عشق ۴۰ سالهی اولین زن پرستار!
بدست پزشكان گيل • 8 می 2019 • دسته: پزشکان گیلان٬ تاريخ پزشکی٬ تیتر اولگفتوگو با فاطمه توانایی، پرستار بیمارستان آمریکایی رشت و یکی از اولین زنان پرستار ایرانی
این مصاحبه که در دههی پنجاه در شمارهی ۸۴۶ مجلهی «اطلاعات بانوان» منتشر شده است، نمایی از روزهای آغازین حرفهی پرستاری در کشور ایران و شهر رشت بهدست میدهد. در چند سطر اول این مقاله بهعلت پارگی این صفحه از مجله چند کلمه خوانا نیست که با نشانهی (…) مشخص شده است.
منبع: دکتر سیدحسن تائب، بیمارستانهای رشت از مشروطه تا ۱۳۵۷، ویراستار: دکتر مسعود جوزی، صص: ۶۹-۶۵، انتشارات فرهنگ ایلیا، رشت ۱۳۸۴
در این هفته با اولین و شاید بهتر باشد بگوییم با یکی از اولین زنان پرستار ایرانی گفتگو داریم. او که چهل سال از زندگی خود را دایماً به شغل پرستاری پرداخته میگوید: «من عاشق این حرفه هستم و فقط بهخاطر علاقه به پرستاری بود که این کار را دنبال کردم نه به سبب احتیاج.»
علاقه و عشق به کار پرستاری (…) فاطمهی توانایی در سال ۱۳۴۸ (…) پرستاران ایران بهعنوان (…) انتخاب و معرفی گردید و (…) سرمهای با آستر ملیلهدوزی (…) مخصوص پرستار (…) سرکار علیه خانم فریده دیبا نایل آمد. او هنگامی که این نشان را پیش چشم من گرفته بود با غرور خاصی گفت: وقتی شنل و نشان را گرفتم تمام خستگیهای سالهای پرزحمت خدمتم از تنم رفت. خانم توانایی نشان دیگری نیز دارد که مربوط به مدرسهی پرستاری «میسیون آمریکایی» در ایران است که میگوید این نشان جنبهی بینالمللی دارد و با ارایهی آن، همهجا مرا یک پرستار میشناسند.
از او میپرسم: این مدرسه کدام است و چگونه در آن تحصیل کردهای؟
خانم توانایی میگوید: من از کودکی به کار پرستاری علاقهمند بودم و یکی از بهترین سرگرمیها و بازیهای من پرستاری از عروسکهایی بود که آنها را بهصورت مریضی روی تخت میخواباندم. در سال ۱۳۱۰ که تصدیق دورهی اول متوسطه را گرفتم در شهر ما «رشت» امکان ادامهی تحصیل برای دخترها نبود. ضمناً در این شهر یک بیمارستان متعلق به «میسیون آمریکایی» وجود داشت که یک آموزشگاه پرستاری هم در کنار آن تأسیس کرده بودند. رئیس این آموزشگاه «میس نیکلسن» بود که پنجاه سال پیش در ایران آموزشگاه پرستاری تأسیس کرد.
در همسایگی ما یک خانم اروپایی زندگی میکرد و چون علاقهی مرا به ادامهی تحصیل و عشق مرا به حرفهی پرستاری دید، مرا نزد خانم نیکلسن راهنمایی کرد. خانم نیکلسن با من مدتی صحبت کرد و از مشکلات کار پرستاری از قبیل بیخوابیهای شبانه، تحمل نداشتن بیماران و همچنین نظافت کردن مریضها و لزوم فداکاری و ازخودگذشتگی پرستار حرفها زد. او گفت که یک پرستار باید تفریح و معاشرت خود را فراموش کند و موقع انجام وظیفه هرگز به خانوادهی خود نیندیشد حتی اگر برای آنها حادثهی ناگواری روی بدهد. پرستار باید مهربان، صبور و متحمل باشد و بداند که او متعلق به خودش نیست بلکه به بیماران تعلق دارد. آنگاه خانم نیکلسن دو هفته به من فرصت داد که خوب دربارهی آنچه که گفته بود فکر کنم و اگر تصمیم خود را گرفتم برای نامنویسی نزد او بروم.
و دو هفته بعد من در دفتر او نشسته بودم که نام مرا جزء شاگردان ثبت کند. البته این تصمیم را بهآسانی هم نتوانستم بگیرم. در آن زمان حرفهی پرستاری یک شغل حقیر و پایین شمرده میشد و خیلی کم بودند کسانی که به آن روی میآوردند. قبل از من فقط دو سه نفر دختر مسیحی در آموزشگاه خانم نیکلسن نامنویسی کرده بودند که آنها نیز وسط کار از ادامهی آن منصرف شده بودند. تنها کسی که با نظر من موافق بود مادرم بود. اما او هم بهخاطر حرفهای مردم و اینکه پرستار را با نظر تحقیر نگاه میکردند، ناراحت بود و در اعلام موافقت خود تردید داشت؛ ولی من به او اطمینان دادم که این موانع هیچیک در تصمیم من اثری نخواهد داشت. و بهخاطر حرف مردم از موقعیتی که برای من پیش آمده است دست نخواهم کشید.
