پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

بهشت برگ‌های خزانی/ اسحق باشویس زینگر/ برگردان: دکتر محمدرضا کاظم موسوی

بدست • 5 ژانویه 2010 • دسته: داستان
uewb_09_img0648

اسحق باشویس زینگر، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبی

جنگل بزرگ از درختان گوناگون با برگ‌های زرد خزانی پوشیده بود. به‌طور عادی در این زمان از سال، ماه‌های آبان و آذر، هوا سرد می‌شود، حتی گاهی برف می‌بارد. اما آبان‌ماه امسال هوا خوب بود. شب‌های خنک آن همراه باد ملایمی بود ولی به‌محض این‌که آفتاب بلند می‌شد هوا به‌شکل مطبوعی گرم می‌شد. در تابستان انسان تصور نمی‌کند زمین ممکن است این‌چنین مفروش از برگ‌های زرد، ارغوانی، طلایی، زعفرانی و رنگارنگ شود. به هنگام باد و باران، گاهی شب‌هنگام گاهی در روز، برگ‌ها از شاخه‌ی درختان کنده می‌شوند و بر زمین می‌افتند و به‌تدریج فرشی ضخیم و رنگین بر روی زمین تنیده می‌شود. حالا دیگر شیره‌ی گیاهی در لابه‌لای آوندهای آن‌ها جریان ندارد، با وجود این عطر ملایم آن‌ها فضا را آکنده ساخته است.
زیر اشعه‌ی آفتاب که از میان شاخه‌های برهنه‌ی درختان بر برگ‌های رنگین می‌تابد، برگ‌ها درخششی زیبا دارند. انعکاس موج رنگی آن‌ها نوازشگر چشم‌هاست. در این فرش گسترده، ملخ‌ها، پرنده‌های بسیار کوچک و حشراتی که نیاز به پناهگاهی دارند مخفی شده‌اند. پرندگانی که به هنگام نزدیک شدن فصل زمستان مهاجرت نمی‌کنند، اکنون بر شاخه‌ی درختان برهنه نشسته‌اند.
دو برگ آخرین باقیمانده از برگ درختان هنوز بر قله‌ی درختی تاب می‌خورند. یکی از آن‌ها اوله و دیگری تروفا نامیده می‌شود. تصادفاً این دو بر یک شاخه‌ی باریک قرار گرفته‌اند. به‌دلیلی نامعلوم این دو از تمام باران‌ها، از تمام بادها و از تمامی شب‌های یخبندان جان به‌در برده‌اند. کسی نمی‌داند چرا برگی می‌افتد و دیگری نه.
به هر صورت اوله و تروفا زنده ماندن‌شان را مربوط به عشقی عمیقی می‌دانند که به یکدیگر دارند. اوله کمی درشت‌تر از تروفا و چند روزی بزرگ‌تر است، اما تروفا زیباتر و ظریف‌تر از اوست. یک برگ هنگامی که باران سخت می‌بارد یا باد می‌وزد، یا توفان تگرگ فرا می‌گیرد برای یار خود کاری نمی‌تواند بکند، اما اوله در کوچک‌ترین پیشامدها هم به تروفا دلداری می‌دهد. به هنگام توفان‌های شدید که باد نه فقط برگ‌ها بلکه شاخه‌ها را هم درهم می‌شکند، او به‌سوی تروفا خم می‌شود و به زبان گیاهان فریاد می‌زند:
– تروفا خوب به شاخه بچسب، خوب خودتو نگه ‌دار.
در شب‌های سرد و بادخیز، تروفا گاهی خودبه‌خود زمزمه می‌کند:
– اوله، دیگر ساعت مرگ من فرا رسیده، اما تو سعی کن خودت را خوب حفظ کنی!
– تروفا، حفظ کردنم چه فایده‌ای داره؟ بدون تو زندگی من معنایی نداره. اگر تو بیافتی من به‌دنبال تو خواهم آمد.
– نه اوله نه! برگی که بتونه مقاومت کنه باید مقاومت بکنه.
melancholy_autumn1اوله می‌گوید:
– اگر تو در کنار من باشی، روزها به تو نگاه می‌کنم، به زیبایی‌های تو خیره می‌شوم، شب‌ها نفس عطرآگین تو را دربر می‌گیرم. روی شاخه‌ی درخت تنها بمانم؟ نه، هرگز!
– اوله، حرف‌های تو، کلمات تو شیرین و قشنگ‌اند اما حقیقت نیستند. تو به‌خوبی می‌دانی که من دیگر زیبا نیستم. به من نگاه کن! صورتم پرچین شده، پوستم خشک و سفت شده، دیگر زندگی من تمام شده، به‌جز عشق تو برای من چیزی نمانده است.
اوله پاسخ می‌دهد:
– آیا همین کافی نیست؟ از تمام دارایی‌ها، از تمام موجودیت ما، عشق ما بهترین و بزرگ‌ترین آن‌هاست. تا وقتی که ما یکدیگر را دوست داریم، مقاومت خواهیم کرد. نه بادها نه توفان‌ها هیچ‌کدام نمی‌توانند ما را از بین ببرند. باور کن تروفا، باور کن من هرگز تو را این‌چنین مثل امروز دوست نداشته‌ام.
همچنان که اوله این کلمات را می‌گفت، توفانی سخت او را از شاخه‌ی درخت کند! تروفا شروع به تاب خوردن و لرزیدن کرد. نزدیک بود باد او را هم از شاخه‌ جدا کند. تروفا اوله را در حال چرخیدن و فرو افتادن دید، آن وقت فریاد زد:
– اوله برگرد، اوله برگرد، اوله! اوله!
اما اکنون دیگر اوله در فرش ضخیم برگ‌ها ناپدید شده بود. تروفا بر شاخه‌ی درخت تنهای تنها مانده بود.
تروفا تا پایان روز به‌دشواری توانست خویشتنداری کند. اما شب‌هنگام باران سرد و شدیدی شروع به باریدن کرد. او دیگر ناامید شده و به اندیشه فرو رفته بود. پیش خود فکر می‌کرد همه‌ی بدبختی‌های برگ‌ها ناشی از درخت است. تقصیر از تنه‌ی بااستقامت و شاخه‌های پرقدرت اوست. برگ‌ها فرو می‌افتند، اما تنه‌ی درخت همچنان روی ریشه‌هایش محکم و پابرجا می‌ماند. نه باد، نه باران نمی‌توانند او را بیافکنند. برای این درختِ همیشه جاوید سرنوشت یک برگ چه اهمیتی دارد؟
«تنه‌ی درخت برای تروفا نوعی خدا بود.»
درخت چند ماهی خود را با برگ‌ها می‌آراست، سپس خویشتن را از دست آن‌ها رها می‌ساخت. برگ‌هایی را که از شیره‌ی تن او تغذیه کرده بودند به حال خودشان می‌گذاشت تا از بی‌غذایی بمیرند.
تروفا نمی‌توانست تصور کند شبی این‌چنین طولانی و سرد ممکن است وجود داشته باشد. در حالی که امیدوار بود از اوله پاسخی بشنود از نو شروع به فرا خواندن او کرد، اما از اوله هیچ نشانه‌ای، هیچ صدایی نشنید.
بعد از گذشت ساعاتی تروفا اندکی آرام گرفت، سپس در حالتی از ناتوانی و خواب فرو افتاد. هنگامی که از خواب بیدار شد دیگر بالای درخت و بر شاخه‌ی آن نبود. باد، خواب‌هنگام او را از شاخه ربوده بود. اکنون او حال خود را به‌کلی متفاوت با روزهای پیشین می‌دید. تمام ترس‌ها، تمام نگرانی‌هایش از بین رفته بود. با بیداری احساس تازه‌ای در او پدیدار شده بود.
حالا می‌دانست که او فقط یک برگ یا یک بازیچه نیست، بلکه بخشی و قطعه‌ای از جهان هستی است. او نه کوچک‌ نه ناتوان نه موقتی و نه کم‌دوام است. به‌علت یک معجزه یا یک نیروی برتر، وی اکنون تمام ساختمان مولکولی خود را می‌شناخت. می‌دانست ترکیبی از اتم‌ها و پروتون‌ها و الکترون‌هاست. او حس می‌کرد انرژی عظیمی در درون وجود او نهفته است و او جزیی از چرخه‌ی دستگاه عظیم الهی است.
در کنار او اوله ناله می‌کرد. در این هنگام دو برگ یکدیگر را پیدا کردند. محبتی که یکی به دیگری در خود حس می‌کرد بسیار بیشتر از گذشته بود. عشق آن‌ها دیگر وابسته به تصادف یا هوس نبود. این عشق همانند خود هستی نیرومند و ابدی و پایدار بود. مرگی که این‌همه در شب‌ها و روزهای سرد پاییزی و زمستانی از آن هراس داشتند، سرانجامش رهایی، آزادی و نجات بود. باد خنکی که اکنون می‌وزید، اوله و تروفا را همراه خود به آسمان می‌برد. دو برگ با هم پرواز می‌کردند، خوشبخت و خوشحال، مثل این‌که بعد از گسستن موقت رشته‌ی وابستگی‌شان، اکنون با هم جزو ابدیت شده بودند.

منبع: سلکسیون ریدرز دایجست

برچسب‌ها: ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.