گفتوگو با پزشک نمونهای که معرفی نشد: دکتر انوش برزیگر، استاد گروه قلب دانشگاه
بدست پزشكان گيل • 10 اکتبر 2009 • دسته: گفتوگوی صنفی٬ ویژه روز پزشک 88گفتوگو: دکتر مسعود جوزی
دکتر انوش برزیگر عناوین و مناصب صنفی و علمی مهم و پرشماری داشته است و دارد: از نایب رییسی و عضویت در شورایعالی نظام پزشکی تا نایب رییسی و عضویت در هیات مدیرهی انجمن متخصصین داخلی و فرهنگستان علوم پزشکی و هیات ممتحنهی بورد تخصصی و… که اگر به هر یک از این ها میخواستیم فقط یک سرک بکشیم، الان بهجای یک گفتوگوی چند صفحهای باید یک کتاب تقدیمتان میکردیم.
از طرف دیگر استاد تابهحال مصاحبه هم زیاد کرده است: از گفتوگوهای جنجالی دربارهی روسای وقت دانشگاه علوم پزشکی گیلان گرفته تا مصاحبههای داغ و نیمهداغ دیگر دربارهی سایر مسایل صنفی و اجتماعی و تا مصاحبههای رپرتاژگونه و… اما گفتوگوی این شمارهی ما تنها یک هدف دارد؛ آشنایی با یک زندگی ایرانی: پسری که از روستایی کوچک و سرسبز در این استان شمالی برخاست و با تکیه بر انضباط فکری و انگیزه و اراده و پشتکاری بیمانند- و بهزعم من آنچه هوش عاطفی یا هیجانی (Emotional Quotient: EQ) خوانده میشود- به بالاترین مدارج علمی و اجتماعی ممکن در کشور رسید. نمیگویم به آنچه خواستهام در این گفتوگو رسیدهام (بههرحال باید محدودیتهای روانشناسی و حجب و حیای خاص ایرانی را در این نوع گفتوگوها در نظر گرفت) ولی تا حد ممکن به این زندگی مثالزدنی نزدیک شدهام.
اول اینکه روز پزشک را خدمت شما تبریک عرض میکنم. ما هر سال معمولاً در روز پزشک با پزشکان نمونهی نظام پزشکی رشت مصاحبه میکردیم، ولی شخص جنابعالی اگر ما سالیان سال هم صبر کنیم بهعنوان پزشک نمونه انتخاب نمیشوید، هم بهدلیل سمتی که در نظام پزشکی دارید و هم اینکه خودتان علاقه ندارید برگزیده شوید. با اینحال حداقل به اتکای آرای بالایی که هر چهار سال یکبار همکاران به شما میدهند همه شما را پزشک نمونه میدانند. امسال که ما مراسم روز پزشک نداشتیم گفتیم بهترین وقت است برای مصاحبه با شما. ضمن اینکه بعد از ۶ سال از انتشار «پزشکان گیل» این اولین مصاحبهی ما در این مجله با شماست. دلم میخواهد از دوران کودکیتان شروع کنیم.
من با نام خدا و با عشق خدا آغاز میکنم. زندگی من همیشه با عشق به خدا آغاز میشود. از صبح وقتی از خواب بیدار میشوم و شروع به کار میکنم اول عشق خداست. من هم روز پزشک و همچنین روز داروساز را به همهی همکاران عالیقدر و خانوادهی محترمشان تبریک میگویم و همچنین به جنابعالی و خانودهی محترم شما، و تشکر میکنم از زحمات شما و مجلهی خوب شما که علاقهمندان زیادی بین همکاران دارد. آرزو میکنم که روز به روز مجلهی شما چه از لحاظ بار علمی و چه از نظر بار خبری حداکثر ترقی و جایگاه اصلی خود را پیدا کند و خبرهای آن هم همیشه خبرهای خوش باشد. من متولد ۱۳۲۶ هستم و محل تولدم در «میانده» از توابع صومعهسراست که یکی از روستاهای زیبای استان گیلان است و دارای یک رودخانهی بسیار زیبا و مناظر بسیار زیباست و امروز هم یکی از گردشگاههای زیبای استان است بهویژه برای ماهیگیری. میانده از طریق مرداب وصل است به بندرانزلی و بههمین خاطر مردم زیادی از میانده و اطرافش برای کار به بندرانزلی مهاجرت کردهاند. من خودم یادم هست که هنوز مدرسه نمیرفتم ولی وقتی از راه مرداب به بندرانزلی میرفتیم همیشه ۳۰-۲۰ قایق و کرجی را میدیدیم که بهسوی بندرانزلی میرفتند و آن زیبایی مرداب و آن خاطرهی دور هنوز در ذهن من هست. تحصیلات ابتداییام هم در کسما بود.
