شرح حال من/ دکتر سیدحسن تائب
بدست پزشكان گيل • 25 آوریل 2010 • دسته: ویژه دکتر تائب (76)در سالهای نخست سدهی حاضر، در یک سحرگاه ملایم تابستانی، با مهارت و کاردانی کلثوم باجی، تنها مامای محلی، نوزادی پسر بهدنیا آمد که پدر به احترام و یاد پدر متوفای خود، اسم او را «سیدحسن» نهاد و بعدها با گرفتن شناسنامه در صفحهی اول آن این مشخصات ثبت گشت:
سیدحسن تائب، فرزند آقا سیدمحمد و بتول خانم، متولد ۱۳۰۳ در فومن…
پدرم از سادات موسوی «تکلیم» رودبار زیتون و تولدیافتهی نجف اشرف بود. در سنین جوانی بعد از شکست دولت عثمانی بهدست انگلیسیها و تصرف عراق بهوسیلهی آنها، به ایران و رشت آمد و در این شهر ماندنی شد. خود چنین میگوید:
… دست روزگار مرا از عراق به تهران و از تهران به رشت افکند و وادار نمود که برای تامین زندگی خود و مادر و برادر خردسالم که در عراق بودند، در مدارس رشت به کار تدریس بپردازم…
مادرم از «پایین محله»ی فومن و سومین دختر مشهدی ملا ابراهیم فومنی بود و من اولین فرزند او بودم.
دوران کودکی من در محلهی «سنگ ورسر» بندر انزلی گذشت. پدرم بهمدت هفت سال در مدرسههای فردوسی و سعدی آن شهر معلم بود. از سالهای کودکی قبل از مدرسه، جز چوب خوردنهای گهگاهی بهدنبال شیطنتها و انواع و اقسام بیماریهای رایج آن دوره که منجر به خوردن شربتهای تلخ دستساز میشد، خاطرهی دیگری بهیاد ندارم.
پدرم میگفت من در حقیقت در سال ۱۳۰۴ و در انزلی بهدنیا آمدهام و هنگام گرفتن شناسنامه در بندر انزلی اشتباهی در نگارش رخ داده و سال را ۱۳۰۳ نوشتهاند. من در کودکی اهمیت این سخن را نمیدانستم و بعدها نیز که بزرگ شدم و پا به سن نهادم دیدم بهقول شاعر:
چون قامت ما برای مرگ است
کوتاه و دراز را چه فرق است.
لذا از اصلاح شناسنامه گذشتم و عطایش را به لقایش بخشیدم.
در هفت سالگی، یعنی بهسال ۱۳۱۱، به قول افراشته، یک «خاش حسنه»ی زردنبو، دست در دست پدر، به قول قدما «برای کسب علم و دانش» به مدرسهی شمارهی ۳ (عسجدی) برده شدم. این مدرسه در محلهی «چلهخانه»ی رشت واقع بود که ما هم پس از انتقال به رشت ساکن آنجا بودیم. سال اول را با معدل هیجده و رتبهی دوم به پایان رساندم. روز دوم سال بعد وقتی به مدرسه رسیدم، دیدم همهی دانشآموزان در کوچه ایستادهاند و درِ مدرسه بسته است. دقایقی بعد آقای ناظم از بالکن اعلام کرد که امروز تعطیل است و به خانههای خود برگردید. از بچههای کلاس بالاتر شنیدم که گفتند: «امروز صبح آقای مدیر به مدرسه آمد و هنوز پشت میزش ننشسته بود که ناگهان افتاد و مرد.» من هم به منزل برگشتم. پدرم که هنوز به مدرسه نرفته بود با تعجب پرسید: «چیه؟ چرا برگشتی؟» در دنیای بچگی و فارغ از رخدادها و اهمیت موضوع گفتم: «آقای مدیر مرد و ما را تعطیل کردند.»
پدرم «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و رفت. بعدها دانستم که میان پدرم و آن مرحوم، یعنی میرزا تقی خان یحیایی، الفتی دیرینه وجود داشته و خبر ناگهانی من اثر نامطلوبی داشته است.
بعد از چهار سال مدرسهی عسجدی به مدرسهی فلاحتی تبدیل شد و مرا به مدرسهی شمارهی یک (فارابی) بردند و دو سال آخر دورهی ابتدایی را در آن مدرسه گذراندم.
در سال ۱۳۱۷ در دبیرستان شاهپور (شهید بهشتی فعلی) اسمنویسی کردم و شدم محصل دبیرستانی. تا بهخود آمدم شش سال دبیرستان نیز پایان یافت و در رشتهی طبیعی فارغالتحصیل شدم. قضا را در این سال شاگرد اول شدم و گواهینامه و مدال درجهی دوم علمی را بهدستم دادند تا «از مزایای قانونی» آن استفاده کنم.دیپلمه شده بودم ولی هنری نداشتم جز مشتی حفظ کرده و به مغز سپردهها که بهدرد هیچ بقالی نمیخورد تا چه رسد به آنکه مزایایی هم داشته باشد. تنها مزیتش این بود که پلی شد برای ورود به دانشگاه. ولی مدال درجهی دوم علمیام مفیدتر بود زیرا سبب شد دوران دانشگاه را مجانی بهپایان برسانم.
در سال ۱۳۲۳ در امتحان مسابقهی دانشگاه شرکت کردم و در رشتهی پزشکی قبول شدم. لذت آن روزها را که جوانی بودم دانشجو و «دکتر بعد از این» هرگز فراموش نمیکنم.مرحلهی جوانی و نوجوانی من مصادف بود با سالهای ۱۳۲۰ به بعد که یکی از جذابترین و پرهیاهوترین سالهای اجتماعی و سیاسی کشورمان بود.