خانم توانایی سپس گفت: البته همه قبول داشتند که پرستاری یک نوع نیکوکاری و کار خیر است و ثواب دارد اما هیچکس حاضر نبود فرزند خودش را برای تحصیل در این رشته بفرستد. حتی عمهی من میگفت این شغل مناسب خانوادهی ما نیست و بهتر است دنبال آن نروی. در یک مجلسی که چند سال بعد از آن، او را دعوت کردم، به دلیل آنکه چند نفر از پرستارهای همکار من نیز دعوت داشتند، حضور نیافت و گفت: شأن من نیست که با پرستارها در یک مجلس بنشینم!
خوشبختانه چون من فرزند ارشد خانواده بودم و چهار برادرم همه کوچکتر از من بودند و پدرم نیز فوت شده بود، خیلی زود توانستم مادرم را راضی کنم. در این موقع خانم توانایی آهی کشید و گفت: از این چهار برادر که اسم بردم، امروز فقط یکیشان زنده است. اما مرگ یکی از آنها بهخصوص در من خیلی اثر گذاشت و مرا تا پای دیوانگی کشانید. او نوزده سال بیشتر نداشت و موقعی که مرد، دانشجوی نیروی دریایی بود. با آنکه در آنموقع، سال ۱۳۱۹ من چهار سال بود که پرستاری میکردم و با اینقبیل حوادث کموبیش خو گرفته بودم اما مرگ برادرم فوقالعاده در من اثر گذاشت و باید آن را تلخترین خاطرات زندگی خودم بهحساب بیاورم.
خانم توانایی بعد گفت: در آن سال دو دختر دیگر به جز من داوطلب تحصیل پرستاری بودند؛ یکی مسیحی و دیگری کلیمی. ولی یکی از آنها در سال اول و دیگری در سال دوم به بیماری سل و سرطان فوت شدند و من تنها ماندم. ما شش ماه درس خواندیم و مقدمات کار را یاد گرفتیم و پس از آنکه در امتحان قبول شدیم اجازه یافتیم که کلاه پرستاری نیز بر سر بگذاریم. پس از آن درسهای «تئوری» ما شروع شد و هر روز یکی دو ساعت نیز کار عملی داشتیم که در همان بیمارستان آمریکایی انجام میدادیم.
از خاطرات من در آن زمان حضور فرماندار گیلان است. در مراسم گرفتن کلاه برای من که دختر جوانی بیش نبودم حضور او و ابهتی که در آن زمان به مجلس داده بود و احترامی که به او میگذاشتند، جالب بود و خیال میکردیم همهی این کارها را بهخاطر ما سه تا دختر محصل پرستار انجام دادهاند.
خاطرهی دیگر، هیجانی است که برای اولینبار با چند مرده در یک اتاق تنها و دربسته روبهرو شدم. هنوز در سال اول تحصیلی بودیم که یک روز خانم نیکلسن به من گفت به فلان اتاق برو و در را ببند و مریضی را که در آنجاست نظافت کن. من وقتی وارد اتاق شدم دیدم بیمار روی خود را با ملافه پوشانده. و وقتی روی او را پس زدم … از حیرت برجای خشک شدم. او مرده بود!
برای چند لحظه بهکلی دست و پای خود را گم کردم و فریادی را که میرفت از گلویم خارج شود در خود پنهان ساختم. اما نمیدانستم چه باید بکنم که خانم نیکلسن خودش به اتاق وارد شد. من وقتی دانستم که او عمداً مرا با این وضع روبهرو ساخته، خیالم آسوده شد و قوت قلب گرفتم و او نیز بهمن یاد داد که در چنین مواقعی چه باید بکنم.
باز هم خاطرهی دیگر من مربوط به سال دوم تحصیلی است که برای اولین بار اجازه یافتیم کنار دست پزشک جراح در اتاق عمل بایستیم و به او کمک کنیم. وقتی دیدم که جراح چگونه با یک چاقوی تیز شکم زن بیمار را که روی تخت عمل خوابانده بودند باز کرد، تمام بدنم به لرزه افتاد و نسبت به آن دکتر بیرحم در خود احساس تنفر کردم! بهطوری در آن موقع حالم منقلب شده بود که سرم گیج میرفت و حال تهوع داشتم، اما رفته رفته بر خودم مسلط شدم و به آن صحنهها نیز عادت کردم.
خانم توانایی آنگاه گفت: پس از پایان دورهی سهسالهی تحصیل در همان بیمارستان آمریکایی استخدام شدم و دو سال در آنجا کار کردم. بعد به تهران آمدم و در بیمارستان زنان که امروز بیمارستان دکتر صالح نامیده میشود، مشغول کار شدم. در آنوقت هنوز در تهران آموزشگاه پرستاری دایر نشده بود و یک آموزشگاه پزشکیاری وجود داشت که آن هم منحل شد. ریاست بیمارستان زنان با دکتر صالح بود و او چون علاقه و تسلط مرا بر کار مشاهده کرد، تقریباً ادارهی تمام امور بیمارستان را بهعهدهی من گذاشت. اتفاقاً دومین پسر دکتر صالح ـ کیوان ـ در همین ایام در بیمارستان متولد شد و من دو هفته از او و مادرش پرستار کردم، بهطوریکه خانم دکتر صالح به من لقب «فلورانس نایتینگل» ایران داد. همانطور که میدانید نایتینگل اولین زن پرستار انگلیسی بود که کمکهای او به قربانیان و مجروحین جنگ شهرت عالمگیر یافت و نام او در تاریخ پرستاری جاویدان شد.