خانوادهتان اربابی بود یا کشاورزی؟
والله هم اربابی و هم کشاورزی. پدرم چند ده داشت به اسم «راسته کنار» و «پیشخان» و… ولی هیچوقت به آن شکل نبود که بگوید من اربابم. البته به نام «ارباب محمود» بین دوستان رشت و… معروف بود ولی خصلتهای خاصی داشت و اینطور نبود که مثلاً خودخواه باشد بهدلیل ارباب بودن و امکانات مالیاش. خیلی مهربان و خوب و نسبت به مردم باگذشت بود. اینکه امروز مردم میگویند من باگذشت هستم شاید از پدرم به ارث بردهام. خیلی چیزها از او یاد گرفتم.
اصلاحات ارضی در زندگی شما تاثیری نداشت؟
چرا، همهی زمینهای ما را بردند. اصلاحات ارضی یک دگرگونی در زندگی ما ایجاد کرد. تمام دههای ما را گرفتند و هنوز هم پولی را که اصلاحات ارضی باید بابت زمینها میداد طلبکارم چون حوصلهاش را نداشتم بروم دنبالش. بعد هم کلاس ۹ بودم که پدرم فوت کرد و من ماندم و مادر و یک خواهر…
پس شما فقط یک خواهر دارید؟
بله، و او هم تحصیلاتش در روانشناسی است. دورهی متوسطه را هم در دبیرستان فرخی کسما شروع کردم و بعد هم آمدیم صومعهسرا و دبیرستان شمس. در صومعهسرا فاصلهی مدرسه و محل زندگی ما ۵ متر هم نبود و چون خانهی ما دوطبقه بود من اگر در مدرسه شلوغکاری میکردم مادرم مرا میدید. در هر صورت تا کلاس ۱۱ آنجا خواندم و دیپلم را آمدم به دبیرستان نوربخش رشت، چون در کوچهی صفاری رشت هم خانه داشتیم. محل کار پدرم هم چند جا بود: کسما و صومعهسرا و رشت که در سرای میخچی حجره داشت و دو سه روز در هفته به آنجا میرفت. بعد از فوت پدرم خیلی از دوستهای پدرم میگفتند برو دنبال شغل پدرت…
یعنی تجارت برنج…
بله، حتی روسای بانکها میگفتند این کار را ادامه بده و ما اعتبار میدهیم ولی من میگفتم نه، اصلاً به این شغل علاقه ندارم. پدرم هم علاقهمند بود که من شغل ایشان را داشته باشم. یادم هست کلاس ۷ بودم که یک روز با هم نشسته بودیم و من گفتم باید پزشک شوم. مشکل پدرم آسم بود. حالش که بههم خورده بود، ایشان را بردند بیمارستان نمازی شیراز که در آن زمان بهترین بیمارستان ایران بود. پزشکان میگفتند نباید رفت و آمد کند، ولی بعد که یکی از دوستانش ورشکست شد، آمد کار او را درست کند و بههرحال در سن ۴۹ سالگی ایشان فوت کردند.
بعد هم که دانشگاه…
راستش را هم بخواهید من دنبال دانشگاههای دولتی هم نرفتم. همیشه دلم میخواست بروم دانشگاه ملی. کلاس ۸ بودم وقتی میخواستم انشا بنویسم که میخواهید چهکاره بشوید، من یادم هست نوشتم میخواهم بروم دانشگاه ملی و دکتر بشوم. یکی از همکلاسیها فکر میکرد که میخواهم بلوف بزنم، گفت اگر او بخواهد دکتر بشود من هم رانندهاش میشوم!
راننده شد؟
نه، الان دبیر است و وضع مالیاش هم خوب است.
پس رفتید دانشگاه ملی…
فقط یک دانشگاه امتحان دادم آن هم دانشگاه تبریز بود که ثبتنام کردم و قبول نشدم و بعد رفتم دانشگاه ملی.
دانشگاه شهید بهشتی فعلی…
وقتی رفتم امتحان بدهم، استاد گفت فقط یک سوال علمی از شما میکنم اگر جواب دادی همینجا به شما میگویم قبولی یا ردی. سوال کرد آمفوتریک در اسیدآمینه چیست؟ یادم میآید در آخر کتاب شیمی بود. من یادم نبود ولی چون میدانستم اسید آمینه دارای دو ریشهی اسیدی و بازی است، گفتم وجود دو ریشهی اسید و بازی میتواند خنثی باشد و به نام آمفوتریک گفته میشود. استادها زیاد بودند، گفتند خیلی عالی است، بفرمایید به احتمال زیاد قبول هستید.
پس کنکور نداشت؟
نه، فقط امتحان شفاهی میکردند و از ۷۰۰ نفر شرکت کننده ۲۰۰ نفر را قبول میکردند. چند چیز معیار بود.
چه سالی؟
۴۴ -۴۳ بود. من قبل از اینکه اسامی قبول شدگان را اعلام بکنند در تهران خانه گرفتم. بعد که از رشت حرکت کردیم بهطرف تهران، نزدیک قزوین رسیدیم دیدیم یک نفر یک روزنامه گرفته که نوشته اسامی قبول شدگان دانشگاه ملی. من ضربان قلبم رفت بالا. حالا خانه هم گرفته بودم و گفتم اگر قبول نشوم چه میشود ولی خوشبختانه اسمم بود و جزو رتبههای بالا بودم. از این ۲۰۰ نفر حدود ۱۰۰ نفر پزشک شدیم که از این ۱۰۰ نفر ۹۹ نفر متخصص شدیم و یک نفر بهعنوان پزشک عمومی باقی ماند. یعنی درست است که ورودش آسان بود ولی خروج نه. مثلاً سال چهارم که بودم اگر به من میگفتند دکتر، میگفتم تو را خدا نگویید، برای اینکه هیچ تامینی نداریم اینجا باقی بمانیم. در هر صورت با زحمت زیاد و وقت زیاد از آنجا فارغالتحصیل شدم چون من از شهرستان رفته بودم و فعالیت من باید چندین برابر میشد. از طرفی در صومعهسرا هم همه مرا میشناختند که مثلاً پسر فلانی رفته پزشکی. بعد من فکر میکردم الان اگر مردود شوم به من چه میگویند.
الان اهالی میانده و صومعهسرا میآیند مطب شما؟
خیلی…
به شما ارباب هم میگویند؟
بعضی قدیمیها «ارباب پسر» میگویند!
پس از فارغالتحصیلی…
راستش دوست نداشتم بهعنوان پزشک عمومی کار کنم. از طرفی کفالت مادرم را داشتم و از سربازی هم معاف بودم. همان وقت امتحان رزیدنتی دادم و در همان دانشگاه ملی رشتهی داخلی قبول شدم و در آن زمان جوانترین رزیدنت دانشگاه بودم. دال بر خودستایی نباشد، مطالعه هم خیلی داشتم. مثلاً یک استادی داشتیم به نام پروفسور صفویان که پزشک فرح و شاه بود و از نظر علمی فوقالعاده و از سواد خودش مغرور بود. ایشان وقتی میخواست ویزیت کند همیشه چهار معاون و تمام رزیدنتها و انترنها با او بودند یعنی باور کنید یک لشکر دنبال خودش داشت. یادم هست یک بار ایشان در حین ویزیت رو کرد به من گفت: تو که از همه عالمتری بگو.
پس اول داخلی خواندید…
در همان زمان که رزیدنت داخلی بودم، دکتر رزمآرا، استاد قلب (که بعداً یک مدت کوتاهی هم وزیر بختیار شد) متوجه شد من خیلی به رشتهی قلب علاقهمند هستم، به من گفت اگر تمایل داری در همین بیمارستان لقمانالدوله بمان که بخش قلب ما دارد Approve میشود. من هم دو سال از چهار سال داخلی را در بخش قلب ماندم، در حالی که بقیهی رزیدنتها ۶ ماه دوره را میگذراندند. ولی دو سال تمام شد و بخش قلب آنجا Approve نشد. خوب حالا من باید چهکار کنم؟ چهار سالم تمام شده بود و آمادگی امتحان داخلی هم نداشتم. قرار شد که یک گواهی دو سالهی قلب به من بدهند. من خودم پیشنهاد دادم که شما یک سال دیگر مرا بفرستید بیمارستانهای دیگر از جمله بیمارستان سعادتآباد که من حداقل آمادگی برای امتحان بورد داخلی داشته باشم.
پس تخصص داخلی را گرفتید.
بله، تخصص داخلی با گواهی دو سالهی قلب. آمدم رشت و مطب زدم.
در چه سالی بود؟
سال ۵۷ بود تقریباً اوایل انقلاب.
مطب کجا بود؟
در حاجیآباد ساختمان مدرنی بود به نام ساختمان استقامت. با اینکه بیماران زیادی داشتم ولی این مرا راضی نمیکرد چون بیشتر بیماران من قلبی بودند و من مدرک تخصصی داخلی داشتم و کسی باور نمیکرد من دو سال دورهی تخصصی قلب را گذراندهام. این بود که تصمیم گرفتم فوق تخصص قلب را بگیرم. بنابراین وقتی اعلام کردند بیمارستانهای مدرس و طالقانی دارند رزیدنت قلب میگیرند من در امتحان شرکت کردم. هم امتحان علمی بود و هم گزینش که بسیار سخت بود. وقتی داشتم امتحان دادم، آقای دکتر رازی که «فول استاد» بود به من گفت شما که تابهحال نه دانشگاه بودهاید و نه بهداری، چرا الان میخواهید بیایید فوق تخصص بگیرید؟ من جواب دادم شما مرا امتحان کنید، اگر در عرض ۶ ماه نتوانستم خواستهی شما را برآورده کنم از ادامهی تحصیلم جلوگیری کنید.
در رشت استخدام بهداری نبودید؟
اصلاً دوست نداشتم بهداری بروم و هیچوقت نرفتم. آزاد کار میکردم.
چند سال در رشت مطبداری کرده بودید؟
از ۵۷ تا ۶۳ تقریباً ۶ سال. خوب کمی از مسایل علمی دور مانده بودم. ولی شروع کردم و حمل بر خودستایی نشود…
راحت باشید آقای دکتر.
بعد از ۶ ماه عملکرد آموزشی من طوری بود که بهعنوان Chief انتخاب شدم. آموزش را موقعی شروع میکردم که هوا هنوز تاریک بود. طوری شد که سال بعد که دوباره میخواستند رزیدنت بگیرند، دکتر رازی از من دعوت کرد در جلسهی امتحان باشم ولی از سایر استادان بخش دعوت نکرد. من رفتم پیش منشی بخش و بدون اینکه دکتر رازی بداند کاری کردم از سایر استادان هم دعوت شود. آنجا همین اساتید که نمیدانستند من عامل دعوتشان بودم از حضور من تعجب کرده بودند، بهویژه که در آن جلسهی امتحان استاد رازی از من خواست اولین سوال امتحان شفاهی را بپرسم.
از گزینش خودتان بفرمایید.
آن موقع گزینش خیلی سخت بود و اکثراً افراد در گزینش رد میشدند. مرا به یک اتاقی دعوت کردند که بهاندازهی نصف میز این اتاق هیات مدیرهی نظام پزشکی تویش آدم بود. یکی گفت من دکترای سیاسی هستم آن گفت من دکترای فلان هستم همه میخواستند از ما امتحان بگیرند که واقعیتش من خودم کمی وحشت کردم. یکی بلند شد شروع کرد به خواندن بیوگرافی من و بعد گفت ما همه بیوگرافی شما را میدانیم و اینکه مثلاً شما در چه جاهایی ویزیت رایگان کردهاید، یا در صومعهسرا خواهر شما چادری نبود و… همهی زیر و بم زندگیام را میدانستند.
چه سوالهایی پرسیدند؟
سوال کردند آیا کتاب «شناخت انسان» نوشتهی شهید بهشتی و شهید باهنر را خواندهای، گفتم راستش را بخواهید دیشب خریدهام و هنوز نخواندهام. بعد پرسیدند طب ملی یعنی چه؟ ما یک توضیحی دادیم. پرسیدند در کدام کشورهای خارجی اجرایش کردهاند؟ گفتم نمیدانم. بعد گفتند یکی از چیزهایی که از شما ایراد میگیرند این است که شما محاسن ندارید. گفتم من اینطوری دوست دارم و کاری نمیشود کرد. بعدها هم که معاون دانشگاه شدم یک روز رفتم وزارتخانه دیدم همهی معاونین دانشگاهها محاسن دارند جز من. یک بار هم یک نفر که رییس انجمن اسلامی دانشجویان بود و الان پزشک است گفت شما در این شرایط خوبی که قرار دارید فقط اگر محاسن بگذارید میتوانید معاون وزیر هم بشوید که من باز همین جواب خودم را دادم. بالاخره همان سه چهار نفر که سوال میکردند آخرش گفتند همینجا اعلام میکنیم که شما قبولاید. بعد هم تا بیرون در بدرقهام کردند. برای خودم هم خیلی جالب بود و اصلاً فکر نمیکردم این افراد که اینقدر تند هستند تا جلوی در بدرقهام کنند.
بالاخره شما در سطح استان ارتباطاتی هم داشتید. حاج آقا احسانبخش و…
فقط حاج آقا احسانبخش آن هم نه به آن شکل. اولین بار هم یک روز صبح در آسایشگاه معلولین ایشان را دیدم. من الان رییس هیات مدیرهی آسایشگاه هستم ولی آن روزها بدون اینکه در آسایشگاه سمتی داشته باشم تمام صبحها در آنجا بهطور رایگان مریضها میدیدم. در جریان یکی از آن ویزیتهای صبح بود که دیدم رادیو و تلویزیون آمدهاند و بالای سرم هستند. بعد حاج آقا احسانبخش آمد و از موضوع باخبر شد. گفت: «مگر پزشکی هم هست که رایگان ویزیت کند!» و خواست این را از تلویزیون اعلام کنند که من خواهش کردم این کار را نکنند. آشنایی ما اینطور و از اینجا شروع شد ولی بعد که فوق تخصص قلب گرفتم ارتباط ما بیشتر شد.
بعد از فوق تخصص هم آمدید دانشگاه گیلان؟
طی تحصیل در همان دو سال هم میآمدم دانشگاه که تازه تاسیس شده بود و آناتومی درس میدادم. بعد از پایان دوره هم بلافاصله در دانشگاه استخدام شدم و تنها کسی بودم که آناتومی و فیزیولوژی و فیزیوپاتولوژی قلب را درس میدادم. بهخاطر همین سابقه بود که در اولین جشن فارغالتحصیلی دانشجویان پزشکی دانشگاه علوم پزشکی گیلان با حضور دکتر ملکزاده، وزیر اسبق بهداشت، بهعنوان استاد نمونه انتخاب شدم. بعدش هم که بیمارستان حشمت را انتخاب کردیم و بهعنوان اولین رییس بخش و اولین مدیر گروه و… به اینجا رسیدیم.
کارهای صنفی را از کی شروع کردید؟
همان سال ۶۵ با رای خوبی عضو هیات مدیرهی نظام پزشکی رشت شدم که مسایلی پیش آمد و نظام پزشکی منحل شد. بعد در آن دورهی انتصابی که دکتر جوافشانی مسوول نظام پزشکی بود من هم دادستان بودم و هم چون دکتر جوافشانی اغلب در رفت و آمد بود بیشتر کارها را مدیریت میکردم.
ولی سال ۷۰ که دوباره انتخابات شد، به نظام پزشکی نیامدید.
واقعاً دیگر دوست نداشتم بیایم. ولی بعدها پشیمان شدم چون انسانها وقتی پتانسیلی دارند، گناه است از پتانسیل خود استفاده نکنند. بنابراین احساس گناه کردم و از سال ۷۹ دوباره آمدم.
شما فاصلهی استادیاری تا استادی را هم خیلی زود طی کردید.
شاید من جزو افراد محدودی باشم که تمام درجات را سر وقت گرفتم یعنی همان که حدود ۵-۴ سال. یعنی سر وقت دانشیار شدم که هم اولین دانشیار دانشگاه علوم پزشکی گیلان بودم و هم بهعنوان دانشیار نمونه انتخاب شدم. سر وقت هم در سال ۷۶ باز هم با رتبهی خیلی بالا استاد شدم و در سال ۷۶ بهعنوان استاد نمونهی کشوری انتخاب شدم.
کدامیک بیشتر خوشحالتان کرد؟
استادی. راستش را بخواهید یکی از بزرگترین خوشحالیهای زندگی من بود. استادی خیلی برایم مهم بود. آن روز که پروندهی من در هیات ژوری بررسی میشد، از ۲۴-۲۳ نفر ۵-۴ نفرشان از بدشانسی من نیامده بودند که در نتیجه باید همهشان رای میدادند تا حکم استادی تایید شود که اینطور شد و با رای مخفی همه رای مثبت دادند و تنها یک رای ممتنع. از وزارتخانه که زنگ زدند تنها روزی بود که آنقدر خوشحال شدم که اشکهایم سرازیر میشد.
شما در جاهای مختلفی سمت و عنوان دارید. شورایعالی نظام پزشکی و فرهنگستان و انجمن متخصصین داخلی و… اگر بخواهید خود را در یک جمله معرفی کنید، چه میگویید؟
دکتر انوش برزیگر، استاد گروه قلب دانشگاه.
یعنی از همه مهمتر است؟
همیشه همین را میگویم. در برنامههای رادیو تلویزیون و… حتی کلمهی فوق تخصص را هم نمیگویم.
به بیمارستان حشمت هم گویا علاقهی خاصی دارید.
دوست داشتم همین هفته بیایید آنجا را ببینید. بیمارستان حشمت را من از صفر شروع کردم. روزی که مسوولین بیمارستان میخواستند بیمارستان را به ما تحویل بدهند خیلی ناراحت بودند. حتی آن شب سنگپرانی کردند. وقتی رفتیم تحویل بگیریم آن شب را تا صبح بیدار ماندیم که مبادا بیایند بیمارستان را از ما پس بگیرند. صبح هم رفتیم نزدیکهای میدان فرهنگ صبحانه کلهپاچه خوردیم!
چه سالی؟
فکر کنم ۶۶ بود.
تا آن موقع دست هلال احمر بود؟
بله. بعد اولین بخشی که باز شد بخش داخلی بود، من هم رییس بخش بودم. به من گفتند ۳ تخت فقط برای قلب میدهیم. من هم گفتم اشکالی ندارد، چون دوراندیشی داشتم. بعد از مدتی گفتم این بس نیست. ۱۰ تخت در طبقهی بالا دادند که یک بخش قلب کوچکی شد. بعدش گفتم یک عضو هیات علمی برای این بخش کم است. آن موقع دکتر افراز و دکتر شمخانی در پورسینا بودند. دارو هم به من نمیدادند چون معاون درمان وقت مخالف ایجاد بخش قلب در دانشگاه بود. من هم ۶ ماه با اتومبیل شخصی خودم در رشت و صومعهسرا گشتم و داروی این بخش را تهیه کردم که هنوز هم پولش را نگرفتهام! بعد همان اطراف ساختمانی گرفتیم که الان دانشگاه پیام نور است. نصفش را درمانگاه قلب درست کردیم و کمکم سیسییوی پرتابل آوردیم و بخش قلب را بزرگتر کردیم و بخشهای دیگر را بیرون کردیم. دکتر هدایتی یک حرف خوبی میزند. میگوید دکتر برزیگر مثل حسن صباح آمد گفت بهاندازهی یک چرم زمین میخواهم بعد آن را طناب کرد و قلعهی الموت شد! بنابراین واقعاً دوستش دارم و مخصوصاً الان که به حد اعلای ترقیاش رسیده است: اسکن قلب داریم، چهار تا جراح داریم، بخشها همه نو شده… اگر از من سوال کنند میگویم بعد از عشق خدا، عشق من اول گیلان است و بعد بیمارستان دکتر حشمت.
این ساختمان را چطور؟
اینجا را هم دوست دارم. نظام پزشکی را خیلی دوست دارم، ولی بیمارستان چون اول بوده…
عشق اول…
بله، عشق اول!
شما مطب خیلی فعالی دارید. از طرفی مسوولیت در بیمارستان و نظام پزشکی و عضویت در مجامع مختلف و رفت و آمد مکرر به تهران و… واقعاً وقتتان را چطور تنظیم میکنید؟
من هیچ وقت کار روزانهی خودم را یادداشت نمیکنم ولی صبح که دارم حرکت میکنم یک تجزیه تحلیل میکنم ببینم امروز چه کاری دارم. کارم را با زمان تنظیم میکنم و همیشه دوست دارم نیم ساعت یا یک ربع زودتر سر هر کاری باشم. بدقولی را بیانضباطی میدانم و اصلاً دوست ندارم قولی که میدهم رعایت نشود. ساعت کارم را هم از صبح زود شروع میکنم و به کارهایم نظم میدهم.
شب هم زود میخوابید؟
نه، دیر میخوابم، حداقل تا ۱/۵ یا ۲ بیدارم ولی ظهر حتماً باید بخوابم. اگر نیم ساعت یا یک ساعت نخوابم واقعاً نمیتوانم کار کنم و اصلاً سیستم من بههم میخورد.
از زندگی خانوادگیتان بفرمایید.
سال دوم رزیدنتی ازدواج کردم. همسرم فوق لیسانس مدیریت آموزشی است. ۳ فرزند دارم، یک دختر که داروساز است و دو پسر که یکی پزشک و دومی دانشجوی پزشکی است.
در زندگی الگویی هم داشتهاید؟
اگر چیزی بگویم، دال بر خودخواهی میشود ولی واقعاً نه. همیشه فکر میکردم خودم باید الگو باشم. این مساله همیشه در ذهنم بود و برای آینده برنامهریزی داشتم. مثلاً یادم هست در دورهی دانشجویی در حاشیهی کتابی نوشته بودم: «دکتر انوش برزیگر، نمایندهی مجلس در دورهی …» جالب اینجاست در همان سالی که من نماینده شدن خودم را پیشبینی کرده بودم خیلی از افراد و گروهها از چپ و راست پیشنهاد کردند که بیا کاندیدای مجلس شو، ولی من قبول نکردم. الان هم همینطور است. البته نه اینکه از تجربیات دیگران استفاده نکنم ولی اینکه الگوی اولیه باشد نه. البته حرفهای پدرم خیلی روی من تاثیر گذاشته است.
مصاحبهی ما اصلاً قرار نیست صنفی باشد ولی در چند جمله اوضاع پزشکی کشور را چطور میبینید؟
در مجموع کاستیها زیاد است خصوصاً وضعیت پزشکان عمومی جوان و ماماها و پرستاران. از طرف دیگر ارتباط مالی بین پزشک و بیمار و شرایط بد بیمههاست که آدم را خیلی ناراضی میکند. بیمارانی که بهعلت بضاعت مالی مشکل دارند… در مطب مگر مشکلات چند نفر از بیماران را میتوان حل کرد؟ مشکلات خیلی زیاد است و باید فکر اساسی کرد.
بهعنوان آخرین سوال، با توجه به اوضاع روز نظرتان را دربارهی وزیر پیشنهادی بهداشت بفرمایید.
اصلاً شناختی از ایشان ندارم. انشاءلله بتوانند موفق باشند.
گفتوگو: دکتر مسعود جوزی
عکس: مهراب جوزی
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل
خسته نباشی