حال نیمچه جوانی هستم که از دایرهی بستهی شهرستان و خانواده جدا شده و در دریای پرتلاطم و مواج سال ۱۳۲۳ گرفتار آمده و فن شناگری هم نمیداند و چون پاره تختهای هر آن به گوشهای پرتاب شده و سر به سنگی میساید توام با عنوان پر شأن و شوکت دانشجویی و غرور بیش از حد «دکتر بعد از اینی». ولی تا چشم بر هم نهادم دورهی شش سالهی دانشگاه با همهی جزر و مدهایش بهپایان رسید و مرا به ادارهی نظام وظیفه معرفی کردند و مدت نوزده ماه در کردستان، ناحیهی سردشت، انجام وظیفه کردم تا تیرماه ۱۳۳۱ که این خدمت به پایان رسید.در روزهایی که ایران و تهران، بحران سیام تیرماه ۱۳۳۱ را به پایان میبرد، من در وزارت بهداری بهدنبال کار میگشتم. پس از چند روز اعلام کردند ردیف بودجهی شادروان دکتر حکیمزاده خالی است. از آن ردیف حقوقی، مرا استخدام کردند و از آن زمان تا سال ۱۳۳۵ نانٍ مردهخوری من آغاز شد و هنوز ادامه دارد.
بهعنوان پزشک یکم با حقوق ماهانه ۱۸۴۰ ریال و فوقالعادهی ۳۶۰ ریال و با پایهی یکم پزشکی استخدام شدم و تا سال ۱۳۵۵ با عناوین گوناگون (رییس بخش فنی، پزشک درمانگاهها، رییس شیرخوارگاه، بازرس بهداری، رییس بخش داخلی بیمارستان پورسینا و…) خدمت کردم و بعد از ۲۵ سال دوباره با عنوان پزشک بازنشسته شدم. این ۲۵ سال خدمت و کسب عناوین مختلف هیچگونه اثر مادی در بازنشستگی من نداشت زیرا هیچگاه «سوراخ دعا» را نیافتم و فوت و فن ریاست و از مزایای آن استفاده کردن را نیاموختم. پزشک عمومی وارد وزارتخانه شدم و پزشک عمومی خارج گردیدم.
در کنار طبابت به نام تحقیقات گیلانشناسی صفحاتی را سیاه کردم و چون در اول نافم را «کلثوم باجی»، مامای محلی، بریده بود تحقیقاتم هم «کلثوم باجی»گونه از آب درآمد!
زمان بازنشستگی من مصادف بود با تخریب و سوخته شدن بخش داخلی بیمارستان پورسینای رشت که نزدیک به ربع قرن جوانی و انرژی مرا بلعیده بود. لذا به فکر بازسازی بخش داخلی که نمادی از جوانی من بود پرداختم. چند سالی بهدنبال مدارک لازم گشتم و بالاخره حاصل کار مجموعهای به نام «بیمارستانهای رشت از مشروطه تا ۱۳۵۷» شد که در سال ۱۳۸۴ منتشر گشت.
همچنین فراخوانی از دکتر اقبال، رییس وقت سازمان نظام پزشکی در سال ۱۳۵۲ که از نظام پزشکیهای شهرستانها خواسته بود همت کنند و لغات پزشکی محلی را جمعآوری کنند، موجب شد من هم که از آغاز تاسیس نظام پزشکی در سال ۱۳۴۹ تا انحلال موقت آن در سال ۱۳۶۵ عضو هیات مدیرهی نظام پزشکی رشت بودم، به فکر جمعآوری و ضبط لغات پزشکی گیلکی و تالشی بیافتم و در «واژهنامهی طب سنتی گیلان» در سال ۱۳۸۸ منتشر کنم.
وقتی انسان به پایان زندگی نزدیک میشود و گرمی نفسهای «عزرائیل» را در کنار گوشهای خود حس میکند، مسایلی در او بیدار میشود که از جملهی آنها «یاد گذشتگان» است. من هم در این رهگذر به جمعآوری شرح حال پزشکانی که روزگاری در این استان خدمت میکردهاند و امروز نیستند، پرداختهام که آن هم بهصورت مجموعهای آماده شده است.
همچنین مجموعهای نیز دربارهی گیاهان دارویی این مرز و بوم آمادهی چاپ کردهام. این کارها را به سامان رساندن همتی میخواهد و فرصتی که امیدوارم بتوانم بدان دست یابم.
دوست عزیزم، من خود را لایق این شرح حال نمیدانم، ولی چون شما خواستهاید به نگارش آن اقدام کردم. بهقول حافظ شیرین سخن:
در کیش جانفروشان فضل و هنر نزیبد
آنجا نسب نگنجد، اینجا حسب نباشد
در محفلی که خورشید اندر شمار ذره است
خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
[…] خواندن همهی آن یادداشتها را ندارید، حتماً «شرح حال من» دکتر تائب و «دانشگاه تهران یاد باد» را با آن عکسهای […]
سلام الان دکتر کجاست ودرچه حاله.من دانش اموز مدرسه تائب بودم
سلام. آقای دکتر متاسفانه دیماه ۱۳۹۲ فوت کردند.
باسلام وخسته نباشید. دبستان تائب ساغریسازان آیا به نام مرحوم دکترتائب نامگذاری شده است؟؟ ممنونم
احتمالا به یاد پدر ایشان نامگذاری شده است که یادی از ایشان در متن بالا آمده است.