پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

دنیای این روزای ما

بدست • 19 نوامبر 2011 • دسته: وب‌نوشت

«دنیای این روزای ما» دنیای این روزهای همه‌ی ماهاست: گاهی تلخ و گاهی شیرین، گاهی شاد و گاهی غمگین… مجموعه‌ای از خاطرات همکاران جوان‌تر ما که در مطب‌های شخصی، درمانگاه‌های روستایی، بیمارستان‌های آموزشی، داروخانه‌ها و… با مردمی که به‌عنوان «مریض» یا «همراه» به آنان برخورده‌اند «بُر می‌خورند» و سعی می‌کنند آموخته‌های دانشگاهی‌شان را با «عالم واقع» محک بزنند؛ مجموعه‌ای که در وبلاگ‌های شخصی (و گاه جمعی‌شان) گرد آورده‌اند تا شاهد و سندی باشد از آن‌چه بر ما در دنیای این روزهای ما می‌رود… از این خاطرات، عمدتا‍ً شاد و شیرین‌ها (یا شاد و شیرین‌نماها) را سوا کرده‌ایم تا عیش «روز پزشک»مان خیلی منقض نشود.

زاییدن یک شاعر!

یه خانوم ۲۹ ساله برای زایمان اومده بود. یک ماه هم زودتر از موعد کیسه آبش پاره شده بود. همین‌طور که دنبال صدای قلب بچه می‌گشتم گفت: «قلب اونم همون جاییه که قلب مامانش هست…» و آه کشید. نفهمیدم چی گفت. گفتم: «جانم؟!» چشماشو خمار کرد و گفت: «پیش باباش!»
این خانوم شاعر بود. با از این صورت‌های مهتابی شاعرانه. دارم انقباضات رحمش رو کنترل می‌کنم. می‌گم: «اسم‌شو چی می‌خوای بذاری؟» (این‌جوری جنسیت بچه رو هم پرسیده‌م، یه‌باره!) می‌گه: «سحاب…» بعد چشماشو خمار می‌کنه: «چراغ صاعقه‌ی آن سحاب روشن باد…» (تمام س و ش و ص هم سوت می‌زنه!)
رفته خانوم روی تخت زایمان. مامامون می‌گه: «خانوم همکاری کن!» می‌گه: «نه! خسته شدم. ببرینم سزارین.» می‌گن: «نمیشه خانم. کله‌ی بچه یه‌ذره‌ش اومده. همکاری کن!» با جدیت و خونسردی می‌گه: «نه! من آمادگی روحی ندارم! (خوب شد یادش افتاد!) برین یه ساعت دیگه بیاین!» بهیارمون با مهربونی می‌گه: «خانوم، الان اکسیژن به بچه نمی‌رسه. آی‌کیوش میاد پایین.» دختره انگار بالای منبره: «نه! من با تربیت صحیح آی‌کیوش رو می‌برم بالا. آی‌کیو اکتسابی‌یه.» همه داد می‌زنیم: «خااااااااانوم!!»
بچه‌ش رو من می‌گیرم. بچه که به‌دنیا می‌آد از بس کبود و نارسه شبیه موش مرده‌ست. توی خونه که می‌گم یه بچه شبیه موش مرده به دنیا آوردوندم همه شاکی می‌شن! «بنده خدا! عیب نذار رو بچه مردم!» و از این حرفا…
دارم بخیه‌هاشو می‌دوزم، می‌گه: «سال دیگه همین موقع من دوباره این‌جام! می‌خوام چهار تا بچه داشته باشم (تمام س و ش و ز و… سوت می‌زنه!): «سحاب، شهاب، رازقی، اقاقیا…»
از وبلاگ: دکتر نفیس

بحث متخصص هم جواب نمی‌ده!
۴-۳ روز پیش که بنده تنها مشتری منتظر اصلاح موی سر در پیرایشگاه بودم و مجبور به استفاده از فیوضات آقای سلمون (همون پیرایشگر!) و مشتری در حال کوتاه شدن موها- که تنها افراد موجود در آن فضا بودند- به‌یک‌باره آقای سلمون به مشتری که دوستش هم بود گفت که: «چند روز قبل سر دلم می‌سوخت و رفتم پیش دکتر که بهم امپرازول داد.» آقای مشتری هم گفت: «نه بابا این‌ که به درد نمی‌خوره! من الان زنگ می‌زنم به دوستم که تهرانه و از اون می‌پرسم که چی‌کار کنی!» خلاصه تماس برقرار شد و آقای مشتری از ایشون سوالاتی پرسید و اوشون هم که از بازخورد پاسخ‌هاش تابلو بود که پزشک نیست، دستوراتی داد و البته شرح‌حالی هم گرفت! اول که پرسید اندوسکوپی کرده؟ (لازم به ذکره که آقای سلمونی به زور ۲۵ سالش می‌شد!) بعد این‌که مترونیدازول هم بهش داده و از این دست سوالاتی که مشخص بود یه چیزایی شنیده و همونا رو داره می‌گه.
خلاصه تماس تلفنی آقای مشتری با دوست شاید کمی تا قسمتی پزشکش به‌اتمام رسید و حالا می‌بایست دستورات اخذ شده با آب و تاب به اطلاع آقای سلمون می‌رسید. اول از همه آقای مشتری از آقای سلمون پرسید که پیش کدوم دکتر رفتی؟ معلوم شد پزشک بیچاره عمومی هم بوده و سپس این جملات که: «دوستم گفت اول باید آندوسکوپی کنی ببینی ورم معده‌ات چقدره و بعد از معده‌ات کشت انجام بشه و بعد درمان بشه و الان اصلاً نباید اون امپرازول رو بخوری چون به‌درد نمی‌خوره!»
با شنیدن این جملات کاهش فزاینده‌ی اعتماد به‌نفس آقای سلمون و پشیمانی هر چه بیشتر وی از مراجعه به پزشک عمومی در چهره‌اش نمایان بود و در نهایت از آقای مشتری پرسید که: «حالا باید چی‌کار کنم؟»
آقای مشتری هم بادی به غبغب انداخت و گفت: «باید بری تهران…» و بعد مهم‌ترین و کلیدی‌ترین جمله‌ی خود را بیان داشت که از نظر شما هم می‌گذرانم:
«الان بحث متخصص هم دیگه اصلاً جواب نمی‌ده! باید حتماً بری فوق‌تخصص معده!»
من منتظر شنیدن چنین جمله‌ای از مردم کشورم بودم اما نه به این زودی‌ها؛ فکر می‌کردم ۵-۴ سال دیگه این حرفا شنیده بشه!
از وبلاگ: حال و هوای دل یک پزشک

این راه طولانی
۱. این راه طولانی: این روزها دوباره آن سوال قدیمی احمقانه‌ی وقت‌نشناس دارد با اعصابم «یه قل دو قل» بازی می‌کند: «اگر برایت امکان به عقب برگشتن و از نو شروع کردن بود، دوباره پزشکی را انتخاب می‌کردی؟»
برای صدمین بار سعی می‌کنم بدون هیچ توجیه یا انکاری کلاهم را قاضی کنم و به این سوال جواب بدهم؛ دلم را می‌گذارم جلوی آیینه و… می‌بینم نه، انتخاب نمی‌کردم. چرا؟ از این دل بی‌صاحب می‌پرسم آخر چرا؟ راهت اشتباه بود؟ نه. چیزی که می‌خواستی نبود؟ چرا بود ولی…
آرام دلم را از جلوی آیینه برمی‌دارم و دیگر به‌ روی خودم هم نمی‌آورم که چیزی پرسیده بودم، چون با کمال شرمندگی متوجه می‌شوم دلیل این «نه» بی‌علاقگی من یا اشتباه بودن راه نیست؛ دلیلش فقط و فقط سختی راه است؛ این راه پرفراز و نشیب طولانی؛ این راه لعنتی!
ای که از کوچه‌ی معشوقه‌ی ما می‌گذری
برحذر باش که سر می‌شکند دیوارش
شاید باید خوشحال باشم که نمی‌توانم به عقب برگردم…
۲٫ حسرت‌نامه:
ـ ندا به استاد نقاشی‌ت بگو امشب کشیکی، اجازه بده فردا دیرتر بری.
ـ نمی‌خواد. خودمو می‌رسونم. نمی‌خوام بگم پزشکم.
از این موارد برای من زیاد پیش می‌آید. چرایش را درست نمی‌دانم، شاید به‌خاطر این‌که «پزشک بودن» فرصت «ندا» بودن را از من می‌گیرد.
شاید چون برای من خیلی کم پیش می‌آید که با یک نفر هم‌صحبت شوم و او بفهمد پزشکم و برخوردش تغییر نکند. یا دیگر من برای او یک «خانم دکتر» می‌شوم و دیگر به‌به و چه‌چه است که روی سرم می‌ریزد به‌اضافه‌ی کلی درد و مرض که باید با یک فوت همه‌ی آن‌ها را درمان کنم، یا برعکس پیف‌پیف، اوه‌اوهِ خودش را جمع می‌کند و ناگهان خاطرات تمام پزشکانی که در مطب از او زیرمیزی گرفته‌اند یا او را درست درمان نکرده‌اند یا به او بی‌توجهی نشان داده‌اند یا با قبول شدن‌شان در رشته‌ی پزشکی این فرصت را از او یا بچه‌هایش گرفته‌اند در ذهنش زنده می‌شود و درمی‌یابد که خداوند مهربان من را سر راه او قرار داده تا همه‌ی آن‌ها را یکی‌یکی چماق کند و بکوبد توی سرم تا حداقل دلش خنک شود.
شاید به‌خاطر فرهنگ اجتماعی که من اسم آن را می‌گذارم «باور سیاه و سپید». فرهنگی که اگر شما یک پزشک، سیاستمدار، بازیگر مشهور یا ورزشکار ملی باشید، شما را برمی‌دارد و می‌برد بالا و بالا و بالا تا به عرش معصومیت می‌رساند و البته اگر هم یک روز کوچک‌ترین نقطه ضعفی در شما ببیند از همان بالا برتان می‌دارد و می‌کوبدتان به زمین.
شاید به‌خاطر این‌که گاهی از من انتظار می‌رود اگر پزشک هستم دیگر عارف و فیلسوف و دانای اسرار و ناجی بشریت هم باشم. البته من وقتی به‌عنوان یک پزشک با آدم‌ها برخورد دارم، این انتظارات را درک می‌کنم و سعی می‌کنم همه‌ی این‌ها هم باشم و انتظار احترام هم دارم، ولی وقتی آن روپوش سفید را از تنم درمی‌آورم دیگر دلم می‌خواهد خودم باشم، با تمام بدی‌ها و خوبی‌هایم. دلم می‌خواهد اگر کسی توجهی نشان می‌دهد یا احترامی می‌گذارد، یا برعکس تصمیم می‌گیرد مرا از بالای کوه پرت کند پایین، به‌خاطر خودم باشد نه به‌خاطر آن روپوش سفید…
از وبلاگ: اثر انگشت

مهر می‌زنیم که بروند پیش یک دکتر خوب!
آخر هر روز کاری می‌شینم لیست مریضامو نگاه می‌کنم… این‌که تعداد ارجاعم همیشه بیشتر از ١٠ درصده یا این‌که مریضا می‌آن دفترچه رو می‌اندازن جلوت که مهر کن می‌خوام برم اصلاً مهم نیست. مهم نیست که مریض می‌گه مهر کن برم پیش یه دکتر خوب و بعد می‌بینی رفته تو شهر پیش پزشک عمومی!
مهم اینه که هر روز به اندازه‌ی بیماران ارجاعی این مکالمه تکرار می‌شه:
– اینو مهر کن می‌خوام برم.
– کجا می‌خوای بری؟
– شهر!
– (تو دلم می‌گم کدوم شهر؟ همون شهر! ) می‌دونم! می‌گم پیش کی می‌خوای بری؟
– پیش دکتر!
– (نگاه عاقل اندر سفیهی می‌کنم به فردی با آی‌کیو در حد باقالی که نه می‌فهمه کی هستی و کارت چیه و نه حرفت رو می‌فهمه!‌) گردش که نمی‌خوای بری!‌ می‌ری پیش دکتر دیگه! میگم پیش کدوم متخصص می‌ری؟
– (با اعتماد نفس فراوان!) دکتر فلانی!
– عزیز من! قربونت برم! الهی دردت بخوره تو سر عمه‌ت! تخصصش چیه؟!
– نمی‌دونم که!
– مشکلت چیه؟ دردت چیه؟
– دفترچه مال من نیست که!
– خب مال هر کیه!‌ اون چشه؟
– تو دکتری! تو باید بگی!