پس از مدتی کار در بیمارستان زنان، به تقاضای بیمارستان آمریکاییها در تهران به آنجا رفتم و چون این بیمارستان در زمان جنگ دوم تعطیل گردید، به توصیهی دکتر مرزبان وزیر بهداری وقت در سال ۱۳۲۱ تقاضای استخدام رسمی کردم و در بیمارستان شفا که تازه تأسیس شده بود به کار پرداختم. سمت من در آن موقع ناظمهی فنی بیمارستان بود.
از سال ۱۳۵۰ که بیمارستان شفا را مخصوص توانبخشی کردند، من به درمانگاه شمارهی ۶ بهداشتی وزارت بهداری منتقل شدهام و فعلاً بیش از شش ساعت در روز کار نمیکنم زیرا مادرم دچار بیماری عصبی شده و از سه سال پیش خاطرهی مرگ برادرم دوباره در او بیدار گردیده و سخت بیتابی میکند. یگانه برادرم که او نیز ازدواج نکرده با من و برادرم زندگی میکند.
خانم توانایی در اینجا سکوت کوتاهی میکند و سپس میگوید: شما نمیدانید من در دوران چهلسالهی خدمت پرستاری خودم چه مشکلات و ناراحتیهایی داشتم. خوشبختانه امروزه با وسایل جدید و داروهای مؤثر، کار پرستاری کمی سبکتر شده است اما در آنزمانها که هنوز پنیسیلین کشف نشده بود و مرگ و میر در میان بیماران زیادتر از حالا بود و یا وسایل جراحی بهخوبی و مجهزی حال نبود، دردسر داشتیم.
در واقع اگر عشق و علاقهی من به حرفهی پرستاری نبود هرگز نمیتوانستم آن را با آنهمه مشکلات و دشواریها، ادامه بدهم. من بهراحتی میتوانستم تحصیلات خود را دنبال کنم و طبیب بشوم. ولی این کار را نکردم چون میدیدم که در کار پرستاری خدمت مؤثرتری میتوانم به بیماران بکنم.
در نظر بیاورید که وقتی یک لیوان آب به دست بیماری بدهید و او از شما تشکر میکند، چه لذتی به شما دست میدهد. این را باید بگویم که گاه بین پرستار و بیمار علاقه و دلبستگی خاصی ایجاد میشود که بریدن آن ناگوار است و برای من بسیار اتفاق افتاده که به کودکانی که از آنها پرستاری کردهام علاقهمند شدهام و وقتی از بیمارستان مرخص شدهاند دچار ناراحتی گردیدهام.
به یادم آمد که خانم توانایی در مورد ازدواج و فرزندان خودش تابهحال صحبتی نکرده است و وقتی در اینباره از او سئوال کردم سرش را به زیر انداخت و با حجب خاصی گفت: من اصلاً ازدواج نکردهام … و ادامه داد: خواستگاران فراوانی داشتم که هیچکدام از آنها مایل نبودند من به کار خود ادامه بدهم. آنها میگفتند همهگونه وسایل برای تو فراهم میکنیم بهشرط آنکه از پرستاری دست بکشی. و من که حاضر به ترک حرفه خود نبودم دور ازدواج را خط کشیدم. اما همیشه دلم میخواست که فرزندی داشته باشم. حتی یک بار به کودک زیبایی که برای معالجهی دیفتری بستری شده بود بهسختی دل بستم و از پدر و مادرش تقاضا کردم که او را به من بدهند. آنها البته قبول نکردند و من بهشدت اندوهگین شدم.
از خانم توانایی پرسیدم: راستی کدام دسته از بیماران در تحمل درد صبورترند: مردها، زنها یا کودکان؟ گفت: زنها صبورترند و وقتی مریض هستند بیشتر از خودشان، برای شوهر و خانه و زندگی خود دلواپس هستند. اما مردها اصلاً تحمل ندارند و داد و فریاد راه میاندازند و گاه ناز هم میکنند! بچهها مرگ را نمیشناسند و اصلاً نمیترسند و اگر درد شدید داشته باشند، بیتابی میکنند و با یک اسباببازی کوچک سرگرم میشوند.
خانم توانایی آنگاه میگوید: اما برای یک پرستار هیچکدام از اینها تفاوتی ندارند و همهی آنها را بهیک چشم نگاه میکند و همه را یکجور پرستاری مینماید. خواه بزرگ باشند یا کوچک و خواه فقیر باشند یا غنی. و شعار یک پرستار این است که: «هنگام شب حضور بر بالین بیمار عبادت است.»
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل