روز امتحان/ هنری سسلار/ ترجمه: دکتر علیرضا مجیدی
بدست پزشكان گيل • 4 آوریل 2011 • دسته: داستان٬ ویژه روز پزشک 89۱۳۸۹/۴/۹٫ من شیفتهی داستانهای علمی- تخیلی هستم. گرچه خیلیها ژانر علمی- تخیلی را معادل خیالبافیهای کودکانه میدانند، اما این ژانر خیلی وقتها بیانگر دغدغههای عمدهی آدمی و آرزوها و امیال غریب اوست. ما در ژانر علمی- تخیلی در قالب داستان به زوایایی کشف نشده از ذهن و روح انسان و دیالکتیکها و چالشهای اجتماعی میرسیم که گاهی رمان و داستانهای کوتاه کلاسیک از بیان آن عاجز هستند.
دیروز ظهر که با یکی از دوستان تلفنی صحبت میکردم، گفتوگویمان ناخودآگاه به شکوه و شکایت کشید و به آنجا رسیدیم که کاش کمی کمتر میفهمیدیم و آرزوی ضریب هوشی حتی پایینتر از متوسط کردیم و به سبکبالی شبانان هم در این میان حسادت بسیار ورزیدیم. مطابق معمول همهی دردها و رنجها و دپرسیها و گرفتار آمدن در شب تاریک و گردابهای هایل را خودساخته و ناشی از عطا شدن ناخواستهی اندکی بیشتر از سهمیهی مقرر و روتین هوش و شعور دانستیم و از دست و دلبازی مامور توزیع در هنگامهی این قسمت نالیدیم!
به اینجا که رسیدیم من ناگهان یاد داستان علمی- تخیلیای افتادم که سالها پیش خوانده بودم. شمای کلیاش را برای دوستم تعریف کردم. بعد از اتمام مکالمه بسیار مشتاق شدم، دوباره بخوانمش. اما گویا در وب فارسی این داستان قرار داده نشده بود. از آنجا که در جستجوی اینترنتی بسیار خوششانس هستم، با چند کلمهی کلیدی داستان به نسخهی انگلیسی آن رسیدم. حیفم آمد که شما این داستان را نخوانید و بهدقت به آن فکر نکنید. بنابراین گرچه تجربهای در ترجمهی متن داستانی نداشتم، به خودم جرات دادم و داستان را برایتان ترجمه کردم.
آقا و خانم جوردن هیچ وقت دربارهی امتحان حرف نمیزدند، البته تا وقتی که پسرشان، دیکی، دوازده سالش نشده بود. اولین بار در روز تولد دیکی، خانم جوردن در حضورش به موضوع اشاره کرد. حالت عصبی حرف زدن خانم جوردن باعث شد که شوهرش با صراحت بگوید: «فراموشش کن. او از پساش برخواهد آمد.»
آنها سر میز صبحانه بودند و پسر بهصورت عجیبی به بشقابش نگاه میکرد. او پسربچهای باهوش با موهای صاف بلوند و خلق و خوی عصبی و چابک بود. او نمیفهمید که تنش ناگهانی ایجاد شده به چه سبب است، ولی میدانست که امروز، روز تولدش است و انتظار حال و هوای متناسب با روز تولد را داشت. جایی در آپارتمان کوچک، بستههای پیچیده و با روبان بسته شده، انتظار باز شدن را میکشیدند و در آشپزخانه با دیوارههای کوچک، چیز گرم و شیرینی در فر خودکار آماده شده بود. او انتظار روز شادی را داشت، اما چشمان نمناک مادر و اخمهای پدر انتظاری را که از صبح داشت، در او کشت.
پرسید: «کدام امتحان؟»
مادر به رومیزی نگاه کرد:
– امتحان فقط یک جور تست هوش دولتی است که از بچههای دوازده ساله گرفته میشود. تو هفتهی بعد در امتحان شرکت میکنی. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.
– منظورت امتحانی شبیه امتحانهای مدرسه است؟
پدر در حالی که نگاهش را از میز متوجه بالا کرده بود، گفت: «چیزی شبیه آن. برو کمیکهایت را بخوان، دیکی.»
پسر بلند شد و به گوشهای از آپارتمان که از زمان شیرخوارگی گوشهی مخصوصش بود، رفت. انگشتانش را بهسمت بالاترین کمیکی که در تودهی کتابهای کمیک بود، برد. ولی بهنظر میرسید به فکاهیهای چهارگوش رنگی بیعلاقه است. بهسمت پنجره رفت و با دلتنگی به شیشهی بخارگرفته نگاه کرد.
– برای چه باید امروز باران بیاید؟ چرا فردا باران نیاید؟
پدرش در حالی که روی صندلی دستهدار خم شده بود و برگههای روزنامهی دولتی را هنگام ورق زدن به صدا درآورده بود، گفت: «فقط بهخاطر اینکه ببارد، فقط همین. باران باعث رشد چمنها میشود.»
– برای چه، پدر؟
– بهخاطر اینکه بشود. فقط همین.
دیکی چهرهاش را در هم کشید و گفت: «چه چیز چمن را سبز میکند؟»
پدرش بهتندی گفت: «کسی نمیداند.» سپس ناگهان از لحن تندش پیشمان شد.
بقیهی روز هم صرف مراسم روز تولد شد. مادرش هنگام باز کردن بستههای رنگی پرزرق و پرق به او خیره شد و حتی پدرش لبخند زد و موهایش را مرتب کرد. دیکی مادرش را بوسید و موقرانه با پدرش دست داد. سپس کیک تولد آورده شد و مراسم به پایان رسید.
یک ساعت بعد، دیکی کنار پنجره نشسته بود و خورشید را میدید که پرتو نورش سعی میکرد از بین ابرها راهش را باز کند.
پسر پرسید: «پدر! خورشید چقدر با ما فاصله دارد؟»
پدر پاسخ داد: «پنج هزار مایل.»
دیکی سر میز صبحانه نشست و دوباره چشمان نمناک مادرش را دید. تا زمانی که پدرش موضوع را روشن کرد، او نمیتوانست ربطی بین اشکهای مادر و امتحانش پیدا کند.
– خوب دیکی! امروز تو یک قرار ملاقات داری.
– میدانم، پدر! انتظارش را داشتم.
– نگران نباش. هزاران کودک هر روز این امتحان را میدهند. دولت میخواهد بداند که چقدر باهوشی، دیکی. همهی ماجرا همین است.
پسر با تردید گفت: «من در مدرسه نمرات خوبی میگیرم.»
– این امتحان متفاوت است. این امتحان یک امتحان مخصوص است. آنها به تو چیزی میدهند که بنوشی، بعداً به اتاقی میروی که در آنجا ماشین خاصی است.
دیکی گفت: «چه چیزی باید بنوشم؟»
– چیزی نیست. مزهاش شبیه نعناع است. فقط بهخاطر اینکه مطمئن شوند تو به سوالات با راستگویی پاسخ میدهی، آن را به تو میدهند. البته نه بهخاطر اینکه دولت فکر میکند تو به آنها راست نمیگویی. آنها فقط میخواهند مطمئن شوند.
چهرهی دیکی سرگشتگی و ترسش را نمایان کرد. به مادرش نگاه کرد. مادرش لبخند مبهمی به چهره آورد. او گفت: «همهچیز بهخوبی پیش خواهد رفت.»
پدرش با او موافقت کرد و گفت: «البته که اینطور میشود. تو پسر خوبی هستی، دیکی! کارت درست است. بعدش ما برمیگردیم و جشن میگیریم. باشد؟»
دیکی گفت: «بله، آقا.»
پانزده دقیقه قبل از ساعت قرار، آنها وارد ساختمان آموزشی دولتی شدند. روی کف مرمر لابی بزرگ ساختمان که تعدادی ستون داشت، قدم برداشتند، از زیر طاقی گذشتند و به آسانسور خودکاری وارد شدند که آنها را به طبقهی چهارم برد.
در جلوی اتاق ۴۰۴ مرد جوانی که لباس بینشانی پوشیده بود، کنار میز جلاداده شده نشسته بود و یک زیردستی در دست داشت. در فهرست اسامی پایین آمد تا به ردیف اسامی شروع شده با حرف جیم رسید، سپس به خانوادهی جوردن اجازه داد وارد شوند.
اتاق سرد بود و حالتی رسمی مثل اتاقهای دادگاه داشت. صندلیهای بلندی در آنجا میزهای فلزی را احاطه کرده بودند. چند پدر و پسر دیگر آنجا بودند و یک زن با لبهای نازک و موهای سیاه و کوتاه در حال بیرون آوردن ورقههای کاغذ بود.
آقای جوردن فرم را پر کرد و نزد منشی بازگشت. سپس به دیکی گفت: «زیاد طول نمیکشد. وقتی اسمت را صدا زدند، از در وارد شو و به انتهای اتاق برو.» مسیر را با انگشتش نشان داد.
بلندگوی مخفی به صدا درآمد و اولین اسم را اعلام کرد. دیکی پسری را دید که پدرش را با اکراه ترک میکند و بهآهستگی بهسمت در میرود.
پنج دقیقه به یازده اسم جوردن را صدا زدند.
پدرش بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «موفق باشی. وقتی امتحان تمام شد، دنبالت میآیم.»
دیکی بهسمت در رفت و دستگیره را چرخاند. اتاق تاریک بود و او بهسختی چشمان خاکستری رنگ مراقبی را میدید که به او خوشامد میگوید.
مرد به چهارپایهی کنار میز اشاره کرد و بهآرامی گفت: «بنشین. اسمت ریچارد جوردن است؟»
– بله، آقا.
– نمرهی طبقهبندی شما ۶۰۰-۱۱۵ است. این را بنوش، ریچارد!
فنجان پلاستیکی را از روی میز برداشت و بهدست پسر داد. مایع درونش قوام دوغ را داشت و مزهی نعناعی که پدرش وعدهی آن را داده بود، نداشت. دیکی محتویات فنجان را خورد و فنجان خالی را بهدست مرد داد.
دیکی بهآرامی در حالی که احساس خوابآلودگی میکرد، نشست. در همین حال مرد مشغول نوشتن روی برگهی کاغذ بود. سپس ممتحن به ساعتش نگاه کرد و با فاصلهی چند اینچ از صورت دیکی ایستاد. چیزی شبیه قلم را از جیب لباسش درآورد و نور کوچکی را به چشمان پسر تاباند.
– خیلی خوب. با من بیا، دیکی!
دیکی را به انتهای اتاق راهنمایی کرد؛ جایی که یک صندلی دستهدار چوبی و یک ماشین پردازش با چند شمارهگیر قرار داشت. میکروفنی در سمت چپ صندلی بود و وقتی پسر نشست، سر میکروفن درست روبهروی دهانش قرار گرفت.
– آرام باش، ریچارد! از تو چندین سوال پرسیده خواهد شد و تو به آنها با دقت فکر خواهی کرد. سپس با میکروفن به سوالات پاسخ خواهی داد. ماشین خودش بقیهی کارها را انجام خواهد داد.
– بله، آقا!
– من تو را تنها خواهم گذاشت. هر وقت خواستی شروع کنی، فقط رو به میکروفن بگو «حاضر».
– بله، آقا!
مرد شانهاش را فشار داد و ترکش کرد.
دیکی گفت: «حاضر.»
نورهایی روی ماشین ظاهر شد و شروع به سر و صدا کرد. صدایی گفت: «این توالی اعداد را تکمیل کن: یک، چهار، هفت، ده…»
آقا و خانم جوردن در اتاق نشمین بودند. صحبتی نمیکردند و حتی به چیزی فکر نمیکردند.
تقریباً ساعت چهار بود که تلفن به صدا درآمد. زن سعی کرد پیش از شوهر به به تلفن برسد ولی شوهرش سریعتر بود.
– آقای جوردن؟
صدا آهنگی تند و تیز و رسمی داشت.
– بله؟
– از طرف سرویس آموزشی دولتی با شما تماس میگیریم. پسر شما ریچارد ام جوردن، با طبقهبندی ۶۰۰-۱۱۵، امتحان دولتی را تمام کرد. متاسفیم که به شما اطلاع بدهیم بنا بر بخش پنجم قانون شمارهی ۸۴، ضریب هوشی او بالاتر از سطح مقرر شده بهوسیلهی دولت است.
زن در اتاق نالید. او بهجز چیزهایی که از حالت چهرهی شوهرش دریافته بود، چیزی نمیدانست.
صدای پشت تلفن گفت: «شما میتوانید تلفنی انتخاب کنید که جسد او بهوسیلهی دولت دفن شود یا مراسم تدفین خصوصی را برایش ترجیح میدهید. هزینهی کفن و دفن دولتی ده دلار است.»
دکتر علیرضا مجیدی
Website: http://www.1pezeshk.com
Email: alirezamajidi@gmail.com

پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
سلام
فوق العاده بود
از اون داستانهائی که آخرش آدمو تکون میده!