارههای نقرهای آویخته بود. وقتی به تو نگاه میکند، مانند پروانهای هستی که زیر درخشش نور میخکوب شدهای و او مطمئناً میداند تو تمام وقت آزاد دیشب را بهجای خواندن مقاله ژورنال کلاب آن هفته درباره استفاده از میزوپروستول در القای زایمان، صرف تماشای نتفلیکس کردهای. وقتی جلوی در اتاق اولین بیمار رسیدیم، با «خب، ام، این خانم…» شروع کردم و سپس، در حالی که همزمان تلاش میکردم تپق نزنم، همه حواسم را جمع کردم تا فراموش نکنم این بیمار کدامیک از آن پانزده تایی است که امروز صبح دیدهام.
دکتر میم بهسرعت به دادم رسید: «تریسی، بیمارانت را چطور معرفی میکنی؟» ترسم یکهو به اوج رسید. بیاعتنا به پاسخ نامفهوم من، ادامه داد: «با علایم و شرححال شروع کن. سپس معاینه، آزمایش و تصویربرداری. ارزیابی و طرح درمانی. وقتی هر بار به همین ترتیب انجامش بدهی، کمتر ممکن است چیزی یادت برود. خوب؟ حالا دوباره شروع کن.» آن روز، ویزیت بیماران پس از زایمان باید تقریباً سهبرابر زمان معمول طول کشیده باشد، ولی در انتها، هر بار مطابق روال معرفی میکردم.
علایم، شرححال، معاینه، آزمایش، تصویربرداری، ارزیابی و طرح درمانی. این به تکیه کلام من تبدیل شد. همهجا، در حالی که دنبال پرونده یک بیمار میگشتم تا یافته جدیدی را به ارشد اطلاع دهم، در حالی که در انتظار آسانسور این پا و آن پا میکردم، و در حین نوشتن شرححال، این را تکرار میکردم. هر بار کارها را به همان ترتیب انجام بده، و احتمال آن کمتر خواهد بود که چیزی را فراموش کنی.
با ورود به دستیاری، بیمارانم بیشتر و پیچیدهتر میشدند. حجم جزییاتی که ممکن بود فراموش کنم افزایش مییافت. رشته زنان و زایمان بسیار گسترده و از این حیث منحصر بهفرد است. ما پیشقراول طب زنان و جراحی زنان هستیم، در حالی که تجربه جراحی ما نسبت به سایر همکاران جراح کمتر است و مجبور هستیم علاوه بر مراقبتهای اولیه زنان، در زایمان هم مهارت کسب کنیم.
عجیب نیست که صحبتهای زیادی در زمینه تفکیک دوره دستیاری به دور رشته مجزای زنان و زایمان، افزایش طول دوره دستیاری، و انتقاد از افزایش تعداد دستیاران و اینکه مهارت کافی کسب نمیکنند، بهگوش میرسد. بهعنوان یک دستیار سال سوم، با این احساس بههیچوجه غریبه نیستم که پرونده یک بیمار را بهدنبال یک جراحی بزرگ سرطان تخمدان باز کنم و از شدت اضطراب اینکه با این بیمار چه باید بکنم خرد شوم.
هر بار که در هم میشکنم، به اصول بازمیگردم. با بیمار حرف میزنم. شرححال را مرور میکنم. علایم حیاتی را کنترل میکنم. به محل برش جراحی نگاهی میاندازم. دستی به شکم بیمار میزنم. نتیجه آزمایشها را چک میکنم تا بهروز باشد. گزارشهای نهایی رادیولوژیست را مرور میکنم.
ارزیابی خود را انجام میدهم و طرح درمان را مشخص میکنم. اگر جایی به بنبست خوردم، از ارشد میپرسم (بیاعتنا به این پرسش که وقتی خودم ارشد شوم چه خواهم کرد). این روش دقیق برای نظم دادن به اینکه درباره بیماران چگونه فکر کنم و چگونه آنها را به دیگران معرفی کنم، در لحظات بحرانی به داد من میرسد. مطمئن هستم که اگر هر بار کارها را به همین ترتیب انجام دهم، کمتر احتمال دارد چیزی را فراموش کنم و بیشتر احتمال دارد که دکتر خوبی باشم.
در یکی از کشیکهایم، وقتی دستیار سال دو بودم، در حالی که دستیار ارشد بهشوخی میگفت من میتوانم بهجای دستیار سال سوم هم کشیک بایستم، تلفنی از بخش اورژانس داشتم که مربوط به یکی از بیماران انکولوژی (سرطانشناسی) زنان بود؛ یک خانم دوستداشتنی و خوشمشرب که چند ماه پیش هیسترکتومی (جراحی برداشتن رحم) شده بود. این بار، علت مراجعه این بود که صبح آن روز در دستشویی احساس کرده بود چیزی از واژن او دفع شده است.
یک روز قبل، او به یک جشنواره لالههای محلی رفته بود و مدت زیادی پیادهروی کرده بود. نگران بود و نمیدانست چه شده است. مشکل این بود که بخیه جراحی او باز شده بود. همین که نوک انگشتم بخیه باز شده را لمس کرد، دلم هری ریخت. معاینه را متوقف کردم. آهسته به پرستار اورژانس گفتم: «لطفاً بیمار را در وضعیت ترندلنبرگ (خوابیده به پشت) قرار دهید.» در حالی که ترس وجودم را فرا گرفته بود، آن کلمات را تکرار کردم: علایم، شرححال، معاینه، آزمایش، تصویربرداری، ارزیابی، و طرح درمانی.
وقتی داستان آن بیمار را برای استادم از پشت تلفن بیان میکردم، یا برای ارشد پیامک میزدم، یا به بیمار اطلاع میدادم که احتمالاً قرار نیست آن شب بیمارستان را ترک کند، تکرار آن کلمات بهترتیب باعث میشد لحن مطمئنی داشته باشم. کاملاً ترسیده بودم ولی چون اصول را مد نظر داشتم، چون این را از دکتر میم بهخوبی آموخته بودم، بیمار بهموقع درمان لازم را دریافت کرد.
حال کمتر میترسم. هر تابستان که میگذرد، دقت میکنم که کمتر به چشمان انترن جدیدم، در حالی که شجاعانه تلاش میکند بر نفسنفس زدن خود غلبه کند، زل بزنم. وقتی با کلیات کار آشنا شدند و گوشه و کنار بخشها را یاد گرفتند، نوبت به دستیاران جدید و اساتید میرسد. سعی میکنیم واقعیتها را بگوییم.
میگویم: «دکتر میم ترسناک است، ولی باعث شد دکتر بهتری باشم.»
دیپلم افتخار:
استفاده غیرمنتظره من از پستپارتوم
دکتر نیکول باتاگلیولی
ترجمه: دکتر هدیه حجفروش
دکتر باتاگلیولی (Nicole Battaglioli, MD) استادیار پزشکی اورژانس در آتلانتا است.
بعد از چهار ساعت زور زدن، بسیار خسته شده بودم. «نیکول، دیگر نمیتوانی هی زور بزنی! ما میتوانیم زایمان با فورسپس را امتحان کنیم و اگر موثر نبود، سزارین انجام خواهیم داد. بنابراین در صورت لزوم تو را به اتاق عمل میبریم. خودت میخواهی چهکار کنیم؟» متخصص زنان و زایمانم یک جواب میخواست. چشمانم از اشک خیس شده بود. اشک ریشه در ترس دارد و از خستگی بهدنیا میآید.
در آن لحظه من دیگر پزشک نبودم، بیمار بودم و هیچ کنترلی بر وضعیت موجود نداشتم. نمیتوانستم از سالها آموزش و دانش پزشکی خود برای تصمیمگیری منسجم در مورد مراقبت از خودم استفاده کنم. این یکی از مهمترین تصمیماتی بود که تا آن زمان باید میگرفتم. به متخصص زنان و زایمانم نگاه کردم و از او پرسیدم که اگر بهجای من بود چه میکرد. او در پاسخ، نرده کنار تختم را بلند کرد و آماده شد تا مرا به اتاق عمل منتقل کند. فقط مجبورش کردم قول بدهد که من و بچه سالم خواهیم ماند!
