یک دوجین خاطرهی حرفهای و نیمهحرفهای/ کیسهی صفراغ!/ دکتر افشین خداشناس
بدست پزشكان گيل • 29 می 2010 • دسته: دفتر خاطراتکیسهی صفراغ
از پیرزن پرسیدم: «تهوع و استفراغ هم داری؟» از تعجب چشمهایش گرد شد و با تحکم جواب داد: «من نمیتونم استفراغ کنم!» حالا من با تعجب پرسیدم: «یعنی چه، چرا؟» گفت: «آخه پارسال کیسهی استفراغ منو جراحی کردن و برداشتن!» (بندهی خدا «کیسهی صفرا» را میگفت!)
بدبیاری در دقیقهی ۹۰
پیرمرد بیچاره دقیقاً ۹۰ روز بود که بهخاطر هپاتیت ب در بخش عفونی بستری بود. رنگش به زرد- سبز میزد و نایی برایش نمانده بود. ما جوجهانترنها از ترس اینکه هپاتیت ب بگیریم، از دو متری در اتاقش هم رد نمیشدیم و خداخدا میکردیم در تقسیم مریضها این بندهی خدا را، خدا به ما نیاندازد! زد و یکی از بچهها شد انترنش. بعد از اینکه ازش نمونه خون گرفت، بسکه مواظب بود بلایی سرش نیاید، سرسوزن صاف رفت تو انگشتش! اینور بدو آنور بدو، از ترس کانه میت شده بود و تا رزیدنتها اطمینانش دادند که با سرم و واکسن هپاتیت احتمال ابتلا در حد صفر است، صد بار مرد و زنده شد. اما جالبترین بخش ماجرا این بود که پیرمرد که با نخی به این دنیا بند بود، یک ساعت پس از این نمونه خون کذایی رفت آن دنیا! کارد میزدی خون این همدورهای ما درنمیآمد!
مگس
میگفت: «احساس میکنم یه مگس تو گوشم وزوز میکنه!» توی گوشش را با اتوسکوپ نگاه کردم. حدس بزنید چی دیدم… یه مگس تو گوشش داشت وزوز میکرد!
تو پذیرشی یا اورژانس
یکی از روزهای کشیک در درمانگاه اورژانس اطفال خرمآباد لرستان:
ساعت ۴ صبح بود و دیگر رمقی بر مسوول پذیرشمان نمانده بود. من و پرهام گفتیم: «برو یک ساعتی بخواب، ما شماره میدهیم.» چندی بعد که ما اول شماره میدادیم و بعد مریض میدیدیم، پرهام گفت: «نکنه مریضا برن بگن دکترا دارن چرا تو پذیرش شماره میدن!» من گفتم: «این که خوبه، ممکنه برن بگن چرا پذیرش داره مریض میبینه!»
شیشه
آخر وقت اداری بود که به خدماتیمان گفتم تا فردا شیشههای پنجرهی چندخانهی چوبی اتاق معاینه را پاک کند و با انگشتم به یکی از آن شیشهها اشاره کردم. فردا که شد، دیدم همهی شیشهها هنوز پر از لک و خاک است جز شیشهای که به آن اشاره کرده بودم که از تمیزی برق میزد. گفتم: «بقیهی شیشههارا چرا پاک نکردی؟» با تعجب و کاملاً صادقانه گفت: «آخر شما فقط همین شیشه را نشان داده بودید!» دنبال دیوار محکمی گشتم تا سرم را بکوبم به آن از دست این آیکیو سان!
کمربند مشکی
دختر جوان متین و ظریفی از بیماران را همیشه برای آنهایی که بهزور خودشان را تکان میدهند و درس که میخوانند مادرشان باید برایشان میوه و چای بیاورد نمونه میآورم. این دختر با نگاهی محجوب و وزن ۴۸ کیلو کمربند مشکی کاراته دارد! چندی پیش که آمده بود مطب، پرسیدم: «هنوز کاراته میکنی؟» گفت: «نه.» با تعجب و کمی دلخوری گفتم: «چرا؟ من همیشه جنب و جوشت را برای تنبلها تعریف میکردم.» گفت: «الان قایقرانی میکنم!» جلالخالق.
سونوگرافی مردانه
با همسرم در سالن انتظار سونوگرافی نشسته بودیم. چند خانم باردار دیگر هم منتظر بودند. در صندلی کناریمان مرد جوانی نشسته بود بهگمانم فنیکار؛ مکانیک، برقکار یا چیزی تو همین مایهها… دیدم مدام این پا و آن پا میکند. سرش انگار از خجالت، پایین است و صورتش گل انداخته. گفتم: «چی شده، چرا اینقدر نگران و ناآرامی؟» گفت: «دکتر برام سونوگرافی از شکم نوشته. مگر مردها را هم سونوگرافی شکم میکنند؟!»
متاسفانه
زن جوان سادهدل که سعی میکرد خیلی مودب باشد، گفت: «سلام آقای دکتر، دست شما درد نکنه. داروهاتان خیلی عالی بود. متاسفانه تا خوردم خوب شدم!»
صحت خواب
حوالی خردادماه بود. این همدورهای دانشگاهمان، غلام، وقتی میخوابید انگار رفته زیر بیهوشی عمومی. از زمان و مکان میبرید، اساسی. یک روز ظهر که از ناهار برگشتیم دیدیم هنوز خوابیده. با بچهها دستبهیکی کردیم همهی ساعتهارا بردیم روی هشت و نیم. بیدارش کردیم گفتیم: «برو صبحونه تمام شد!» با دستپاچگی پا شد. خورشید را که وسط آسمان دید، گفت: «هوا سر صبح اینقدر گرمه وای بهحال ظهر!» با هم رفتیم سلف سرویس دانشکده. دید بچهها نشسته اند و پلوقیمه میخورند. با خنده به آشپز و چند نفری که آن جلو نشسته بودند گفت: «از کی تابهحال صبحانه پلوقیمه شده؟!» جواب شنید: «صحت خواب، صبحانه چیه عمو، ناهاره!»
فوتبال چشمی
پسره ۱۰ ساله آنقدر تپل بود که وقتی نشست تو مبل راحتی معاینهی بیمار بهقدر یه گردو جای خالی نماند. گفتم: «ورزش میکنی یا نه؟» خیلی جدی و آنی جواب داد: «آره، روزی دو ساعت فوتبال میکنم!» با تعجب به پدرش نگاه کردم که یعنی: «راست میگه؟» پدر با تمسخر و کلافگی گفت: «آره اما با پلیاستیشن!»
ویتامین ۳۰
داشتم بیمار میدیدم، منشی گفت: «بیمار میخواد داروهاشو نشون بده.» بیمار یه ساک نایلونی دارو یک دستش گرفته بود و یک کارتن متوسط دست دیگرش و سعی میکرد تعادلش بههم نخورد! توی کارتن چی بود؟ ۱۰ بستهی ۱۰ عددی از ساشههای ویتامین سی! نسخهپیچ داروخانه بهجای ۱۰ پاکت یا ساشهی ویتامین سی به بیمار ۱۰ جعبه از آن را تحویل داده بود که روزی ۲ بسته یعنی ۲۰ پاکت میل کند، هر یکی با یک لیوان آب!
مادر
در بخش اورژانس بیمارستان هفت تیر، جنوب تهران، کشیک جراحی، بودم.
مرد جوانی خانم میانسالی را که دستش با تکههای لیوان شکسته بریده بود، آورده بود اورژانس. بهنظرم مادر، خاله یا عمهاش بود. لحن و رفتار صمیمیشان را که دیدم مطمئن شدم عمه و خاله نیست، مادرش است. در حین و بین بخیه نصیحت کردم که: «باید به مادرت بیشتر کمک کنی. این تکه شیشهها را تو باید جمع میکردی نه مادرت تا خودش را اینجور خونین و مالین نکند…» مادر که تا آن لحظه از ترس و درد چشمانش را بسته بود، گشاد وا کرد و به من خیره شد. مرد جوان هم که حرفهایم را با اخم داشت گوش میکرد، نگاه چپی به من انداخت و گفت: «مادرم نیست که، زنمه!»
دکتر افشین خداشناس
نشانی: رشت، خیابان سردار جنگل، روبهروی داروخانهی کیمیا، مطب پزشکی سردار جنگل، تلفن: ۵۵۳۵۷۷۵
Website: http://www.human-puzzles.ir
Email: afshinkhoda@yahoo.com

پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
دکتر خداشناس عزیز سلام
مدتهاست مجذوب نوشته های زیبای شما هستم ومتاسفانه نه موفق به دیدن شما شده ام ونه تنبلی ام تاکنون گذاشته که پیام دست مریزادی برای شما بفرستم.
کامنت های زیبای شمابر نوشته های مسعود “دکتر جوزی “هم که گویا به قصد پوز زنیست و کم از نوشته های خودش ندارد !
به امید دیدار نوشته های دلنشین و . . . خود شما !
دکتر نجفی عزیز
سلام و سپاس، شیرینی شکرطنزهای شما هم همیشه بر دل وجان می نشیند. من هم مشتاقم که هر از چندگاهی به دیدار دوستان نادیده ای چون شما روح دلم تازه شود. شاید باید با دکتر جوزی قراری بگذاریم تا در دفترش گاه گاهی گردهم بیاییم و از گفت و شنودی ورای روزمرگی های بی پایانمان، رمز و رازهای شوریدگی بیاموزیم. بهر تقدیر، نقد آنکه کلبه ی اینترنتی ام،«پازل های انسانی» همیشه به روی عزیزی چون شما گشوده است، سرانگشت رنجه کنید، به دیده ی منت، به نان و شرابی از کلمات پذیرایتان هستم، تا نسیه سر رسد. عزتتان روز افزون و به امید دیدار
آقایان دو طرف ماجرا! میخواهید از دست و پنجه و قلم هم تعریف کنید، بکنید! میخواهید قربان صدقهی هم بروید، بروید! دیگر چرا از سردبیر بیچاره مایه میگذارید؟ علی قلم افشین را با من مقایسه میکند، افشین علی را به دفتر من دعوت میکند. عجب گیری کردیم ما این وسط…
جناب مسعود خان گل گلاب، از قدیم و ندیم آقایان قلم به دست یک پاتوقی، کافه ای، دربند و سربندی، آلاچیقی، زیلویی زیر جوی و درخت و بلبل، داشتند که می رفتند گل می گفتند و گل می شنفتند، سلول های خاکستری شان لایروبی می شد، مقاله می نوشتند می دادند کانه دسته ی گل، جناب سردبیر چاپ می کرد،یک دعا هم به جانشان. ما که دستمان از این چیزها کوتاه است، نه کوه و دشت و دمنی و نه کافه تریایی که دور هم جمع شویم احیانا قلیانی کنت نانویی جگر و قلوه ای در کنارش، نمی دانم این همه ذوقمان از کجا نشتی می دهد! دیواری هم از دیوار شما کوتاهتر پیدا نکردیم، به یک قهوه و شکلات هم قانعیم. یا به زبان خوش خودت قرارش را بگذار، یا ما دست به یکی می کنیم آوار می شویم سرت، کلاس چتربازی هم دوره اش را دیدیم، خیالت تخت تخت، خود دانی! صفای مرامت
…بعدش هم کسی نداند ما که خودمان می دانیم، جبه ی میرزائی مان به تدبیر شاهانه ی شما مسعود عزیز به ردای صدارت تعالی یافته است، ما خیلی هم فن بلد باشیم، یک فوت کوزه گری اش می ماند که عمرا از شما بیاموزیم. اینکه از شاگردی تعریف کنند که قلمش به استاد می ماند، به استادی استاد برمی گردد تا به زرنگی شاگرد، عمرتان به درازای عمر نوح باد،حالا یک قهوه و شکلات مهمانیم یا باز هم نه!؟ عزت مستدام
مسعود جان چون جان عزیز
تو که ماشاالله خودت یک ماشاالله از نوع شمس الواعظینی وجوری با نویسندگانت شل کن سفت کن در میاوری که اگر ابراهیم نبوی و مسعود بهنود هم باشیم به هر چه کرده و نکرده و خورده و نخورده اعتراف میکنیم و آن ژورنالیست اعظم است که میماند .دیگر تو را از چه باک ؟ حالا اگر نمی خواهی کافه نادری باشی افشین خان نان و شرابش را می آ ورد و زیلو وخربزه اش هم از من . حالا اگر دلت می آید میزبان نباش ! واقغا در این زمانه چه اندک است بهانه های خوش بودن و با این تلخ کامی ها چه سخت است شیرین گفتن و نوشتن (حتی به قصد نان در آوردن ! میدانی که با تو ام مسعود !)
دم هر دوتان گرم و سرتان هم گرم . . . ببخشید ! خوش باد !
سلام دکتر خداشناس خیلی خاطرات قشنگ بود
موفق باشی
خیلی خیلی قشنگ و زیبا نوشته بودید …
سلام خسته نباشی خاطراتتون جالب بود