این حکیم تاریخنگار نازنین/ دکتر افشین خداشناس
بدست پزشكان گيل • 25 آوریل 2010 • دسته: ویژه دکتر تائب (76)آدمها را هزار جور میشود دستهبندی کرد: ثروتمند یا مستمند، باهوش یا کمهوش، بدذات یا نیکذات، تنگچشم یا گشادهدست و چه و چه. در یکی از این دستهها- که آن را بسیار دوست میدارم- آدمها یا «نازنین» هستند یا نه. «نازنین» بودن به چند خصلت بستگی دارد: کسی که لبخند دوستانهاش به تلخند رندانهاش بهمراتب میچربد؛ کسی که نقد یا مدحش کنی، بهجای اینکه به عرش و فرش فرا شود و فرو افتد، صبورانه میشنود و صادقانه میپذیرد؛ در کار و زندگیاش نظم و حوصله و پشتکار دارد؛ بهجای اینکه از بام تا شام زیر و بالای زندگی شخصیاش را سرخاب سفیداب، و خود و خانوادهاش را بزک و دوزک کند، چهار تا آجر بر دیوار نیمهکارهی مردم میگذارد و بهجای اینکه چوب لای چرخ خلق بگذارد و توی پوستین این و آن سرک بکشد، یکی دو هل به چرخ در گل افتادهی درشکهی خلق میدهد و یک لا قبا بر تن برهنهی این و آن بیچاره میکند و بهجای آنکه پوست این و آن درخت را به یادگار با نوک چاقویش زخم و جرح کند، نهالی به ماندگار میکارد که چند زمانی بعد زیر سایهاش مسافری رنج خستگی بهدر کند و از میوهی آن عزای دل گشنهاش را بهسور نشاند.
من البته دیرزمانی نیست که با دکتر تائب بهسبب موزهی تاریخ پزشکی «بنیاد فرهنگ پزشکی گیلان» حشر و نشر دارم، و طبعاً نه آنقدر صمیمیام و نه آنسان قدیمی. اما به یکی دو بار نکشید تا این تردیدم به یقین تبدیل شود که با یکی از نازنینهای روزگار سربهسر شدهام. یک سیب از درخت سیبی کافی است تا به این باور رسی که برگ انبوهش، بار لذیذی بهبر دارد.در خیابان پرهیاهوی حاجیآباد که سوار و پیاده هر یک سر در یقه، با شتابی سراسیمه پی عیش و غم و کار خود رواناند، به مطب دکتر که وارد میشوی انگار از دروازهی زمان گذشتهای: سالن انتظاری ساده با نیمکتهای چوبی و بعد اتاق تزریقات با میز و قفسه و پوسترهای قدیمی، نستله و مای بوی و جورال پروتئین، و یک تلفن مشکی قدیمی با شمارهگیر گردان که با دست و صدای آقای خورسندی، تزریقاتچی و یار و یاور قدیم و ندیم دکتر آنچنان عجین است که گمان میبری صدای این و آن بیگانه را بهجایی نخواهد برد! و این مرد مهربان که آداب و ادب سخن را به کمال داراست، «ف» را که بگویی میبردت تا آخر ایستگاه فرحزاد خاطرات تلخ و شیرین سالهای خوش و ناخوش گذشته. زمانی که طبیب «حکیم» بود و بیمار «مریض» و بیمارستان «مریضخانه» و داروخانه «دواخانه». زمانی که بیمار نه فقط دل و جگر و قلوه و کله و پاچه و چشم و مغز و زبان، که یک انسان تمام و کمال بود با همهی بیمها و آرزوهایش. و هنوز با حسرت و آه، بر سر در اتاقش دستنوشتهی پسر جوان از دست رفتهاش را حفظ کرده است که نوشته بود: اطاق تزریقات.پلهها را که بالا روی، سالن انتظاری ساده تو را به اتاق ویزیت میرساند که پشت میز آن کهن طبیبی نشسته است که همهی آنان که باید، میدانند که ساعتت را میتوانی با زمان ورودش به مطب تنظیم کنی: ۹/۵ صبح.
اتاقی که در آن میتوانی اکسیر معرفت و حکمت را با تمام وجودت سر بکشی، که حکایتها دارد از بیمارانی که میدانستند همیشه با رویی خوش و خویی نیکو از نازنین طبیبی روبهرو خواهند شد که دردشان را بیهیچ منتی درمان خواهد کرد.کتابخانهی اتاق پر است از نشریات و کتابهای نیم قرن گذشته، و با شگفتی میبینی که دکتر دستنوشتههای روزهای دانشجوییاش را هم در قفسهای منظم چیده است. و آنسوتر دو سه ویترینی که با سلیقهی بسیار در آن نمونه داروها و وسایل قدیمی از گاز استریل و سوند گرفته تا گوشی و سرنگجوش فلزی و نخهای بخیه در کپسولهای شیشهای پر از الکل چیده شده است.
و در شگفت میشوی وقتی میبینی دکتر حتی بازیچهها و عروسکهایی را که با آن کودکان را سرگرم میکرده تا آرام معاینه شوند، در گوشهای کنار هم چیده است. هر قطعهای از این چیزها تو را به شناخت بهتر دکتر تائب رهنمون میشود، چرا که او مصداق بارزی است از کم و گزیدهگویی و دریغ از یک جو خودخواهی که تا تریبونی بهدست آمد با منممنمهایش گوش فلک را به کری بکشاند.
و اما خانه، از باغچههایی در دو سو که میگذری، خانهای میبینی قدیمی، بیبند و بارو- دکتر میگوید حفاظهای در و پنجره اینجا را زندان میکند- که در گوشهگوشهاش سلیقه و علاقهی یک کدبانوی مدیر و مدبر موج میزند. خانم سیگارچی با لذت و افتخار پرترهی تائب و سیگارچی بزرگ را که در کنار هم به دیوار هال صفایی وزین و آهنگین دادهاند، نشان میدهد و در زیر آن عکس پنج نتیجهی آن دو بزرگوار که در زمان خود شخصیتی بودهاند در فرهنگ و بازار. و روی کنسول زیر آیینه ردیفی از قاب عکسهای خانوادگی که حکایت از دلبستگیهای بسیار دارد. سالن خانه تو را میبرد به دههی چهل و پنجاه و این دو گرامی، دکتر تائب و همسرش حکایتها دارند از زمانهای که جز در صندقچهی ذهن این و آن، چندان نشانهای از آن نمانده. روزهای مسمومیت همگانی با آش نذری یا بستنی خامهای و روزهای همهگیری فاویسم که هر سال میآمد و فوجی را به مریضخانه میکشاند و سالهای وبایی و… و اینکه چگونه دکتر با هر هجمهای از این دست به بیمارستان میشتافت و تمام روز را به مداوای این و آن میپرداخت. و میبینی نشانهها درست است و بچهها از درون و بیرون ایران با تناوبی مداوم به دیدار پدر و مادر میشتابند. پلهها را که بالا میروی، کتابخانهی بزرگی پیش رو میبینی که پر است از کتاب و آلبومهای قدیمی. آلبومها را که دکتر نشانت میدهد، در شگفت میشوی از این شور و سرمستی. در این میان آلبوم کوچکی است که در هر صفحهی آن همدورهایهای دانشکده به خط خود جملهای با امضایی در پای آن قلمی کرده بودند و عکسی از پرترهشان در کنار آن؛ مجموعهای آنچنان جذاب که بی هیچ ویرایشی میتوان به چاپ سپرد تا همگان از این همه همدلی و همزبانی جرعهای بنوشند و روح دلشان جلایی یابد. یاد دانشکدهی خودمان افتادم: جزیرههای پراکندهی بیافق… و اما شگفتی هنوز در پیش است: اتاق کار دکتر! دنیایی از کتاب و نشریه و قلم و کاغذ و نقش و هدایایی بهمناسبت بهترین و اولین و…در یکسو تا سقف کتاب میبینی فقط دربارهی گیلان و رشت. جل الخالق! اینهمه کتاب در این خصوص چاپ شده. باورش سخت است که این دیار اینسان دلسوخته و فرهیخته دارد. و سویی دیگر کتابهایی از هر عنوان که بخواهی، و البته بیشتر تاریخی و اجتماعی. در آنسوتر اما مجموعه نشریات صحافی شده نظرت را به خود فرا میخواند: «توفیق» و «جنگل» و «بهلول» و… از شمارهی یک تا به انتها! همیشه دوست داشتم ببینم نشریهی «توفیق» که مرحوم کیومرث صابری- «گل آقا»- جوانیاش را در آن به پختگی رسانده بود چگونه است و حالا به شکار تیهو آمدیم، قرقاول زدیم!
دکتر دفتر خاطرات پدر مرحومش را نشان میدهد که رجل اجتماعی فعالی بوده و مقبول خاص و عام و تازه درمییابی این جویبار معرفت چه سرچشمهی زلالی داشته. دهها صفحه خاطرات و نظرات با خودنویس بی هیچ قلمخوردگی و با فصاحت و بلاغتی در خور تحسین. ما چه میکنیم اگر بخواهیم بی «آندو» و «ردو»ی ورد ۲۰۰۷ چهار کلمه بنویسیم!
و از دکتر اقبال، رییس وقت نظام پزشکی کشور یاد میکند که از نظام پزشکی شهرستانها خواسته بود: همت کنید و لغات محلی پزشکی را جمع آورید. عاقل و یک اشاره؛ دست بهکار شد و از اینجا و آنجا دانه به دانهی این و آن واژهی عامیانه را برچید و این خرمن نیکو را گرد آورد: «واژهنامهی طب سنتی گیلان».
و از بیمارستان پورسینا یاد میکند که جوانیاش را به پیری و موی سیاهش را به سپیدی کشاند، و این سپری شدن بهار و سرآغاز زمستان او را به این فکر واداشت که تاریخ بیمارستانهای رشت را از زیر و زبر پرسنل تا ساختمانها و بخشهایش به بند کلمه و تصویر بکشد که حاصل این محصول شد کتاب «بیمارستانهای رشت» که دو سه صفحهای از آن بیش نخوانده با ماشین دودیاش به ایستگاههای سالهای دور مریضخانههای رشت میروید و با تجربهای کهن به حال پرقال و مقالتان بازمیگردید.
همیشه با کلمات این مشکل را داشتهام که در آنچه میخواهید در انتقال مفاهیم بگویید، آنچنان که در انتظار خودتان و دیگران است، نارسا و ناکارا باشند. پنجاه سال زندگی پویا را از دیدگاه نوپایی ورای درون آن، به نگارش کشیدن جا دادن غول چراغ جادوست در چراغش، نه به فرمان، که به داغ و درفش! اما چه کنیم که بضاعتمان این است، باقی را خود در این سه نقطه دریابید: …
غنیمتی معنایی بود آشنایی با این حکیم، این کهن حکیم تاریخنگار نازنین…
* مدیر اجرایی بنیاد فرهنگ پزشکی گیلان
عکسها از: دکتر افشین خداشناس
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل