جلیقهی نجات زیر صندلی شماست
بدست پزشكان گيل • 8 ژانویه 2016 • دسته: تیتر اول٬ داستاندکتر شهریار خاقانی
شمارهی صندلیام را پیدا کردم. مهماندار هواپیما با لبخندی مصنوعی و عصبانیتی که پشت آن خنده بود به من فهماند که باید عجله کنم. نشستم. در مقایسه با صندلی مطب، صندلی هواپیما راحت نبود. آرنجم به مسافر کناری میخورد و مجبور شدم چند بار از او معذرت بخواهم. نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. مدتها بود که سخت کار میکردم و این مسافرت فرصت خوبی برای استراحت و مرور گذشته بود.
عبارت «جلیقهی نجات زیر صندلی شماست» که پشت صندلی روبهرو نوشته بود، توجهم را جلب کرد. چشمهایم را بستم. احساس کردم هواپیما در دریا سقوط کرده است و به این جلیقه نیاز دارم. بیاختیار خم شدم و کیسهی مربوط به جلیقهی نجات را لمس کردم. مسیر پرواز را با خودم مرور کردم. در مسیر هیچ دریا یا دریاچهای نبود، بنابراین نیازی به جلیقهی نجات هم نبود. اما از اینکه کسانی به فکر ما هستند و به لحظهی سقوط در دریا هم فکر کردهاند خوشحال شدم و در دل از آنها قدردانی کردم.
—
مدتهاست که به طبابت اشتغال دارم. از ابتدای شروع طبابت تا کنون بخشنامههای زیادی دربارهی تغییر روشها و اصلاح کلی نظام سلامت ارایه شده و با هر قانون یا دستورالعمل روش کار جدید، در نهایت معیشت من و پرسنل زیرمجموعهام دچار تغییرات زیادی شده یا حداقل مدتی برایم درگیری فکری ایجاد شده است. تزلزل در سیاستها و نداشتن نقشهی راهبردی مشخص در حوزهی سلامت باعث شده است سرمایهگذاری در این حوزه مقدور نباشد و امکان گسترش بخش خصوصی و گاه بخش دولتی از بین برود.
چند روز پیش تلویزیون درمانگاه روشن بود و گویندهی اخبار از راهاندازی سامانههای مختلف برای گرفتن مچ سیستمهای درمانی خبر میداد و شماره تلفن خاصی را پشت سر هم تکرار میکرد. بازرس دانشگاه هم در سالن درمانگاه جولان میداد و در نبود من پرسنل را تهدید میکرد که: «در غیر این صورت…» از اتاق بیرون آمدم و گفتم: «در غیر این صورت چه میخواهید بکنید؟» سریع کوتاه آمد و گفت: «عجب، آقای دکتر، شما تشریف دارید؟ ببخشید مشکلی بود که حل شد. به دیوار اتاق CPR [احیای قلبی- ریوی] ساعت نصب نشده بود که تذکر دادم!»
به اتاقم برگشتم و نشستم. کاش زیر صندلی مطب هم جلیقهی نجات بود!
—
صدای مهماندار بیدارم کرد: «کارت ایمنی را که جلوی صندلی شما قرار دارد، قبل از پرواز مطالعه نمایید.»
وقتی پروانهی مطب را به پزشکان تحویل میدهند، معمولاً قوانین مختلف مربوط به نحوهی فعالیت پزشکان تحویل داده نمیشود. متاسفانه آگاهیهای لازم انتظامی و حقوقی پس از بروز مشکلات حرفهای بهدست میآید که بسیار دیر است و موجب میشود عوارض برخوردهای قضایی و انتظامی مدتها در روحیه و نحوهی طبابت همکاران تاثیر بگذارد.
بهعقیدهی من لازم است قبل از طبابت هم کارت ایمنی به جامعهی پزشکی تحویل داده شود.
—
باز هم مهماندار: «این هواپیما مجهز به هشت راه خروجی میباشد که عبارتاند از دو در در قسمت جلو، چهار پنجرهی خروجی که بهروی بالها باز میشوند و دو در در انتهای کابین.»
انترن بخش روانپزشکی بودم. سکوت و تاریکی شیفت شب ترسناک بود. در اتاق ویزیت بیماران خودم را با کتاب مشغول کرده بودم که ناگهان در باز شد. جوان قویهیکلی با یک چماق بزرگ وارد شد. تمام سر و صورتش زخمی بود و نشان از یک درگیری طولانی میداد. با گوشهی چشم به حیاط بیمارستان نگاه کردم. چند نفر آسیبدیده روی زمین بودند. بهسمت بیمار برگشتم و با وجود اینکه سعی میکردم خودم را آرام نشان دهم، با صدای لرزان پرسیدم: «چه شده است؟» گفت: «دنبال قاتل بروسلی هستم!»