برای آماده شدن برای زایمان راهی اتاق عمل شدیم؛ جایی که تیم پزشکی خود را ملاقات کردم- دهها چهره در اسکرابهای آبی روشن و ماسکهای جراحی. بهعنوان یک پزشک، هر روز چنین افرادی را میدیدم اما بهعنوان بیمار، ترسیده بودم. وقتی متخصص بیهوشی حسگرها و مانیتورها را به من وصل میکرد، پرستارم دستم را در دستانش نگه داشته بود. همسرم عصبی کنارم نشسته و منتظر ورود عضو جدید خانوادهمان بود.
۳۰ دقیقه بعد، برای اولین بار پسر تازه متولد شدهام را در آغوش داشتم. هنگامی که آن لحظه باورنکردنی را در حضور شوهرم و نزدیک به ۳۰ پرسنل پزشکی دیگر در اتاق عمل احساس میکردم، غرق در شادمانی بودم. پس از زایمان اوون، تیم پزشکی با جدیت روی هر دوی ما کار کردند. اوون را ارزیابی کردند و مراقب نفس کشیدن او بودند. دریافت ساعتها اکسیتوسین و منیزیم منجر به خونریزی پس از زایمان در من شده بود و تیم مامایی برای جلوگیری از خونریزی تلاش فراوانی کردند. زمانی که متخصصان بیهوشی به احیای من کمک میکردند، پرستارم همچنان به من آرامش میداد و من با وجود احساس ضعف و ناتوانی، متواضع و سپاسگزار بودم.
روزها و هفتههای بعد از بهدنیا آمدن پسرم، زندگی به من خیلی سخت گرفت. کمخونی زیاد، باعث شد کارهای سادهای مثل بالا رفتن از پلهها یا شستوشو برایم کارهایی فرسایشی بهحساب آیند. برای اندازهگیری فشار خون و انجام تست خون در آزمایشگاه بهطور مرتب هر دو هفته یک بار با متخصص زنان خود ویزیت داشتم.
احساس میکردم یک قدم زدن ساده از اتومبیلم تا مطب دکتر کیلومترها طول میکشد و همیشه با خستگی و تنگینفس میرسیدم. در خانه سعی میکردم تا کارهای ساده خانهداری را انجام دهم ولی ساعتها مشغول شیر دادن یا گیر افتادن با پمپ شیردوشی پستان بودم. من یک زامبی شیرده آنمیک شده بودم که همیشه کمبود خواب داشتم و فقط با چیپس، بیسکویت کرمدار و مکملهای آهن راه میرفتم.
یک هفته پس از زایمان، احساس افسردهخویی پس از زایمان من تبدیل به اضطراب و افسردگی شدید شد. تلاش میکردم تا بتوانم بین زندگی جدیدم و احساساتم تعادل برقرار کنم. آموزش پزشکی مرا برای تجربه پس از زایمان آماده نکرده بود و من مجبور بودم حتی برای سادهترین تصمیمات روزانه، انرژی زیادی صرف کنم و بجنگم.
در بخش اورژانس، من یک «متخصص» در تصمیمگیری بودم و وظیفه داشتم در یک شیفت معمولی، هزاران تصمیم بگیرم اما حالا تمرکزم را از دست داده بودم. در یکی از ویزیتهای پس از زایمان، متخصص زنانم با دقت به سیر اتفاقات من گوش کرد، در حالی که من اشک میریختم و احساساتم را بازگو میکردم. سپس به آرامی به من گفت: «فکر میکنم باید به یک همکار روانپزشک مراجعه کنی.»
من افسردگی و اضطراب پس از زایمان را تجربه میکردم- چیزی که با وجود پزشک بودن، درباره آن چیزهای کمی میدانستم. افسردگی پس از زایمان شایع است و از هر ۷ زن یک نفر را مبتلا میکند. آمارها احتمالاً بهدلیل تشخیص داده نشدن بسیاری از موارد و کمتر گزارش شدن، شیوع این بیماری را کمتر از واقعیت نشان میدهد. اکثر زنان تا شش هفته پس از زایمان، پزشک یا مراقبان سلامت خود را نمیبینند، بنابراین تشخیص و درمان اختلالات خلقی پس از زایمان حتی دشوارتر میشود. علاوه بر این، مطالعات میزان اضطراب پس از زایمان را ۹ درصد و میزان اختلالات وسواسی پس از زایمان را بین ۳ تا ۵ درصد نشان میدهد.
