پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

استادان ما و دانشگاه/ دکتر ابوالقاسم پیروزی

بدست • 25 آوریل 2010 • دسته: ویژه‌ دکتر تائب (76)

در اردیبهشت ۱۳۴۶ جلال آل‌احمد به‌همراه غلامحسین ساعدی و صمد بهرنگی برای یک گفت‌وگوی دانشجویی به دانشگاه تبریز آمده بودند. گفت‌وگوها فراوان بود و من بر پرسش این‌که «آقای آل‌احمد، چرا شما برای تدریس به دانشگاه جندی ‌شاپور جواب نه دادید» اصرار می‌کردم. جلال پس از چند بار پرسش، برگشت و گفت: «مرد حسابی، روشنفکر و چارچوب و مقررات دانشگاه؟ اینا با هم جور درنمیاد.» و با همین پاسخ سر و ته قضیه را بست. من که از استادان دانشگاه آن روز سرخورده و ناراحت بودم، پاسخ خودم را از گروه جلال و صمد و ساعدی گرفته بودم.
یک سالی پس از آن، در تابستان سال ۴۷ که هوا گرم بود و شور و شوق جوانی هم بود، در تهران رفتم سراغ استاد بهزاد، در خیابان انقلاب کنونی، تا کمی درباره‌ی تکامل و داروین و داروینیسم پرس‌وجویی بکنم. وارد انتشارات فرانکلین که نزدیک دبیرستان البرز هم بود شدم. بزرگان فراوانی در آن‌جا بودند؛ بزرگان رانده از حکومت زمانه که دانش روز را با ترجمه‌های‌شان در اختیار مشتاقان علم می‌گذاشتند، از جمله استاد احمد سمیعی و… کوتاه سخن این‌که پس از گفت‌وگوهای جدی با استاد بهزاد، ناگهان استاد پرسید: «من به انگلستان رفتم و سری هم به آرامگاه داروین زدم. می‌تونی بگی چی گفتم؟»
کمی مکث کردم و گفتم: «نه، نمی‌تونم بگم.»
گفت: «فکر کن.»
گفتم: «استاد، حتماً فاتحه خوندید و عکس یادگاری گرفتید.»
با خنده گفت: «نه، پسرجان.»
بعد گفت: «گفتم داروین جان، روانت شاد و خدا بیامرزدت. دنیا را گشتی، حرف مفتی برای آدم‌ها و میمون‌ها زدی. از این آدم‌ها هم نان خوردی و هم فحش شنیدی. من هم از دولتی سر تو حرفاتو گفتم و نوشتم. من هم از این آدم‌ها هم نان خوردم و هم فحش شنیدم. تو در دنیا من هم در ایران.»
هر دو خندیدیم و آن روز کارم تمام شد و پس از خداحافظی، وقتی از آن‌جا آمدم بیرون، به خودم گفتم چه خوب بود این آدم‌های بزرگ راه به دانشگاه داشتند و دانشجویان از این‌ها علم و دانش و راه و روش زندگی را می‌آموختند.
آن دوره نه آل‌احمد به دانشگاه می‌رفت و نه استاد بهزاد را به دانشگاه راه می‌دادند. هر دو دسته به‌عللی از دانشگاه دور بودند. پس از انقلاب هم به‌گونه‌ای دیگر برخی از بزرگان ما به دانشگاه‌ها جذب نشدند، ولی جای‌شان برای پژوهش‌ها و دانش‌شان در دانشگاه خالی بود و هست. یکی از این افراد دکتر تائب است.
دکتر تائب را از کودکی می‌شناسم. یا به مطبش برای درمان درد مرا می‌بردند و یا قوم و خویش‌ها که می‌رفتند و درد و رنج‌شان التیام پیدا می‌کرد، خبرش را می‌آوردند. پیش از بیرون آمدن کتاب ارزنده‌ی «بیمارستان‌های رشت» گاه‌گاهی در بیمارستان پورسینا ایشان را می‌دیدم تا این‌که «تا شقایق هست» من در دهه‌ی ۷۰ بیرون آمد. ایشان درباره‌ی جبر و اختیار مطلبی برایم نوشتند که بسیار آموزنده بود و پرانگیزه برای ادامه‌ی راهم.
به‌هرحال دکتر تائب از آن دسته از پزشکان گیلانی ما هستند که کارهای ارزنده و به‌واقع استادانه‌ی ایشان روی همه‌ی ما پزشکان اثر گذاشته و اگرچه ایشان در دانشگاه امکان تدریس به دانشجویان پزشکی را نداشتند و مدرک استادی هم نگرفتند تا از مزایای مادی و معنوی آن بهره ببرند، ولی در ذهن و دل ما پزشکان و مردم گیلان همیشه استاد بوده و هستند.
استاد بهزاد رفت، ولی اندیشه‌اش و گفتارهایش همواره زنده و پابرجا مانده و خواهد ماند و امیدمان این است که دکتر تائب سال‌ها با ما باشند و همواره به ما بیاموزند و اگر امکان دریافت سمت «استادی افتخاری» را از دولت و مراکز دانشگاهی نداشتند، مردم شهر ما او را به استادی می‌پذیرند و افتخار این اگر بیش از آن نباشد، کمتر هم نیست.
* رییس مجمع انجمن‌های پزشکی گیلان

برچسب‌ها: ٬ ٬ ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.