بنا بر آموزشهایی که در بخش روانپزشکی دیده بودیم نباید توهمات بیمار را تایید میکردم. اما فکر کردم تمام زخمیهایی که داخل حیاط روی زمین افتادهاند هم از همین تکنیک استفاده کردهاند! گفتم: «من هم مثل شما؛ مدتهاست دنبال قاتل بروسلی هستم. الان بهنظرت باید چهکار کنیم؟» مچ دستم را گرفت و گفت: «با من بیا!» تمام راهروهای سالن همکف بیمارستان را با هم گشتیم. هیچکس آنجا نبود. افراد مسوولی که در بیمارستان روانپزشکی باید در چنین مواردی حضور پیدا کنند با دیدن شرایط خطرناک بیمار، مرا تنها گذاشته بودند. هیچ دری نبود که بتوانم فرار کنم. در نهایت پس از مدتی استرس و وحشت، جوان بیمارگفت: «آقای دکتر، سرم خیلی درد میکند.» و اعتماد کرد تا بتوانم آرامبخشهای لازم را تزریق کنم.
مدتها ترس از محیط بسته و حملهی بیمار آزارم میداد و اینکه متاسفانه هیچ راهی برای خروج از این شرایط پیشبینی نشده است.
—
«چنانچه در وضع هوای داخل کابین تغییرات ناگهانی بهوجود آمد، از ماسکهای اکسیژن که در بالای سر خود میبینید، فوراً نزدیکترین ماسک را پایین کشیده و آن را روی دهان و بینی خود قرار داده، بند آن را به پشت سر خود انداخته و بهطور طبیعی تنفس نمایید.»
اورژانس درمانگاه شلوغ بود. تازه زخمیهای ناشی از یک زد و خورد را بخیه زده بودم و طرفین دعوا هنوز در سالن درمانگاه به یکدیگر فحاشی میکردند. فضای درمانگاه متشنج بود. فصل سرمای ناگهانی و آنفلوانزا بود. در اتاق CPR یک بیمار قلبی داشتیم که منتظر آمبولانس ۱۱۵ بود تا به مرکز مجهزتری اعزام شود. در سالن اورژانس که راه میرفتم، مردم و پرستارها صدایم میکردند:
– آقای دکتر، بچهی من تب کرده. تو رو خدا…
– چشم، چشم، الان!
– آقای دکتر، مریض رو ببینید. نیم ساعته نشسته…
– چشم، چشم!
و همراهان بیمار قلبی که رفتهرفته تعدادشان زیادتر میشد، از من آمبولانس میخواستند.
تلفنم زنگ زد. مادرم بود. پشت تلفن فریاد میزد پدرت ناگهان حالش خراب شده و بیهوش افتاده است. با صدای فریادها و نالههای مادرم پشت تلفن، مغزم از کار افتاده بود. من تا خانهی پدری بیش از یک ساعت فاصله داشتم و بهعلت اینکه تکلیف بعضی از بیمارانم مشخص نشده بود نمیتوانستم اورژانس را ترک کنم. به پذیرش گفتم از یکی از همکاران پزشک بخواهد در اولین فرصت در درمانگاه جایگزین من شود و رانندهای مرا پیش پدر بیمارم برساند. از مادرم خواستم به اورژانس ۱۱۵ زنگ بزند.
بیش از نیم ساعت طول کشید تا کار بیمارانم تمام شود. بیمار قلبی را با شرایط خوب اعزام کردم و پزشک جایگزین هم آمده بود. صندلی پشت آژانس نشستم و به مادرم زنگ زدم. تلفنش را کس دیگری جواب داد. رانندهی آمبولانس بود. گفت: «آقای دکتر، وضع هوشیاری و قلبی پدرتان اصلاً خوب نیست. مجبوریم ایشان را به بیمارستان نزدیکتری برسانیم.» تشکر کردم و گفتم تا یک ساعت دیگر میرسم. نفسم گرفته بود. قفسهی سینهام درد میکرد. نیاز به اکسیژن بیشتری داشتم. شیشهی ماشین را پایین کشیدم. باد سرد به صورتم میخورد ولی من واقعاً حالم خوب نبود و درد قفسهی سینهام بیشتر میشد. به اکسیژن نیاز داشتم. دستم را روی قلبم گذاشته بودم و فشار میدادم.
شوری قطرات اشک را در دهانم حس کردم. پیشانیام را روی صندلی روبهرو تکیه دادم تا راننده اشک مرا نبیند.
دکتر شهریار خاقانی
دبیر انجمن پزشکان عمومی ایران
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل