اولین پزشک املش بودم
بدست پزشكان گيل • 28 آگوست 2016 • دسته: پزشکان گیلان٬ تاریخ شفاهی پزشکی گیلان٬ تیتر اولتاریخ شفاهی پزشکی گیلان در گفتوگو با دکتر غلامحسین شفیعپور
گفتوگو: دکتر موسی غلامی اُمام
بدون شک اگر بخواهیم ۱۰ تن از نامآواران و خدمتگزاران خوشنام و معتمد املش را نام ببریم، اسم دکتر غلامحسین شفیعپور، پزشک مردمی سالهای دور این شهر، در بالای این فهرست میدرخشد. دکتر شفیعپور سالهای دور را با قیافهی منحصر بهفرد و اتوریتهی پزشکیاش بهخاطر میآورم: مردی تنومند و چاق با ظاهر ژنرال دوگلی! از عوامل موفقیت ایشان همراهی و همدردی با تودههای مردم بود، چنانکه از پس اینهمه سال بهیاد آوردن شغل پزشکی مرادف است با نام دکتر شفیعپور!
حاصل گپ و گفت چند ساعتهام را با ایشان را تقدیم خوانندگان ارجمند «پزشکان گیل» میکنم تا علاوه بر یادآوری تاریخ شفاهی پزشکی گیلان، تقدیر و بزرگداشتی باشد از همکار پیشکسوتی که میتوانست در شهرهایی بزرگتر با امکانات مناسبتر زندگی کند ولی املش دههی ۴۰ را برگزید و با رنجها و خوشیهای مردم این دیار زیست.
لطفاً کمی از خودتان بفرمایید.
من دکتر غلامحسین شفیعپور سیاهکلی متولد ۱۳۰۹ در دیلمان سیاهکل هستم. پدر و مادرم به فاصلهی یک سال در ۶ سالگی من فوت کردند و سرپرستی خانوادهی ما را داییام در سیاهکل بهعهده گرفت. دوران مدرسه را تا پایهی نهم در سیاهکل گذراندم و از کلاس دهم ادامهی تحصیل را در دبیرستان شاهپور رشت دنبال کردم.
چه سالی دانشگاه قبول شدید؟
در سال ۱۳۳۲ در دانشکدهی تبریز بین ۱۷۶۰ نفر با رتبهی اول قبول شدم. همدورههای من در آن زمان دکتر [هدایت] یزدانی، دکتر [کاظم] مدعینما، دکتر [احمد] میربلوک، دکتر حسنی و دکتر [وهاب] فتحاللهزاده بودند. دورهی تحصیل ما ۶ ساله بود و تقریباً از دانشجویان موفق تبریز بودم.
چطور شد به املش آمدید؟
پس از فارغالتحصیلی بهعلت کفالت خواهر کوچکترم از دوران سربازی معاف شدم. به پیشنهاد مرحوم محمدحسن جمالی، دوست املشی ساکن تبریز، به املش آمدم و جذب بهداری شدم. از تشابه فرهنگی و جغرافیایی املش با سیاهکل شگفتزده شدم. مردم و کوهها و فرهنگ برایم تداعی کنندهی سیاهکل بود و از این بابت احساس آرامش میکردم.
کمی از جو بهداشتی- درمانی املش در آن سالها بفرمایید.
شهرستان املش در آن سالها بخش و زیر نظر رودسر بود. قبل از من درمانگاه املش پزشک نداشت و پزشکیارها کار ویزیت بیماران و مدیریت درمانگاه را برعهده داشتند، از جمله مرحومان حاج رضا رضایی و کاظم مولادوست که کار تزریقات و پانسمان را با سرنگهای چند بار مصرف انجام میدادند. در مناطق ییلاقی و روستایی جلگهای خدمات بهداشتی- درمانی وجود نداشت و مردم به اجبار به شهر مراجعه میکردند. در ضمن دو داروخانهی «هدایت» به مدیریت حاج هدایت هدایتی امام [پدر دکتر محمدحسن و دکتر محمدکاظم هدایتی] و «سمیع» به مدیریت حاج محمود سمیع وجود داشت که ضمن فروش دارو، کار تزریقات را هم در کنار قفسههای دارو توسط آقایان یامین صیادی امام [ر. ک. «آیامین»، ش ۱۵۱ «پزشکان گیل»]، محمدرضا لطیفی و قدرت سمیعی انجام میدادند. در ضمن آنها برای برخی بیماریها دارو هم تجویز میکردند.
