پزشکان گیل

ماهنامه جامعه پزشکی گیلان

هزارتوهای آگاهی (۴)/ سارا رها

بدست • 3 فوریه 2010 • دسته: آوای موج

روانشناسی قضاوت‌های اخلاقی
سناریوی زیر را در نظر بگیرید و بعد یکی از گزینه‌ها را انتخاب کنید.
تصور کنید بیماری سختی به کشور شما حمله کرده است و اگر کاری صورت نگیرد دکترها تخمین می‌زنند که ۶۰۰ نفر در اثر بیماری خواهند مرد. دو گزینه وجود دارد که با این بیماری مبارزه شود. بر اساس محاسبات و تخمینات درست علمی، نتایج زیر در اثر برگزیدن هر یک از آن گزینه‌ها پیش خواهد آمد:
اگر گزینه‌ی «الف» انتخاب شود، ۲۰۰ نفر نجات پیدا خواهند کرد.
اگر گزینه‌ی «ب» انتخاب شود، با احتمال ۳۳٪ همه‌ی ۶۰۰ نفر نجات خواهند یافت ولی با احتمال ۶۶٪ هیچ‌کس نجات نخواهد یافت.
شما کدام گزینه را انتخاب خواهید کرد؟
حال فرض کنید به‌جای نتایج فوق به شما می‌گویند که نتایج زیر حاصل انتخاب هر یک از گزینه‌های مورد نظر است:
اگر گزینه‌ی «الف» انتخاب شود، ۴۰۰ نفر خواهند مرد.
اگر گزینه‌ی «ب» انتخاب شود، با احتمال ۳۳٪ هیچ‌کس نخواهد مرد و با احتمال ۶۶٪ همه‌ی ۶۰۰ نفر خواهند مرد.
حال کدام گزینه را انتخاب می‌کنید؟
اگر گزینه‌ی مورد انتخاب شما در قسمت دوم با اول فرق می‌کند، یک بار دیگر گزینه‌ها را بخوانید و جواب‌های خود را مرور کنید. با کمی دقت روشن می‌شود که در قسمت دوم فقط نحوه‌ی گفتن واقعیات عوض شده است. به‌اصطلاح روانشناسی «فریم‌بندی» کلمات فرق کرده است. شبیه این تست را از مردم پرسیدند و دریافتند که با نحوه‌ی گفتن نتایج در قسمت اول بیشتر مردم گزینه‌ی الف را انتخاب می‌کنند، در حالی که وقتی نتایح به شکل دیگری در قسمت دوم گفته می‌شود، دیگر گزینه‌ی الف گزینه‌ی برتر مردم نیست.
این یعنی این‌که چقدر تصمیم‌گیری‌ها و قضاوت‌های اخلاقی غالب مردم می‌تواند با نحوه‌ی بیان کردن مطلب عوض شود. نکته‌ی خیلی تازه‌ای هم شاید نباشد ولی به‌نظرم خیلی وقت‌ها یادمان می‌رود که کمی درباره‌ی مطالبی که رسانه‌ها به خوردمان می‌دهند قبل از قضاوت کردن بیشتر فکر کنیم و بعد بدون غلبه‌ی غلیان احساسات تصمیم به عمل بگیریم.مثال بالا را از مقاله‌ی جالبی که دکتر سانستین از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه شیکاگو نوشته است، استخراج کرده‌ام. البته همان‌طور که در مقاله آمده است، مثال فوق کار تحقیقی گروهی دیگر است که دکتر سانستین برای اثبات نکته‌ی خویش به آن ارجاع می‌دهد.
روانشناسی تجربی اخلاقی اخیراً و تدریجاً جای خود را در تحقیقات باز کرده و تحقیقات جالبی هم روی آن شده است.

مغز چگونه درباره‌ی جنایت و مجازات تصمیم می‌گیرد؟
در میان حقوق‌دانان غربی یکی از بحث‌های طولانی درباره‌ی این است که چقدر داغ کردن و احساسی کردن قضیه (توسط رسانه‌ها یا وکلا) روی تصمیم‌گیری و اعمال قانون اثر می‌گذارد. در این راستا اخیراً تحقیق جالبی در مجله‌ی علمی نورون به چاپ رسیده‌ است که نشان می‌دهد مغز آدمی حتی در یک جوّ احساسی هم قادر است خونسرد و منطقی در مورد اتهام یا برائت یک متهم از روی قانون قضاوت کند.
تحقیق توسط یک گروه به هدایت دکتر جونز، استاد حقوق و دکتر موریس، استاد روانشناسی با زمینه‌ی نوروساینس انجام شده است. هدف از تحقیق این بود که توسط دستگاه fMRI ببینند که کدام قسمت یا قسمت‌های مغز به هنگام قضاوت کردن برای یک جنایت و تصمیم‌گیری در میزان مجازات شخص جانی فعال می‌شود. از شرکت‌کنندگان در این تحقیق خواستند سناریوهایی از جنایات مختلف را روی صفحه‌ی کامپیوتر بخوانند و راجع به درجه‌ی مجازات جانی تصمیم بگیرند. در برخی موارد اطلاعاتی راجع به زمینه‌ی روحی- روانی فرد جانی یا دلایل ارتکاب جرم او هم به فرد شرکت‌کننده در آزمایش می‌دادند و در تمام این مدت مغز او زیر دستگاه fMRI مشاهده و میزان فعالیت نورون‌های مغز ضبط می‌شد.
نتایج نشان داد که به هنگام تصمیم‌گیری این‌که آیا شخص (مجازی) مورد اتهام واقعاً مجرم بوده یا نه، قسمت تحلیل‌گر مغز، یعنی قسمت پری‌فرونتال کورتکس در سمت راست، فعال شد که نتیجه‌ی قابل انتظاری بود. ولی جالب آن‌که آن قسمت از مغز که به هنگام احساساتی شدن تحریک و فعال می‌شود، مثل آمیگدال (در نیمکره‌ی چپ مغز) نسبتاً بی‌تفاوت (غیرفعال) ماند. اما وقتی تصمیم‌گیری درباره‌ی میزان مجازات بود، آمیگدال کاملاً فعال بود، در حالی که قسمت تحلیل‌گر مغز نسبتاً غیرفعال ماند. پس به‌طور کلی می‌توان نتیجه گرفت که علی‌رغم احساسات، یک شخص می‌تواند قضاوت بی‌غرضی از دید شخص ثالث داشته باشد.یک تحقیق دیگر نشان داد که به هنگام تصمیم‌گیری در شرایطی که شخص مورد آزمایش مستقیماً یک طرف قضیه‌ی مورد قضاوت قرار داشت و نتیجه‌ی تصمیم‌گیری می‌توانست به‌ضرر یا نفع مالی شخصی فرد هم باشد، باز همین منطقه‌ی پری‌فرونتال مغز فعالیت عمده‌ای نشان می‌داد. از این مشاهده نتیجه گرفته‌اند که احتمالاً هم قضاوت از دید فرد ثالث و هم از دید فرد درگیر، هر دو از مکانیزم واحدی در فعالیت نورون‌ها در قسمت پری‌فرونتال مغز پیروی می‌کنند.
انصافاً مقاله‌ی خوبی است هم به‌لحاظ موضوع مورد تحقیق و هم به‌لحاظ تکنیکی از جهت تعداد افراد مورد آزمایش، نحوه‌ی انتخاب و شرایط انتخاب افراد، تعداد و گروه‌های سناریوهای مختلف و… مقاله بسیار هم خوب و روان نوشته شده و نتایج واقع‌بینانه و فروتنانه بیان شده ‌است و در مورد هر نوع تعمیم‌بخشی‌ای محتاطانه و علمی رفتار کرده‌اند. تنها نکته‌ای که به‌نظر من می‌رسد و در هیچ‌یک از مقالات روانشناسی ندیده‌ام که به آن اصلاً اشاره شود، «زمینه‌ی فرهنگی» (Ethnicity background) اشخاص مورد آزمایش است. من روانشناس نیستم ولی به‌نظرم سابقه‌ی فرهنگی یک شخص در این‌گونه قضاوت‌های اخلاقی یا قانونی نقش بسزایی دارد. باید از یک اهل فن بپرسم که چرا هیچ‌کس به این نکته اشاره نمی‌کند یا اصلاً روی این قضیه چرا تحقیق نمی‌شود. آیا به‌خاطر حساسیت‌هایی است که ممکن است به‌وجود بیاورد؟ شما چه فکر می‌کنید؟

چرا آدمی می‌جنگد؟ چه فرقی‌ست بین جنگ‌های عصر حجر تا جنگ‌های سازمان‌‌یافته‌ی عصر ما؟
هر روز در گوشه و کنار این دنیا صدها و بلکه هزاران نفر در اثر جنگ کشته می‌شوند. همین حالا در دارفور هر روز صدها نفر کشته می‌شوند ولی صدایش چندان درنمی‌آید. تقاضای صلح برای سودان در مقام چهل و هفتم دستور کار امریکا برای اصلاحات در افریقا قرار دارد. در پنج سال گذشته ۲۰۰ هزار نفر در دارفور کشته و ۵/۲ میلیون نفر توسط اعراب سودان از خانه‌های‌شان رانده‌ شده‌ و صدها نفر در قبرهای دسته‌جمعی دفن شده‌اند.
این‌که چرا به این سادگی مردم درگیر جنگ می‌شوند یا از موضع جنگ‌طلبانه‌ی یک گروه حمایت می‌کنند، موضوع بحث این نوشته است که باید به تاریخ جنگ‌های بشر نگاه کرد و انگیزه‌های او را از دید روانشناسانه بررسی کرد که به لحاظ فیزیولوژیکی تفاوتی در بشر جنگجوی ۱۰ هزار سال پیش و بشر جنگجوی امروزی یافت نشده است.
این‌که چرا بشر جنگجو است و می‌جنگد سوال خیلی قدیمی‌ای‌ست و خیلی از دانشمندان هم سعی کرده‌اند جوابی برایش پیدا کنند. عده‌ای از فلاسفه گفته‌اند که این در طبع بشر است که بجنگد. ولی این جواب مثل این است که آدم بگوید چسب به این دلیل می‌چسبد که خاصیت چسبیدن در ذات آن است!
یک جواب کمی بهتر از اولی این است که جنگیدن در طبع حیوانی ماست. این جواب همان است که فروید را خوش آمد که به آلبرت انیشتین گفت: «بشر نمی‌تواند جنگ را مهار کند مگر آن‌که بتواند احساسات و غرایز حیوانی خود را مهار کند.»
گروهی از بیولوژیست‌ها هم که در پی یافتن دلایل خشونت آدمی در میان هورمون‌ها می‌گردند، می‌گویند اساساً رفتارهای خشونت‌آمیز در پسرها و مردها ناشی از یادگیری نیست بلکه فعل و ‌انفعالات شیمیایی هورمون‌های موجود در جنس مذکر منجر به خشونت می‌شود. آزمایش‌ها البته فقط روی موش‌ها انجام شده است ولی نتیجه را به آدم‌ها تعمیم داده‌اند. من اصلاً بیولوژی نمی‌دانم ولی بدون آن ‌هم می‌توانم روی دو اشکال اساسی این ادعا انگشت بگذارم: اول این‌که تغییرات هورمونی ممکن است خشونت بیاورد ولی آیا همه‌ی خشونت‌ها هم ناشی از تغییرات هورمونی است؟ (این را که نمی‌توانسته‌اند روی موش آزمایش کنند.) ثانیاً خیلی از مردها اصلاً خشن نیستند و این مردها در اقلیت هم نیستند. پس آن‌ها چه؟ یعنی یک چیزی از مردانگی کم دارند؟! حالا صرف‌نظر از این آزمایش‌ها که چندان محل اعتبار برای جواب به سوال اصلی نیستند، به‌نظر می‌رسد طرفداران این عقیده که جنگیدن به‌دلیل ادامه‌ی بقا در ذات حیوانی بشر است، بیشتر است. اما این گروه از محققین و متکلمین، همان‌طور که دکتر کرگ چالکئست مفصل و جالب توضیح می‌دهد، همه‌ی جنگ‌ها را از نوع جنگ برای حفظ جان و ادامه‌ی بقا تصور می‌کنند، در حالی که جنگ‌های چند هزار سال اخیر از نوع جنگ‌های سازمان‌یافته است که دیگر با انگیزه‌ی حفظ بقا نیست. از مقاله‌ی سال ۲۰۰۳ براین فرگوسن، آرکئالوژیست، نقل می‌کند که در واقع تا قبل از از ۱۰ هزار سال پیش، در تاریخ هیچ قتل عام عمومی‌ و کشتار دسته‌‌جمعی‌ای وجود نداشته است. از طرف دیگر، بدن‌های پاره ‌شده، و شواهد جنگ و خشونت از ۶۵۰۰ سال پیش از میلاد مسیح به بعد به‌طور مرتب دیده شده است. براین فرگوسن و همین‌طور تاریخ‌دانان دیگر هم این نتیجه را گرفته‌اند که جنگ یک نظام فرهنگی انسان است.
دکتر چالکئست توضیح می‌دهد که سیستم‌های اجتماعی‌ای که حقوق اولیه و نیازهای اولیه (چه جسمی و چه روحی) شهروندان خود را نادیده می‌گیرند، در آن‌ها خشم تولید می‌کنند. اما این خشم از زاویه‌ی دیدِ رهبران صاحب قدرت جامعه مفید هم می‌تواند باشد، به این معنا که اگر درست هدایت شود در واقع سوخت موتور جنگ‌طلبی رهبران را فراهم می‌کند. خشم به‌شدت قابل جابه‌جا شدن است و این غالباً ناخودآگاه انجام می‌شود. دکتر چالکئست شرح گزارش آماری‌ای را می‌دهد که چگونه مردم خشم خود از یک موضوع را بر سر شخص یا چیز دیگری خالی کرده بودند.
توصیه می‌کنم همه‌ی سخنرانی دکتر چالکئست را بخوانید که بسیار جذاب تهیه شده و مستدل و روان است. نکته‌ی قابل توجه و تحسین برای من این بود که دیدم او از جمله کسانی است که با سرسختی با همکاری روانشناسان (خودش هم روانشناس است) و ارتش امریکا مخالفت می‌کند، چون معتقد است این دانش در اختیار ارتش که قرار بگیرد سلاحی می‌شود (در واقع شده است) برای شکنجه و اطلاعات گرفتن. اما در آخر سخنرانی کمی امیداوارانه صحبت می‌کند و می‌گوید:
اگر یک راه ‌حل برای مساله‌ی جنگ وجود داشته باشد، آن راه حل می‌باید از حاشیه‌ها بدرخشد، از حاشیه‌های سیاست حاکم و صنعت. باید از هوش جوان‌های با شور و احساس و ایده‌آل‌گرای با خلاقیت و با شهامت بدرخشد؛ آن‌ها که هنوز از راهنمایان بزرگ‌ترشان که تجربه دارند می‌آموزند چگونه آتش درون خود را مهار کنند و آن‌گاه می‌آموزند که چگونه آن شعله‌های با دقت کنترل شده می‌تواند این دنیای فرسوده را حفظ کند که برخلاف جنگ آگاهی بی‌حد و مرز به‌جلو می‌رود.

برای مشاهده‌ی متن کامل این یادداشت‌ها و منابع و ارجاعات‌شان می‌توانید به نسخه‌ی الکترونیک آن‌ها در وبلاگ «آوای موج» مراجعه کنید.

سارا رها

http://avayemoj.com/category/science/
Email: sara.raha@gmail.com

برچسب‌ها: ٬ ٬ ٬

دیدگاه خود را بیان کنید.