و من می‌مانم در کف روی این انسان‌هایی که هر بار دلم برای‌شان می‌سوزد که بی‌فرهنگ و فقیرند!
یادم می‌افتد که این‌بار عهد کرده‌ام دفترچه را پرت کنم توی صورتش و بگم اولاً خود مریض رو بیار، دوماً خودم درمان می‌کنم، سوماً همینه که هست! و بعد فوراً یادم می‌رود و دفترچه رو مهر می‌کنم که بره پیش یه دکتر خوب توی شهر!
از وبلاگ: جوجه انترن (سابق)

زپلشک آید و زن زاید و مهمان ز در آید!
بعضی روزا این‌جورین دیگه!
۱٫ یک ربع به ۲ مونده که می‌رم تو پانسیون. مربی که بیست و چهار ساعته تو درمانگاهه و از معدود نیروهای کاری ماست، اون روز از صبح اجازه گرفته که یه ساعت زودتر بره. دارویار که ساعات کاریش برای تنظیم ساعت ۸ صبح و ۲ عصر از گرینویچ هم دقیق‌تره اون روز به‌ترغیب مامای محترم ۵ دقیقه مونده به ۲ درمانگاه رو ترک می‌کنه. سرایدار برای تحویل گرفتن کارت پایان خدمت رفته ارومیه و در راه بازگشت از شبکه بهش زنگ می‌زنن که بمون تبریز که از فردا دوره‌ی «حراست» برات می‌ذارن. بهورز هم ۵ دقیقه زود از درمانگاه خارج می‌شه تا سر راه نون بگیره. اون یکی بهورز نصف شب به‌علت زایمان خواهر شوهر اجباراً می‌ره مرخصی.
شرایط فوق جون می‌ده برای قسمت «مهمان ز در آید» ضرب‌المثل! رییس گسترش و حراست شبکه در چنین وضعی هوس بازدید از مرکز رو می‌کنن و از وضع کارمندا گرفته تا علت نبود گوشی و روشویی تو مطب به من گیر می‌دن و من هم که آمادگی کامل داشتم زار و زار گریه می‌کنم!
۲٫ آقایان روسا که می‌بینن با این ابر بهار! نمی‌شه دیگه گفتمان کرد خرامان از ماموریت خود منطقه رو ترک می‌کنن. با خروج عزیزان از مرکز یهو رعد برق و بارون و طوفان می‌گیره و شاخه‌ی یه درخت می‌افته رو سیم برق و برق هم قطع می‌شه… به‌عبارتی «زپلشک هم می‌آد»!
۳٫ جهت تکمیل اوضاع موجود، نیمه‌های همان شب خبر می‌دن که یکی از روستاهای اطراف اومده برای زایمان! زیر نور شمع و چراع قوه… خانمی که برای زایمان اولش مرکز ما رو انتخاب کرده معاینه می‌شه و ماما بعد از معاینه می‌گه: همین‌جاست! بچه همین‌جاست!
و پرواضح است که در این وضعیت ما حتی یک قیچی برای اپیزیوتومی هم نداریم. ماما رو همراه زائو سوار لندرور می‌کنیم و با هزار امید و آرزو راهی نزدیک‌ترین مرکز تسهیلات زایمانی می‌کنیم. گویا ماما بچه رو تا این مرکز که ۳۵ کیلومتر راه پرپیچ و خم با ما فاصله داره به‌روش «نفس عمیق بکش»! تو کانال زایمانی نگه داشته بوده.
و ما این‌جا ممنون ابداع‌کننده‌ی ضرب‌المثل مذکور می‌شویم که بیش از این ادامه نداده. سپیده زده. فردا شروع شد!
از وبلاگ: ریحان

دارا و ندار
۱. وقاحت: مادر جوانی کودک دوساله‌ی تبدارش را آورده بود. برای معاینه هم اجازه نمی‌داد و می‌گفت گریه‌اش غیرقابل کنترل است! سابقه‌ی تب و تشنج هم داشت. دفترچه‌اش را داد و گفت: «خانم دکتر! براش استامینوفن ننویسید. ایبوپروفن بنویسید. شیاف دیازپام هم تو خونه باشه بهتره. برای دل‌دردش هم شربت دی‌سیکلومین بنویسید! تمام این جمله‌ها را با لحن دستوری ادا می‌کرد. دفترچه را به خودش دادم و گفتم: «شما هرچی لازم دارید بنویسید؛ من مهر می‌کنم!»
زن و مرد میان‌سالی از در اورژانس وارد شدند. رایحه‌ی مهلک سیری که تناول کرده بودند، قبل از خودشان رسید! مرد گفت: «فشار خون خانمم بالا رفته. فوراً بهش سیر دادم و آوردمش این‌جا!» انتظار داشت به‌خاطر انجام این امر مهم و همین‌طور کم کردن زحمت کادر پزشکی، لوح تقدیر هم دریافت کند! در حالی که به‌سختی نفس می‌کشیدم، فشار خون زن را گرفتم و درمان را شروع کردم. بعد از کنترل فشار خون، مرد گفت: «چند روز پیش هم گلویش می‌سوخت، قرص یا شربت براش بنویسید.» قرص آلتادین هم به نسخه اضافه کردم و دفترچه را به زن دادم. مرد با لحن طلبکارانه‌ای گفت: «شما که گلویش را معاینه نکردید.» گفتم: «لازم نیست. خودم می‌دانم توی گلوی‌شان چه خبر است!»
احساس می‌کنم با این نوع برخورد، به خودم و شغلم احترام گذاشته‌ام. این‌طور نیست؟
۲. دارا و ندار: ساعت ۶ بعد از ظهر: خانم حدوداً ۴۵ ساله‌ای با پسر نوجوانش به درمانگاه آمده است. عینک آفتابی‌اش را بالای روسری خوش‌رنگش گذاشته و بوی عطر Pure Poison سفیدش مست‌مان کرده است. از پرستار می‌پرسد دکتر با دفترچه‌ی پدرم منو ویزیت می‌کنه؟ (دفترچه‌ی پدر، نیروهای مسلح است که در بیمارستان ما رایگان ویزیت می‌شوند.) پرستار می‌گوید: «نه. ولی اگر صلاح بدونند داروها را تو دفترچه می‌نویسند.» خانم با پسرش مشورت کرده می‌پرسد: «ویزیت آزاد چنده؟» پاسخ: «۳۰۰۰ تومان.» خانم می‌پرسد: «با دفترچه‌ی خدمات درمانی چند؟» پاسخ: «۹۰۰ تومان.» خانم از سر ناچاری! سری تکان داده، می‌گوید: «پس بهتره با دفترچه‌ی خودم شماره بگیرم!»
ساعت ۱۱ همان شب: مرد جوانی خانم پیری را با ویلچر آورده است. هیچ‌کدام سر و وضع مناسبی ندارند. پیرزن از درد بین دو کتف شاکی است. قبل از هر چیز نوار قلب می‌خواهم. در این فاصله، مرد جوان از پذیرش یک قبض آزاد می‌گیرد. خوشبختانه نوار قلب تغییر حادی را نشان نمی‌دهد. مرد خدا را شکر می‌کند. به بیمار آنتی‌اسید و رانیتیدین می‌دهند. بعد از نیم ساعت با بهبودی حال بیمار، می‌خواهم او را با نسخه مرخص کنم. مرد جوان می‌گوید: «لطفاً داروهایی بنویسید که بچه‌هاش بتونن تهیه کنن.» می‌پرسم: «مگه مادر شما نیستند؟» می‌گوید: «نه. همسایه‌ی ما هستند و بچه‌هایش این‌جا زندگی نمی‌کنند.» برای این‌که خرج کمتری کرده باشد، می‌پرسم: «دفترچه‌ی کسی رو نداری داروها رو با دفترچه بگیری؟» می‌گوید: «چرا، ولی باید دفترچه‌ی خودش باشه تا داروهاشو تو اون بنویسید. مشکلی نیست؛ آزاد می‌گیرم!»
بهتر است عنوان این یادداشت را به ندار و دارا تغییر دهم. نظر شما چیست؟
۳. بدون شرح: با همکار آقا شیفت اورژانس بودیم. چند ماهی بیشتر نبود که فارغ‌التحصیل شده بودند. دو خانم وارد شدند. یکی جوان و دیگری میان‌سال. همکارم پس از ویزیت خانم میان‌سال، با تشخیص هیستری، آمپول اسکازینا تجویز کرد. بعد از نیم ساعت، به‌دلیل بهبود نیافتن بیمار، همکارم از من خواست بیمار را ببینم.
بیمار با چشمانی که به بالا نگاه می‌کرد و گردنی کج شده، روی تخت دراز کشیده بود. بیشتر به عارضه‌ی اکستراپیرامیدال شبیه بود تا هیستری. بیمار چند روز بود که به‌علت تهوع، متوکلوپرامید مصرف می‌کرد. تجویز آمپول بای‌پیریدین را پیشنهاد کردم.
۲۰ دقیقه بعد که در ایستگاه پرستاری نشسته بودم، همراه جوان بیمار را دیدم و از او حال مریض را پرسیدم. با کم‌محلی گفت: «همون‌طور که بود!» کمتر از یک دقیقه بعد، پزشک آقا که از اتاقش آمده، همین سوال را از خانم جوان ‌پرسید. خانم خودش را لوس کرد و گفت: «دست‌تون درد نکنه آقای دکتر. از روز اولش هم بهتره!» آقای دکتر با فروتنی گفت: «البته خانم دکتر تشخیص درست را دادند.» قبل از این‌که من جواب بدهم، خانم جوان با لحنی مملو از چاپلوسی گفت: «خواهش می‌کنم آقای دکتر!»
از وبلاگ: لژیونلا

سقط جنین…

ماه‌های آخر انترنی بود. بخش روانپزشکی بودم. فقط سه ماه اطفال مونده بود و خلاص. یه روز که کشیک درمانگاه بودم یه آقای ۳۴ تا ۳۵ ساله را همسر باردار و مادرش آورده بودن که اعتیاد داشت. قیافه‌اش هنوز یادم مونده. بور بود با چشم‌های سبز. اعتیاد تزریقی به هرویین داشت و قرص فنوباربیتال را هم مثه نقل و نبات می‌خورد. تقریباً خواب بود و یادمه که همسرش با این‌که باردار بود هی می‌کشیدش این‌ور و اون‌ور. خلاصه رزیدنت کشیک اون روز هم یه آقای دکتری بود که الان یکی از روانپزشکای شهر ماست و اتفاقاً تو درمان اعتیاد کار می‌کنه… خلاصه بیمار را ویزیت کردیم و من که تا‌به‌حال مریض معتاد ندیده بودم داروهایی را که دکتر گفت نسخه کردم و داشتم می‌دادم دست همراه‌ها که دکتر منو صدا کرد و گفت: «خانم دکتر، شما خانم هستین بهتر می‌تونین با همسر بیمار ارتباط برقرار کنین. یه جوری حالی‌ش کن بچه‌اش را سقط کنه! این شوهرش وضعش درست‌بشو نیست.»
حالا من هم تازه دکتر… عشق اخلاق پزشکی و مقررات… درست بود که هنوز قسم نخورده بودم اما خب… حالا بیا درستش کن. آن‌چنان بهم برخورد که نگو و نپرس. بماند بعد رفتن بیمار یه کنفرانس کامل در زمینه‌ی اخلاقیات برا دکتر دادم و تازه بهش گفتم من آمارش را درآوردم این فرزند دوم‌شونه و اگه دکتر مصرن خودشون به همسر بیمار بگن و از این حرف‌ها…
الان از اون موضوع ۱۰ سال تمام می‌گذره. دیروز مطب بودم یه بیماری دارم که یه خانم ۲۶ ساله است. مصرف کراک داره. همسرش هم معتاد به کراکه. مشکلات زیادی دارن. مالی و غیرمالی و… دیروز بهم گفت بارداره و می‌خواد سقط کنه. یاد اون روز افتادم. با خودم فکر کردم چی بهش بگم… بره سقط کنه یا اون بچه را دنیا بیاره… تو این مدت کوتاه حاملگی مواد و کلی دارو مصرف کرده. تازه اصلاً نمی‌خواد که بچه داشته باشه. اون موجود معصوم می‌خواد ناخواسته پا به دنیایی بذاره که کسی نمی‌خوادش. تازه مادر، پدر، دایی و پدربزرگش اعتیاد دارن و حالا بی‌خیال نقش ژنتیک، با اون محیط زندگی و مشکلات متعدد کارش چی می‌شه…
خلاصه با تمام این فکرایی که تو سرم بود فقط یه بار بهش گفتم این کار را نکنه. راستش صادقانه بگم هیچ تلاش دیگه‌ای برا منصرف کردنش نکردم. من تو جایگاهی نیستم که بدونم چی می‌شه اما با این دانسته‌های محدود آخرِ زیاد خوشی برا اون بچه نمی‌بینم. واقعاً اخلاق پزشکی چی می‌گه… ما قسم خوردیم به کسی برا سقط جنین کمک نکنیم اما… نمی‌دونم! خدایا مصلحتت را شکر! چی بگم…
از وبلاگ: دست‌خط یک زن

داروی بدون نسخه
۱٫ حاج آقا وارد می‌شود. ملبس به جامه‌ی روحانیت است و جمعیت به‌ احترام او کنار می‌رود. نسخه‌ها روی هم انبار شده‌اند و همه‌ی کارکنان داروخانه در تلاش‌اند تا سریع‌تر کار بیماران را راه بیاندازند. حاج آقا می‌گوید: «آقای دکتر، یه پنی‌سیلین ۳-۳-۶ به من بدین…»
جواب طبق معمول: «شرمنده حاج آقا، بدون نسخه نمی‌دیم.» و دوباره کار راه انداختن نسخه‌ها.
حاج آقا صورت گندمگونش سرخ می‌شود و با لهجه‌ی خودش که نمی‌دانم کجایی بود– شاید خراسانی– به‌تندی می‌گوید: «حداقل یه نگاهی به این لباس بکن و بعد اونی رو که می‌گم انجام نده.»
سرم را بلند می‌کنم و به‌آرامی می‌گویم: «به احترام همین لباس از شما خواستم تا مطابق قانون رفتار کنید، مثل همه‌ی مردم… پس خودتون هم برای این لباس احترام قایل بشین و بذارین این جمعیت که به احترام لباس‌تون راه رو براتون باز کردن تا بدون نوبت بیاین جلو، همون‌جور براتون احترام قایل باشن نه این‌که بترسن یا فکر کنن برای دور زدن قانون باید از این لباسا تن‌شون کنن.»
جمعیت همه در حال تماشای مکالمه‌ی من و حاج آقا… و حاج آقا هم صورت گلگونش سرخ‌تر از داروخانه بیرون می‌رود.
۲٫ مشتری:یه آمپول دیازپام و یه آمپول ترامادول لطفاً.
جواب: نسخه دارید؟
– نه، من خودم پزشکم. خانمم میگرن داره. اگر بشه یه دونه از هرکدوم بدید.
– می‌شه کارت نظام پزشکی‌تونو ببینم آقای دکتر؟
مشتری دست در جیب‌های شلوار و پیراهنش می‌کند و در همان حال می‌گوید: «یعنی واسه دو تا آمپول باید برم تا کجا کارت نظام پزشکی‌مو بردارم؟ حالا شما بدید دیگه، آسمون به زمین نمی‌آد که.»
جواب: ببخشید جناب دکتر، اگر کارت‌تون همراه‌تون نیست، ایراد نداره؛ مهر که دارید؟
مشتری: نه والله، مهرمم جا گذاشتم.
جواب: حالا ایراد نداره، مهم نیست. لطف کنید داروهای مورد نظر رو برامون به انگلیسی روی کاغذ بنویسید.
مشتری: ای بابا، نخواستیم بابا، نوبرشو آوردن…
و بیرون می‌رود.
توجه: شاید فکر کنید که من خیلی قانونی هستم؟ نه، شاید اگر آن آقا می‌آمد و صادقانه می‌گفت که چه مشکلی دارد، من هم به او آن‌چه را می‌خواست می‌دادم. اما او به‌غلط خود را دکتر معرفی کرد.
چرا دروغ؟ چون کارت نظام پزشکی نداشت؟ نه. چون مهر و سرنسخه نداشت؟ نه. چون اسم داروها را ننوشت؟ نه. چون ایشان حتی تلفظ اسم ترامادول را بلد نبود و مدام می‌گفت پرامادول.
شما بودید چه می‌کردید؟
از وبلاگ: داروخانه‌ی شبانه‌روزی

دفترِ سوتی
۱٫ خواب کشیکی: رزیدنت مهربان من اجازه داد که بعد از خلوت شدن اورژانس زنان در اتاق مجاور اورژانس که فقط برای رزیدنت‌ها در نظر گرفته شده بود استراحت کنم. روز شلوغی بود و اولین فرصت استراحت برای ما بعد از ساعت ۴ صبح اتفاق افتاده بود!
به‌حدی خسته بودیم که خیلی زود خواب‌مون برد و… در این زمان بود که سوتی دادم!
قریب به ساعت ۴ و ۳۰ دقیقه‌ی صبح با صدای بلند رزیدنت محترم رو از خواب بیدار کردم و پرسیدم: «خانوم دکتر اگه یه بیمار کاندید سزارین در حال زایمان مراجعه کنه چی‌کارش می‌کنیم؟!»
البته من این‌ها رو به‌خاطر نمی‌آرم. تنها فریاد رزیدنت رو یادمه که داشت داد می‌زد: «زهرمار بچه! بگیر بخواب!»
و با فریادش تازه من رو از خواب پروند! بله، من داشتم توی خواب حرف می‌زدم!
۲٫ غیرت: رزیدنت محترم داخلی در حالی که پرده‌های دور تخت بیمار ۸۰ ساله‌ای رو می‌کشید و من رو به آن طرف پرده هل می‌داد، با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت: «خانوم دکتر شما این طرف نیا، می‌خوام کشاله‌ی ران بیمار رو معاینه کنم خوب نیست شما این‌جا باشی!»
‌همین‌طور در حال غر زدن بودم که دکتر این حرفا چیه؟! من پزشکم و از این حرفا که آقای دکتر سرش رو از لای دو لتِ پرده در‌آورد و گفت: «خانوم دکتر تا من میام اون پسره رو تی- آر (معاینه از راه مقعد) کن!»
۳٫ فرزانه: آقای رزیدنت رو کرد به من و گفت: «خانوم دکتر من می‌رم پیش فرزانه بخوابم. کاری داشتی اون‌جام!» که متوجه سکوت اطراف می‌شویم و این‌که مراجعین محترم اورژانس در حالی که رگ‌های گردن‌شان بیرون زده به آقای دکتر نگاه می‌کنن! دکتر در حالی که آب دهانش را قورت می‌دهد می‌گوید: «حسن فرزانه!»
۴٫ محمود: در اورژانس نشسته‌ام که همراه مریض می‌آد و می‌گه: «دکتر محمود شمال‌زاده تویی؟»
شاخ‌هایم از زیر مقنعه می‌زند بیرون! می‌پرسم: «من محمودم؟»
می‌گه: «نمی‌دونم. شماها همه‌تون مثل هم‌اید!»
از وبلاگ: دفتر سوتی (وبلاگ جمعی)

برچسب‌ها: ٬ ٬ ٬ ٬ ٬ ٬ ٬ ٬ ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.