من قبل از اینکه به سر کار برگردم، سه ماه در خانه ماندم. سه هفته بعد از بازگشت به کار، در بخش اورژانس خودم از یک خانم که تازه مادر شده بود، مراقبت کردم. او با نگرانیهای روانپزشکی روبهرو شده بود و من باید یک غربالگری پزشکی قبل از ویزیت روانپزشکیاش، انجام میدادم. در کنارش روی یک صندلی نشستم و وقتی احساس بیکفایتی، اضطراب و گاهی افکار عجیب و غریب پارانویایی خود را توصیف میکرد، به همه ماجرای تلاش او در خانه گوش دادم.
به او گفتم که او را درک میکنم چرا که همین چند ماه پیش همین احساسات را تجربه کردهام. گفتم که راهی برای بازگشت به شخصی که قبلاً بوده وجود دارد، به شخصی که خود حقیقی اوست. من از این فرصت که توانستم با او ارتباط پیدا کنم- بیشتر از تمام فرصتهایی که در مدت طولانی طبابتم با بیمارانم داشتم- سپاسگزارم.
در بخش اورژانس همواره با افرادی زیادی که تازه پدر و مادر شدهاند، روبهرو میشوم. آنها عزیزان تازه متولد شده خود خود را بهدلیل نگرانیهایی به اورژانس میآورند که از نظر اغلب پزشکان، بسیار ساده هستند. صورت آنها خسته و پر از نگرانی است. اکنون این والدین جدید را با وضوح بهتری میبینم. آنها برایم فراتر از یک همراه بیمار هستند- آنها خود نیز به توجه من احتیاج دارند و من فرصتی دارم که در مورد علایم و نشانههای ترس، اضطراب و افسردگی پس از زایمان از آنها موشکافانهتر بپرسم.
میتوانم با چند پرسش ساده عشق و دلسوزی باورنکردنی به آنها نشان دهم: «چطور میخوابی؟ کی آخرین بار غذای سالمی خوردی؟» میتوانم با آنها ارتباط انسانی برقرار کنم حتی اگر استرس و کمخوابیشان باعث شده باشد احساس ضعف شخصیت داشته باشند. از همه مهمتر، میتوانم با آنها همدلی کنم و علاوه بر وظیفهام که معاینه و معالجه عضو کوچک و جدید خانواده است، به خودشان و خانوادهشان هم اهمیت دهم.
پسرم از بسیاری جهات باعث شد پزشک بهتری باشم. حالا من صبورتر و همدلتر هستم. خطی که پزشک را از بیمار جدا می کند بسیار نازک است و این چیزی نیست که از آن بترسیم. تجربیات مشترک و انسانیت میتواند طبابتمان را قویتر کند. با گذشت زمان از آسیبپذیری کامل و ناتوانی، سرانجام پزشک بهتری شدم.
رتبه سوم:
چگونه گوش دادن را بیاموزیم
دکتر راشل فلیشمن
دکتر فلیشمن (Rachel Fleishman, MD) متخصص نوزادان در فیلادلفیا است.
درمان یک کودک بهشدت بدحال، اغلب شامل یک لحظه پرتنش است: لحظهای که پزشک از یک خط عبور میکند و میتوان آن را بهطور غریزی حس کرد، دید و شناخت. کتب درسی به ما میگویند چگونه بین مبارزه با بیماریها برای افزایش طول عمر مفید و سختی کشیدن برای حفظ حرمت زندگی، تعادل برقرار کنیم. در این الاکلنگ، زیبایی نهفته در طب نوزادان قرار دارد؛ شفافیت بکری که با آن با خانوادهها صحبت میکنیم. یکی از سختترین درسها در پزشکی این است که هرگز نمیتوانید بفهمید چیزها چطور از آب در خواهد آمد. همیشه توافق نداریم: هر پزشکی حس متفاوتی از سنگینی این الاکلنگ اخلاقی دارد. سختتر از آن، آموختن است. اینکه واقعاً بیاموزیم تعادل اخلاقی ما، دیدگاه ما از انسانیت، چگونه باید با عقاید و تمایلات والدین کودک بیمار هماهنگ شود.