من با افتخار عرض میکنم که اولین پزشک شهر املش بودم. ابتدا مطب نداشتم. اولین بار پس از ازدواج در طبقهی پایین منزل حاج محمود سمیع مطب افتتاح کردم و همکار تزریقاتچی و منشی من آقای حسن ملکی بود. سپس مطبم را به روبهروی داروخانهی «سمیع»، بالای فروشگاه مرحوم رحمت صمیمی منتقل کردم و تا مهاجرت به رودسر آنجا مشغول خدمات پزشکی بودم.
از زندگی خانوادگیتان بفرمایید.
در سال ۱۳۴۰ با دختر همان داییام که گفتم سرپرستی ما را بهعهده داشت ازدواج کردم. تمام موفقیتهای خود و آرامش زندگیام را مدیون همسر وفادار و مهربانم میدانم. با توجه به شلوغی درمانگاه و مطب، اگر همکاری همسرم نبود مطمئناً ادامهی کار در املش میسر نبود. حاصل ازدواج ما یک پسر به نام علی (پزشک متخصص هستهای شاغل در تهران) و چهار دختر به نامهای روشنک، گوهر، لیلی و گلنار است.
در دوران طبابتتان در سالیانی که امکانات پزشکی کم بود، حتماً خاطرات تلخ و شیرینی دارید. لطفا برخی را برایمان بفرمایید.
پس از پایان یک روز کاری سخت و شلوغ، شب پرکاری را شروع کردم. در نیمههای شب تازه به بستر رفته بودم که طبق معمول درب آهنین درمانگاه با شدت زیادی به صدا درآمد. بهناچار بیدار شدم که دیدم مردی هراسان درخواست ویزیت مادرش را در یکی از روستاهای املش دارد. آن وقت شب بدون وسیلهی نقلیه، ناچار شدم با بنز جدید سفیدم بههمراه فرزند بیمار بهسوی روستا برویم. جاده خاکی و پر از دستانداز بود. وقتی به روستا رسیدیم از ماشین پیاده شد و رفت که خبری از مادرش برایم بیاورد. در کمال تعجب وقتی آمد گفت که دست شما سبک بوده و حال مادرش خوب شده است! و مرا خسته و خوابآلود و با ماشین گلی روانهی خانه و درمانگاه کرد. فردا خبردار شدم که ایشان در قمار تمام پولش را باخته بود و چون ماشین برای مراجعت خانه نداشت، با این کلک (یعنی بیماری خیالی مادر) مرا مجاب کرده بود که به روستایشان بروم و او را به منزل برسانم!
خاطرهی دیگری که دارم مال روزی است که برای ویزیت به روستای تماس گوابر میرفتیم. برای گذر از کنار رودخانه مجبور شدم سوار بر پشت همراهم شوم و از آنجایی که وزنم زیاد بود، افتادم دندهی راستم ضربه دید و مدت دو هفته در بستر استراحت کردم تا بهبودی حاصل شد.
یک روز هم مرحوم عزیز جمالی، از معتمدین املش، از من خواست بهعلت بیماری گسترده در روستایی که گاو بیماری را سر بریده و خورده بودند به آنجا بروم و آنها را درمان کنم. ظاهراً شدت بیماری آنقدر زیاد بود که دکتر بابک، استاندار وقت گیلان، هم قرار بود به آن روستا بیاید. با کولهباری از دارو بههمراه مرحوم محمدرضا لطیفی برای درمان به آن روستا رفتم. وقتی آنجا رسیدم یک نفر فوت کرده بود ولی مابقی را با سرم درمان کردیم.
ماجرای مهاجرت به رودسر چه بود آقای دکتر؟
بهعلت خستگی مفرط و بیخوابیهای مزمن و در خطر بودن سلامتی بهناچار به رودسر مهاجرت کردم. در رودسر هم محبت مردم مهربان املش نصیبم میشد و بسیاری از مردم بهخصوص روستاییان عزیز ساعات زیادی منتظر میماندند تا ویزیت شوند.
اکنون ایام را چگونه میگذرانید؟
پس از دوران بازنشستگی گاهی برای ویزیت بیماران به آسایشگاه سالمندان میرفتم. این روزها بهدلیل علاقه به شعر و نویسندگی اوقات زیادی را صرف ادبیات میکنم و با توجه به علاقهی زیاد به ادبیات، اگر مجدداً جوان میشدم این راه را برمیگزیدم.
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل