کاربن
بدست پزشكان گيل • 23 اکتبر 2015 • دسته: داستاندکتر شهریار خاقانی
گوشی را قطع کردم. دخترم بود. سفارش رواننویس مشکی میداد که حتماً باید میخریدم. پروندههای روی میزم را جمع و جور میکردم، چشمم به کاربن کار کرده و رنگ و رو رفتهی داخل یکی از پوشهها افتاد.
اولین بار که کاربن دیدم حدود ۵ سالم بود. پدرم یکی از کارمندان عالیرتبهی بانک بود. کاربن داخل یکی از پوشههایی بود که از اداره آورده بود تا کارهایش را انجام بدهد. کاملاً یادم هست که آن کاربن هم کار کرده و رنگ و رو رفته بود. پدرم یاد داد که آن را زیر کاغذی که دایره میکشیدم بگذارم تا نقشی را که کشیده بودم دوباره با رنگ آبی روی کاغذ زیرین ببینم. از کاربن خوشم آمده بود. یاد گرفته بودم آنچه انجام میدهم میتواند جای دگر نقش ببندد و یادگار بماند.
من و برادرم همیشه مشتری کاربنهای کهنهی پدر بودیم. مدتی بعد که کمی بزرگتر شده بودم، یک بار از پدرم خواستم کاربن نو بیاورد. دوست داشتم اثر زیباتری از نقاشیهایم بهجا بگذارم. گفت: «اگر کاربن نو بخواهی، باید بخریم. کاربن نو متعلق به بانک است و از سرمایهی مردم تهیه میشود.» از نگاهش و گرد شدن چشمهایش فهمیدم نباید چانه بزنم. حتی الان که سالها از آن زمان میگذرد، آن نگاه را تشخیص میدهم و از آن نگاه میترسم.
دقایق پایانی اداره بود. یاد سفارش دخترم افتادم. از محل کار من تا خانه کل مسیر اتوبان بود و اگر میخواستم برای خریدن رواننویس مسیرم را عوض کنم، بیش از ۴۰ دقیقه معطل میشدم. رواننویس روی میزم را برداشتم، کیفم را بستم و از اتاقم خارج شدم.
احساس میکردم همه نگاهم میکنند. از نحوهی خداحافظی همکارانم ترسیدم. فکر میکردم همه برداشتن رواننویس را دیدهاند. از اتاق خارج شدم. جلوی آسانسور جمعیت زیادی جمع شده بودند. به کسی نگاه نکردم. پلهها را سریع تا پارکینگ پایین آمدم. در ماشین را باز کردم. مدتی نشستم. دوباره مسیر کتابفروشی و خانه را مرور کردم. دوباره چشمهای پدرم بهخاطرم آمد که گرد شده و نگاهم میکردند.
یکی از کارمندان واحد من داخل پارکینگ بود. از اینکه مدتی داخل ماشین نشسته بودم و حرکتی نمیکردم تعجب کرده بود. نزدیکتر آمد و پرسید: «مشکلی هست؟» گفتم: «نه؛ اگه میخوای بری بالا، این رواننویس پیش من مونده، بذارش رو میز من.» گفت: «خب فردا میآوردی!» گفتم: «نه؛ تو جیبم باشه بچههام برمیدارن. مال ادارهست.» رواننویس را گرفت و خندید. سرش را تکان داد: «ای بابا؛ مملکت رو…» گفتم: «برو… از این حرفا زیاد شنیدم؛ برو!»
دکتر شهریار خاقانی
دبیر هیات مدیرهی انجمن پزشکان عمومی ایران
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
سلام. بسیار بسیار جالب بود. به قول کارمند واحدتان:((مملکت رو…..))
به هر حال ممنون.