اولین شیفت واحد مراقبت ویژه نوزادان (NICU) را بهیاد دارم. سرنگهایی که داخلش شیره معده بود، و پوشکهای آغشته به مدفوع و بلغم، که شبهنگام در روشنایی نور چراغ وارسی میکردیم. آنجا، بچهای که هر روز چند سوزن در عضلات بیندندهایاش فرو میرفت تا چند کیسه مایع تیره تخلیه شود، در بین رفتن و ماندن در تقلا بود. مدتها بود که به ونتیلاتور (دستگاه تنفس مصنوعی) وصل بود. درد تکتک اقداماتی که بر روی او انجام میشد، هر روز، بر دوش گروه سنگینی میکرد. پرستاران التماس میکردند مراقبت او را گردن نگیرند. دستیاران سال بالا از اساتید میخواستند تا اجازه دهند طبیعت برنده شود.
به احساس من، هر روز زنده ماندن، جفای آشکار در حق او بود.
مادر این بچه تنها بود. همسرش در افغانستان یا عراق بود. تفاوتش آن زمان مهم بود، ولی پس از گذشت سالها، تنها چیزی که یادم مانده این است که پدر در جنگ بود. و یک تازهمادر که برای دخترش میجنگید. یک ساعت سر میزد، اغلب شبها، تا از اخبار روز دور بماند. یادم میآید چگونه استاد کنارش، روبهروی انکوباتور (محفظه نگهداری نوزاد) مینشست، و نمودارها و جزییات دردناک سوزن فرو کردنهای آن روز را شرح میداد.
بهیاد دارم قطبنمای درونیام مرا وامیداشت تا واقعیت را درباره دختر این مادر درک کنم. هر بار که یکی از اساتید تلاش میکرد به روشی متفاوت و مهربانانهتر به او نزدیک شود، مادر راه را میبست. میگفت بچهاش را به خانه میبرد. مصمم بود. و دریچههای انکوباتور را باز میکرد و دست خود را روی سر دخترش میگذاشت. در ذهنم او را در حال آواز خواندن تصور میکنم ولی مطمئن نیستم این کار را میکرد. او به من امید را آموخت.
بچه بزرگ شد ولی حالش بهتر نشد. هر سوزن جایی برای نفس کشیدن باز میکرد. پدرش مدت کوتاهی مرخصی گرفت تا او را ببیند و ما مجبورش کردیم با نوع دیگری از جنگ مواجه شود. نبرد در واحد مراقبت ویژه ما بر سر درد زنده ماندن بود. یک بچه کوچک چقدر تحمل درد دارد؟ درد آن سوزنها در مقایسه با درد قطع اندام یا خارج کردن ترکش، مضحک به نظر میرسید. او یک پدر بود؛ دخترش یک جنگاور بود.
متوجه شدم نوک عقربه قطبنمایم در حال متمایل شدن به جهتی است که والدین این کودک میخواهند. من شاهد تغییر لحن گروه برای جنگ با آنان و در مقابل، نبرد آنان برای فرزندشان بودم. ما شاهد برتری حرمت زندگی، خانواده، و بقا بودیم. او را از یک بیمارستان به بیمارستان دیگر انتقال دادیم. از اتاقی با پنج بچه دیگر که عاقبت همگی توانستند از شیشه شیر بخورند و به خانه بروند، به اتاق خودش. با توقف سوراخکاری پهلوهایش، این بار یک سوراخ در گردن او ایجاد کردیم. مادر او از خانه سازمانی به همان اتاق نقل مکان کرد. روزهایش به تخلیه ترشحات و متوقف کردن علایم هشدار دستگاهها میگذشت. هیچ بستگانی در آن نزدیکی نداشت. هیچ دوستی به او سر نمیزد. فراز و نشیب زندگی روزمره او، سفر او، با آهنگ بوق دستگاهها تعریف میشد، با اندازهگیری دقیق داروها، با گریه خاموشی که حاصل سوراخ تراشه (تراکئوستومی) بود.
برخلاف بسیاری از مواردی که دیدهام، این بچه نمرد. دستکم، نه آن وقت. حدود یک سال پس از تولدش، در حالی که از سوزنها جدا شده، و یک دستگاه در حال دمیدن زندگی از راه لولهای در گردن او بود، به خانه رفت. نمیتوانست بخندد. نمیتوانست بنشیند. حرکت چشمانش بیاختیار بود. متخصصین حیات کودک، بالونهایی از جنس فویل صورتیرنگ از گهوارهاش آویخته بودند. پدرش از جنگ بازگشته بود. برای اینکه این بچه را به خانه بفرستیم، برای شکل گرفتن این خانواده، همه کاری کرده بودیم. همه کاری. و متوجه شده بودم زندگی بدون قیممآبی (paternalism) چقدر رنجآور است.
سالها بعد، این بار بهعنوان یک استاد، مادری را چند ماه پس از فوت پسرش، برای مرور اتوپسی (کالبدشکافی) او دیدم. این کار را پیش از آن تنها یکی دو بار انجام داده بودم. مادر او پریشان بود. موها بهمدت طولانی شانهنزده و دندانها مسواکنزده. صبح همان روز بهدنبال خرس عروسکی آبی رنگی که از زمان تولد پسرش جا مانده بود، به بیمارستان محل تولد رفته بود. مدتی طولانی دور انداخته شده بود. چند قطره اشک بر گونههایش سرازیر شد. دنبال یک پاسخ بود. نه درباره علت مرگ، بلکه در اینباره که چرا این بلا سرش آمد.
این زن به من آموخت زندگی پس از مرگ یک بچه چگونه است. بوی ماندگی و عرق. یأس عمیق از اینکه هر روز بیدار شوی و ببینی که بچهات مرده و تو زنده هستی. رویای از دست رفته پوشاندن پوشک و شیر دادن و آرامش حاصل از تماس ملایم سر سنگین کودک با سینه مادر در سایهسار خاکستری شب.
اتوپسی و داستان زندگی او را مرور کردیم. درباره قلب او حرف زدیم. این مشکل، کاردیومیوپاتی (آسیب عضله قلب) اغلب ژنتیک است. چند تصویر کشیدیم. از او خواستم نزد یک متخصص ژنتیک برود و آزمایشی روی خود انجام دهد تا مشخص شود در صورت تصمیم به بچهدار شدن، چقدر احتمال تکرار این اتفاق وجود دارد. ولی او، غرق در ماتم خویش، با پسرش همچنان حس قرابت داشت. گویا پایان دادن به سوگواری به این معنی بود که بپذیرد او واقعاً رفته است.
پس از مرور اتوپسی، در حال رفتن، به فکر سالها پیش و آن مادر نظامی افتادم؛ که دخترش اگر زنده مانده باشد، اکنون یک نوجوان است. با زنده ماندن او، ما باعث تخفیف درد فراقی شدیم که هرگز التیام نمییابد. در این دیدار، برای اولین بار، واقعاً احساس کردم چگونه زنانی که فرزندشان فوت میکند، هر نیمهشب بیدار میشوند و در داغ ابدی فرزند غمگساری میکنند. والدینی که به اتاق خالی کودک میروند، با دیوارهای نقاشی شده و خرسهای عروسکی کنار پنجره، و شاید یک چراغ و پردهای با تصویر ماه.
مهربانی را به دانشجویان پزشکی به شکل امور انضمامی (concrete، امور زمانی و مکانی، حاوی معانی پیوستگی، گرد هم آمدن و چسبندگی، در مقابل امور انتزاعی و abstract که مثل اعداد یا موجودات مجرد، فرازمانی و فرامکانی هستند) یاد میدهند. بنشینید، تماس چشمی برقرار کنید، کمتر صحبت کنید، مکث کنید، جمعبندی کنید. دست را لمس کنید. اگر لازم باشد گریه کنید. مثل یک چکلیست که اقلام آن باید یکی یکی تیک بخورد تا به پاداش خاصی منتهی شود. تسلیم شدن در برابر مرگ، در برابر مصایب جمعی، یک انتخاب است. رها ساختن خود در خلاء یک نیاز. گوش دادن، واقعا گوش دادن، تا یافتن تعادل بین مقصود و رنج. و پذیرفتن اینکه شاید الاکلنگ همواره آنطور که میخواهید بالا و پایین نمیرود: اینها درسهایی است که هرگز در سر کلاس نمیتوان آموخت، ولی من، هر روز، میآموزم که چگونه گوش بدهم.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل