اینجا ایران، صدای جامعهی پزشکی را میشنوید
بدست پزشكان گيل • 7 نوامبر 2009 • دسته: وبنوشتاگر جایی بتوان صدای جامعهی پزشکی (بهویژه آن ۹۰ درصد مظلوم و بیپناه آن) را شنید، مسلماً آنجا نه پای سخنرانی غرای مدیران وزارت بهداشت یا نمایندگان کمیسیون بهداشت است و نه حتی مصاحبههای مقامات ارشد نظام پزشکی. طبابت امروز ایران حاشیهها و ناگفتههایی دارد که بهجهت حفظ آبرو یا «حفظ مصلحت نظام»ِ پزشکی جز در پچپچهها و درد دلهای جمعهای دو سه نفره بازگو نمیشود و هر تلاشی هم برای مکتوب کردن آن بیفایده است. در این میان بخش اندک و بیخطری از این ناگفتهها به وبلاگهای پزشکی راه مییابد که تازه آن هم فعلاً در انحصار همکاران جوان دانشجو، انترن، رزیدنت و نهایتاً پزشک عمومی، داروساز و دندانپزشک است و باز همکاران مسنتر و بهویژه متخصص را- جز اندکی- در این میان راه نیست. ما که به هر بهانه با گوش مسلح دنبال این صداهای گمشده میگردیم، اینبار هم دستچینی تقدیم میکنیم از آنچه در یک دو ماه اخیر به این وبلاگها راه یافته است.
در دوران انترنی:
روزت مبارک انترن!
توی پاویون نشستهام و تصمیم دارم مطلبی برای روز پزشک بنویسم. کمی پیش با رزیدنت محترم عفونی بیمار موکورمایکوزیس را به انترن و رزیدنت محترم اعصاب انداختهایم و حسابی کیفمان کوک است! رزیدنت میگوید: بین خودمان بماند ولی خداییش مریض مال ما بود! با انترن ایانتی و جراحی کلی به انترن اعصاب میخندیم تا راهی اورژانس میشود. هنوز دارم با خودم کلنجار میروم… انترن اعصاب با نیشی باز تا بناگوش وارد میشود و دماغ جفتشان بهویژه انترن ایانتی را میسوزاند و نمیگوید بیمار را چه کرده است. هنوز نیشش باز است که تلفن به صدا در میآید و انترن ایانتی را میخواهند… او که میرود، انترن اعصاب برایمان تعریف میکند که چگونه مریض را به ایانتیها انداختهاند! انترن ایانتی برمیگردد و میگوید چشم همهتان کور مریض را انداختیم به جراحیها! انترن جراحی در حال استفاده از الفاظ رکیک به جد و آباد همهمان راهی اورژانس میشود و وقتی برمیگردد من و انترن اعصاب و ایانتی هنوز در اثر هیپوکسی ناشی از قهقههی خنده سیانوتیک میباشیم. او هم دماغش کلی آویزان است که مجبور شده بستریاش کند… انترن اعصاب بشکنزنان از اتاق بیرون میرود و طنین صدای هرهر تمسخرآمیزش خطاب به انترن جراحی را هم با خودش میبرد…
همهمان نفس راحتی میکشیم که از شر مریض خلاص شدهایم. چندی نمیگذرد که زنگ میزنند و انترن اعصاب را میخواهند… مریض موکورمایکوزیس حین انتقال به بخش جراحی دچار اختلال هوشیاری شده و ته قضیه را که درمیآورند میبینند درجا سکتهی مغزی نموده است! دست آخر بیمار در بخش اعصاب بستری میشود و من کلی از این جنبهی پزشکی مشعوف میشوم و میگویم وقتی پزشک شوم دلم برای این روزها تنگ خواهد شد!
قلم که بهدست میگیرم، زنگ میزنند و میگویند مریض در آیسییو ارست کرده. خودم را بهسرعت میرسانم و رزیدنت که میآید یادم میافتد دو ماه دیگر پزشک میشوم و به رزیدنت میگویم خودم انتوبه میکنم. پرستار ماسک زده و به من هم میگوید ماسک بزنم ولی من در دلم میگویم تا من ماسک بزنم مریض مرده؛ اینها هم به چه چیزهایی فکر میکنند! بعد از ۴۵ دقیقه احیا، بیمار بدون تشخیص قطعی میمیرد و در همین حال جواب کشت از آزمایشگاه میآید و همهمه میشود که مشکوک به آنتراکس بوده است…
وارد پاویون که میشوم حالم گرفته است… نه بهخاطر مریضی که عمرش به دنیا نبود، بهخاطر ترس از آنتراکس و ۶۰ روزی که برای پروفیلاکسی باید دارو بخورم! دیگر دست و دلم به قلم و کاغذ نمیرود. حالم از پزشکی بههم میخورد… شدیداً ترسیدهام… کمی میگذرد، احیای دوممان هم در آیسییو ناموفق بوده و شب از نیمه گذشته است. بچهها کمی دلداریام میدهند و ترسم کمتر میشود. ساعت ۳ شب است و تازه چشمانم گرم شده که پرستار زنگ میزند که بیمار تب دارد. میگویم پاشویه کند و استامینوفن بدهد میگوید باید بیایی و دستورات را بنویسی. تازه برگشتهام که دوباره زنگ میزند که مریض بیتاب است. دیگر نمیگویم هالوپریدول بزند، میروم و در دستورات مینویسم.
سرم را روی بالشت نگذاشتهام که زنگ میزند و میگوید با مریض باید بروی امآرآی. هر چه میگویم مریض مشکلی ندارد خودش برود، قبول نمیکند و من عصبانی میشوم که من از تو دستور نمیگیرم. گوشی را پرت میکنم رویش و از رزیدنت که میپرسم، میگوید من گفته بودم که لازم نیست انترن برود. یادم میافتد که پرستار با من پدرکشتگی دارد!
ساعت ۵ بامداد شده و من هنوز وارد مرحلهی REM خواب نیمساعتهام نشدهام که تلفن زنگ میزند… مریض ارست کرده است! بیدرنگ پا میشوم و روی کاغذ مینویسم «روز پزشک مبارک» و در حالی که نمیدانم بیمار یک بار دیگر طلوع آفتاب را خواهد دید یا نه، بهسمت بخش میدوم.
از وبلاگ: جوجه انترن
در مطب پزشک خانواده:
دفترچه رو مهر بزن
آقاهه : «این دفترچه رو مهر بزنین.»
من: «کدوم متخصص میخواین برین؟»
آقاهه: «نمیدونم.»
من: «مریضتون کجاست؟ مشکلش چیه؟»
آقاهه: «خونه، نمیدونم.»
دفترچه رو نگاه میکنم، دفترچهی یه بچه است.
من: «مریض چیتون میشه؟»
آقاهه: «بچهام.»
من: «بعد نمیدونین مشکلش چیه، برا چی مهر ارجاع میخواین؟»
آقاهه: «من نمیدونم… من تو حیاط بودم، خانومم دفترچه رو از بالا پرت کرد رو سرم، گفت ببر درمونگاه مهر بزن!»
از وبلاگ: جوراب پاره و انگشت آزاد
در کلاسهای آمادگی برای رزیدنتی:
پ مثل پزشکی، پ مثل پفک نمکی
برای من که دو سالی از نشستن توی کلاس و جزوه نوشتن به «طرح» سقوط! کرده بودم، کلاسهای آخر هفته بدک نیست. در واقع خیلی هم خوب است. مساله این است که دارم تمرین نشستن پشت صندلی میکنم. هر چند هنوز شدیداً پرش افکار دارم و گاهی با وجود حضور فیزیکیام استاد چند تا مبحث را رد میکنه. البته کاش این شیطانک ذهن من بهجای شخم زدن خاطرات سخت دوران طرح و حوادث تلخ، به شیرینیفروشی و هر جا که خنده از ته دل تقسیم میکردن سر میزد.
– یکی از دخترای کلاس قرار بود از این هفته طرحش شروع بشه. وقتی گفت پزشک خانواده نشده، نفس راحت کشیدم.
– با دو خانم دکتر که یک دهه از من بزرگترن دوست شدم و گاهی بین کلاسها پفکهایی رو که از دست بچههاشون کش رفتن به کلاس میارن تا با هم بخوریم!
– دو علی داریم که گاهی حرفهاشون یک لبخند کمدامنه بر چهرهی استاد کاتاتونیک مونوتون میندازه.
– اولین روز کلاس با یک زن و شوهر اصفهانی آشنا شدم که به هم قول دادیم امسال شاخ رادیولوژی رو بشکنیم. نمیدونم چرا میون اشتیاق وافر اونا روم نشد بگم من روانپزشکی میخوام. هفتهی قبل خانم دکتر اصفهانی ازم پرسید رتبههات چطوره، گفتم هی بدک نیست به زیر ۱۰۰ هم رسیده. با تعجب نگاهم کرد. بعدش فهمیدم خودش و شوهرش رتبهی بالای ۱۰ نیاوردن تا الان!
– بر و بچ پزشک خودشونو بستن به ریتالین و اسنترا و فلوکستین و پسودوافدرین! نمیدونم چرا با خوردن اولین سرترالین ایرانی حس کشیدن سیگار بهم دست داد و ادامه ندادم.
– تهران در میان گرد و غبار نفس میکشد این روزها! میگویند از عراق آمده و به شمال هم خواهد رسید! نمیدانم چرا ذهنم میپرد به آینده! به آیندهی پر از گرد و غبار! کاش بارانی ببارد زودتر…
از وبلاگ: دکتر پرتقالی
در دوران طرح:
به بهانهی روز پزشک
بعضیهایمان از همان کودکی- همان موقع که به سیبزمینی میگفتیم دیبدمینی- در جواب سوالهای تکراری بزرگترها جواب میدادیم که میخواهیم «دکتر» شویم! گروهی از ما بزرگتر که شدیم در انشای معروف «میخواهید در آینده چکاره شوید؟» مینوشتیم: «پزشک». دستهای از ما در دبیرستان و موقع انتخاب رشته بهخاطر نفرت از ریاضی و فیزیک به دام تجربی و نهایتاً پزشکی افتادیم!
اما گروهی از ما- که شامل من هم میشود- نفهمیدیم چگونه و از چه زمانی دلمان خواسته پزشک شویم و اینکه آیا اصلاً دلمان خواسته یا نه؟
روزهای اول قبولی- که دانشگاه را مدرسهی بزرگی میدانستیم که برای خارج شدن از کلاس لازم نبود از کسی اجازه بگیری!- احساس میکردیم که: «بعله! خودمان این راه و رشته را خواستهایم و چه خوب خواستهایم!» اما یکی دو ترم که گذشت و در باتلاق درسهای علوم پایه که گیر کردیم، بهیادمان افتاد چندان هم مایل به پزشکی نبودهایم و تقصیر قسمت بوده که از اینجا سر درآوردهایم!
استاژر که شدیم، در بیمارستان به چشم یک موجود اضافه و دست و پاگیر به ما نگاه میشد. وقتی پرستار و اینترن و رزیدنت و بهیار و… پروندههای بیماران را از دستمان میکشیدند و مودبانه از استیشن پرستاری بیرونمان میکردند، وقتی بهصورت گروهی وارد مورنینگ میشدیم و میدیدیم صندلی برای نشستن دونپایهترین افراد بیمارستان موجود نیست و وقتی وظیفهی اصلیمان نوشتن شرححال ۲۰ صفحهای بود، احساسمان عوض شد. دچار نوعی سرخوردگی علمی فلسفی (!) شدیم و دایماً از خودمان میپرسیدیم «ز کجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟»
سال دوم استاژری چشمانمان به حقیقت باز شد. فهمیدیم در بیمارستان اصولاً اینکه تو را ریز ببینند یا اصلاً نبینند، عین خوشبختی است. فهمیدیم دونپایه بودن چندان هم بد نیست.
در مورنینگ و گراند راند و ویزیت و… ما یعنی استاژرها نخودی بودیم و دیدن موجودات آژیتهای به نام اینترن که دایماً از این سو به آن سو میدویدند و با بیماران و پروندهها و پرستاران و رزیدنتها سر و کله میزدند، به ما فهمانده بود نخودی بودن نعمتی شگرف است! آن زمان لباس سفید پزشکی برازندهمان بود و برای همگان از عشق و علاقهمان به پزشکی سخن میراندیم!
حیف که آن دوران خوش گذشت و دوران اینترنی با همهی استرسها و ترسها و مسوولیتها و بیخوابیهایش آغاز گشت. در اینترنی روزهای تقویم به سه دسته تقسیم میشد: روزهای کشیک، پُست کشیک و روزهای آزاد، که البته در برخی بخشها دستهی سوم عملاً حذف میشد! اوایل که اتاقهای پاویون را میدیدیم مبهوت بودیم که اینجا و با این امکانات و شرایط چگونه میتوان خوابید؟ اما بعدها فهمیدیم اصولاً قرار نیست کسی در شب کشیک بخوابد! پاویون محلی است که مابین ویزیت بیماران و گرفتن شرححال و گذاشتن نوت و نوشتن دستورات دارویی و چک کردن علایم حیاتی (گاهی هر نیم ساعت) و راند رزیدنتها و اعزام با بیماران بدحال و… اگر فرصتی بود میتوان سری به آنجا زد و بهاندازهی قوت لایموت از یخچال آنجا چیزی کش رفت!
هر چه به مغزمان فشار میآوردیم یادمان نمیآمد کدام آدم نامرد و رفیق نابابی به ما رشتهی پزشکی را توصیه کرد؟! ما که خودمان اصلاً دلمان نمیخواست!
روزهای آخر اینترنی نسبت به همهچیز آپات شده بودیم. از ضایع شدن در مورنینگ جلوی جوجه استاژرها گرفته تا مراجعهی بیماری به اورژانس در ساعت ۳ نیمهشب بهعلت درد مزمن و قدیمی بند دوم انگشت سوم پای چپ! بههمان اندازه که از صدای زنگ تلفن بیزار بودیم از خواب ۱۵ دقیقهای در شب کشیک لذت میبردیم. بالاخره آن دوران هم گذشت… وقتی لباس فارغالتحصیلی را پوشیدیم و سوگند بقراط را خواندیم دوباره احساسات متناقض بهسراغمان آمد؛ هم خوشحال بودیم و هم ناراحت. وقتی بعد از هفت سال همراه با همکلاسیهایمان- که حالا همه «خانم دکتر» و «آقای دکتر» شده بودند- کلاه فارغالتحصیلیمان را به هوا انداختیم، اشک در چشمانمان حلقه زده بود.
اکنون که دوران طلایی (!) طرح را میگذرانم هر روز با حقوقی نزدیک به پول رفت و آمدم از این سوی شهر تا آن سوی شهر میروم تا ناخوشی بیمارانی را معالجه کنم که اغلب بهعلت فقر یا دور بودن راه مجبور شدهاند بهجای رفتن به مطب متخصص به یک پزشک جوان عمومی اعتماد کنند (!) و گاهی هم مرا با لفظ «دکتر سرماخوردگی» خطاب میکنند. گاهی برخی پیرزنهای محل یک روز در میان به بهانهی گرفتن فشارشان به درمانگاه میآیند و مابین خاطراتشان میگویند در واقع برای دیدن من میآیند چون دکتر خوبی هستم و به حرفهایشان با حوصله گوش میدهم. گاهی پیش میآید با فسقلیهایی که از همهی دکترها و لباس سفیدها میترسند دوست میشوم و از شکلاتهایی که در کشوی میزم گذاشتهام بهشان تعارف میکنم و کار به جایی میرسد که مرا «خاله» صدا میزنند. گاهی پیرمردی که با نسخهی من بهبود یافته چنان از ته دل دعایم میکند که تا یک هفته با یادآوری آن شارژ میشوم.
سالروز تولد ابنسینای بزرگ را به همهی همکارانم که امیدوارم در این مسیر پرپیچ و خم، فرازهای عشق و احساسشان به پزشکی بیش از فرودش باشد، تبریک میگویم.
از وبلاگ: باران بانو
در داروخانه:
ماجرای من و بیمهها
اول از همه اینکه این تامین اجتماعی انگار که نه انگار داروخانهها ازش طلب دارن. زنگ میزنم بهشون، میگن هنوز بودجه نیومده. آقا یعنی چی نیومده. بیخود نیومده. مگه وقتی کسی از ما طلبکاره حسابم میکنه که هنوز حقوق منو ندادن یا هر چیز دیگهای؟ سوال میکنم کی قراره واریز کنین؟ میگن معلوم نیست. آخه آدمم انقدر پررو! میگم آخه آقای محترم شما که نونتون نبود قرارداد بیمهی معین بستنتون چی بود ها؟ میگه خوب اشتباهیه که شده. آخه آدمیزادم انقد پررو! میگم آقای محترم آخه با این تورم و این سودی که رو داروها گرفته میشه، نمیشه که شما بخواین شش ماه بعد اونم آیا پرداخت کنین یا نکنین که؟ میگه خوب ما هم حقوق نگرفتیم. عجبا! دلم میخواست از همین پشت تلفن یه فریاد بزنم که موهاش سیخ شه. به مامور بیمهشون گفتم لطف کنین برا اینکه کلاهمون نره تو هم تشریف نیارین داروخونه. آخه یه قرارداد یهطرفه از طرف اونی که بدحسابه که مورد بررسی قرار نمیگیره. ایهاالناس وقتی انتخاباتش اونه چه انتظاری از…
اما توی این یه سال انقدر جون کندم تا بالاخره تونستم طی چند ماه گذشته مبلغ کسورات داروخانه رو به ده هزار ریال کاهش بدم. اما با چه هزینهای. از وقت و انرژی چشم دیگه چی بگم که مایه نذاشتیم تا به اینجا رسیدیم (اونم فقط در مورد نسخههای تامین اجتماعی) اما دیگه به این نتیجه رسیدم که به درک که کسورات میزنن حالا که میخوان منم میشم مثل خودشون و کاری رو که بهشدت تا حالا در مقابلش مقاومت کردم میکنم. همون کاری که ممکنه بعضی از داروخانهها انجام بدن…
اما بشنوین از خدمات درمانی و مسوول بررسی نسخ داروخانهی اینجانب. انگار وقتی این خانوم رو استخدام کردن زیر برگ استخدامیش نوشتن کسورات مورد نیاز جهت داروخانهی دکتر نیلوفر … ریال میباشد. زنگ زدم میگم خانوم جان قربون اون صدات آخه نمیشه که من هر ماه زنگ میزنم و تو هر دستوری که میدی من اجرا میکنم. یه روز میگی فلاپی خرابه، دوباره بفرست. یه روز میگی بشین طبق فلاپی که برات فرستادیم تمام کد داروها رو چک کن. یه روز میگی این بیمه نیست. اکثراً هم میگی مهر نداشت، امضا نداشت، اعتبار نداشت، بعدشم دوباره روز از نو، روزی از نو. خوب من که همهی کارایی رو که میگی میکنم. همهی اشتباهاتی که بوده رو رفع کردم دیگه چهتونه آخه؟ میگه خوب بازم بوده. اون فامیلتونو که همیشه میاد کسریهاتو میگیره بفرست بیاد و… گفتم آخه چه فایده و… ایندفه دیگه داغ کردم گفتم آخه خانوم… عزیزم باورت میشه خود بنده تکتک نسخهها رو بعد وارد شدن به کامپیوتر از همه نظر چک میکنم. میگه حالا از این بگذریم، بعضی داروها اشتباه وارد شده. میگم آخه من برای تامین اجتماعی هم به همین روال فلاپی میفرستم چطور با همکاریهایی که بین ما شد کسورات من اونجا اونقد، اینجا پنجاه برابر اونجا. میفرمان سیستممون فرق میکنه. آخه خانوم خانوما مثلاً ما دکتریما. مثلاً ما نخبه بودیم برا خودمونا، حالا مچل تو شدیم. منم گفتم راستش من به یکی دیگه از دوستام زنگ زدم اونم گفت خدمات درمانی همینطوریه، اصلاً جزو قراردادشه که یه مبلغی رو هر ماه کسر کنه. با پررویی میگه خوب اگه نظر شما در رابطه با ما اینه که دیگه بحثی نمیمونه. گفتم خانومم مث این میمونه که شما هر روز بیای یه حرفی رو تکرار کنی بعدش بگی خوب منظور من که این نبوده که… میگه خوب اگه شک داری بیا ببین نسخههاتو. میگم آخه من ۴۰۰ کیلومتر راه رو پاشم بیام تو اون جهنم که تو به من بگی من درست میگم. ای خدا. زورم از این میگیره که چرا از این همه جا صاف باید بیایم تو…
از وبلاگ: خاطرات داروخانهی من
در صدا و سیما:
اطلاعات پزشکی از زبان یک روحانی
چند روز پیش، یک روحانی در یک برنامهی رادیویی در مورد انتخاب همسر:
در مورد بعضی از بیماریها سوال کنید. اگر این بیماریها وجود داشت هرگز با این افراد ازدواج نکنید. یکی بیماری «سیروز کبدی» است، چون این بیماری ارثی است! مگر اینکه آمپولهای هپاتیتش را سر وقت زده باشد. بیماری دیگر «بای پولار» است. اینها افرادی هستند که گاهی خوشحالاند و میخندند و گاهی غمگین هستند. ممکن است کسی به شما نگوید که این بیماری را دارد ولی اگر داروی «لیتیوم» میخورد بدانید که این بیماری را دارد. دیگر اینکه پدر و مادرش اهل نماز باشند و…
خودم با گوشهای خودم شنیدم. نقل قول نیست.
واقعاً چه لزومی دارد که آدم در مورد چیزی که علم کافی ندارد حرف بزند؟ با این اطلاعات ناقص و نادرست خدا میداند چه بر سر خلقالله خواهد آمد.
نردبام آسمان
دیدن اشتباهات فاحش پزشکی در فیلمها و سریالهای ساخت ایران که دیگر سالهاست عادت شده. وقتی هم یک فیلم یا سریال خارجی که بهدرستی به مسایل پزشکی پرداخته دوبله میشود، هزار تا غلط در ترجمه و تلفظ شنیده میشود. نمونهی بارزش سریال «پرستاران» است که نمیدانم اصلاً چرا نام سریال که در واقع نام یک بیمارستان است و داستان آن در مورد همهی پرسنل بیمارستان و بیماران است به نام «پرستاران» ترجمه شده. بهراحتی میشد سریال را «بیمارستان» نامید. سریالی که با درصد بسیار نزدیک به درستی، بیماریهای مختلف و حتی مسایل اخلاق پزشکی را نشان میدهد که هر قسمت آن میتواند واقعاً برای پزشکان جنبهی یادآوری و آموزشی داشته باشد. حتی گریم بیماران هم بسیار منطبق با ظاهر بیماری مورد اشاره است.
بارها به ذهنم رسیده که یک مسابقه بگذارند و از پزشکان بخواهند در هر قسمت از این سریال چند اشتباه ترجمه وجود دارد؟ حتی بدون دیدن فیلم دوبله نشده هر بار اشتباهات زیادی پیدا میشود، چه برسد به اینکه با فیلم اصلی مطابقت داده شود. کاملاً معلوم است که مترجمان هیچکدام پزشک نیستند. نمیدانم چرا از این همه پزشکی که به عناوین مختلف در صدا و سیما مشغول هستند استفاده نشده.
در یکی از قسمتها پزشک بیمار را معاینه کرد. بیمار پرسید: مشکل من چیست؟ پزشک جواب داد: تاکیکاردیا. بیمار پرسید: یعنی چه؟ پزشک جواب داد: یعنی تنفس شما خیلی تند شده!
اما دو شب است که در سریال «نردبام آسمان» که به زندگی یکی از دانشمندان پرداخته، کلمهای شنیده میشود که شاخ را بر سر آدم سبز میکند و با افتخار هم تکرار میشود. اینکه در این سریال به گنجینهی پرارزش طب ایران پرداخته شده بسیار درخور قدردانی است ولی ایکاش دقت بیشتری میشد. نوعی تب واگیردار در شهر مسری شده که طبیب آن را «مَطبقه»- بهفتح م- مینامد.
لازم به توضیح است که «مُطبقه» -بهضم م- نوعی تب عفونی است در اثر حضور مادهی عفونی در خون. این تب خود سه نوع دارد: نوعی که بهتدریج زیاد میشود، نوعی که بهتدریج کم میشود و نوعی که شدت تب در آن ثابت است. بعضی از فرهنگنویسان آن را معادل حصبه یا تیفویید در نظر گرفتهاند که خیلی هم مورد اعتماد نیست. گو اینکه در این سریال هم همین مفهوم مد نظر است. در فرهنگ لغات عربی «مُطبقه» بهمعنی تب دایمی است که قطع نمیشود. نویسندهی محترم که حتماً به کتابهای طب سنتی نظری انداختهاند تا نام این تب را پیدا کنند، ایکاش به اعراب آن هم توجه میکردند و آن را در متن فیلمنامه اعرابگذاری میکردند.
از وبلاگ: این نیز بگذرد
نویسنده: دکتر مامک هاشمی
پزشک عمومی، دانشجوی طب سنتی ایران
کارتونهایی که در این صفحات دیدید، از وبلاگ hesamdiaries (from art and medicine) انتخاب شده است. برای دیدن منابع اولیه و اطلاعاتی در مورد این کارتونها میتوانید به این وبلاگ مراجعه کنید.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
از بهترین خاطرات وبلاگ این دوستان انتخاب کرده بودید. همه دلنشین و بعضی ناراحت کننده بودند.
موفق باشید.
برای این شماره میخوام از پستهای شما هم استفاده کنم. اینقدر پست خوب دارین که انتخاب سخته ولی دو سه تای آخری رو انتخاب کردم که شادتره.
صحبتاتون واسه ی ما دانشجویان پزشکی خیلی انگیزه بخشه
براتون ارزوی موفقیت میکنم