از بهداری آموزشگاهها تا گیلان ما و رهآورد گیل در گفتوگو با دکتر محمدعلی فائق
بدست پزشكان گيل • 1 سپتامبر 2019 • دسته: پزشکان گیلان٬ تاريخ پزشکی٬ تاریخ شفاهی پزشکی گیلانگفتوگو و عکس: دکتر هدیه حجفروش
پروژهی «تاریخ شفاهی پزشکی گیلان» که به پیشنهاد دکتر جوزی شروع شد در ابتدا کمی بهنظرم سخت رسید؛ مصاحبه با پیشکسوتان آداب خود را دارد؛ گاهی باید چند بار برای مصاحبه مراجعه کنی، گاهی برخی تاریخها و نامها از یاد رفته است و برای یافتن آن باید به منابع مختلف رجوع کرد، گاهی وضعیت مزاجی این عزیزان اجازهی ادامهی بحث نمیدهد و وقتی جلسهی بعد میخواهی ادامه دهی آن شور و اشتیاق دیگر نیست… با اینهمه این کار بسیار شیرین و دلنشین است. متاسفانه در چند ماه اول از شروع کار همکار پیشکسوتمان دکتر یزدانی درگذشت و من نیز عزیزی از خانوادهی خود را از دست دادم و تازه فهمیدم چقدر لحظات با این بزرگان بودن ارزشمند و غنیمت است. افرادی که دلشان صندوقچهی خاطرات و اسراری ناگفته است؛ جوانان دیروز که در فعالیت، علمآموزی، تلاشهای فرهنگی، صنفی، اجتماعی و حتی عشقورزی از امروز نسل من پیشروتر بودهاند. با آرزوی طول عمر و سلامتی برای همهی این عزیزان، امروز پای صحبت دکتر فائق عزیز مینشینیم که با حوصلهی بسیار سوالات بیشمار مرا پاسخ گفتند و همانند پدربزرگی مهربان نصایح مفیدی به من دادند و نیز تشکر ویژه از آقای هوشنگ عباسی گرامی که در تصحیح مصاحبه لطف خود را از ما دریغ نکردند. (ه. ح)
آقای دکتر، بهعنوان پرسش اول کی و کجا متولد شدید؟
من در ۲۳ تیر ۱۳۰۳ در محلهی صیقلان رشت، در کوچهی مرحوم حاج یعقوب (پدربزرگم) متولد شدم. البته پدر و پدر بزرگم اهل لشتنشا بودند. تا ۵ سالگی پدرم را در لباس روحانیت دیدم. ۵ ساله که بودم، پدر مکلا شد و کلاه پهلوی سر کرد. پیش از آن در زمان قاجار کلاهها بدون لبه بود اما کلاه پهلوی لبه داشت. وقتی پدرم با آن لباس و کلاه وارد میشد، او را نمیشناختم و خود را پشت مادر پنهان میکردم! در دورهی قاجار دادگستری نبود و رسیدگی به دعواهای حقوقی بهعهدهی افراد روحانی بود. در دورهی پهلوی اول (رضاشاه) برای ایجاد تشکیلات جدید دادگستری، به مرحوم داور ماموریت دادند و از علما برای همکاری در امر قضاوت دعوت شد. عدهای کار اداری را قبول کردند اما پدرم شغل وکالت را انتخاب کرد. وقتی علت را جویا شدند گفت: «قضاوت و قاضی شدن بهدلیل احقاق حق مدعیان بسیار مشکل است و ممکن است دچار گناه شوم و به این علت قبول نکردم.»
از خانواده بفرمایید.
سه برادر و یک خواهر بودیم. جالب اینکه مادرم هر پنج سال یک فرزند تحویل جامعه داد. برادر بزرگم را اصلاً ندیدم، چون در سن ۱۶ یا ۱۷ سالگی بر اثر تیفوئید درگذشت و این نشان میدهد در آن زمان چقدر مشکل بهداشتی و پزشکی وجود داشت. برادر دوم من محمدرضا ملقب به نورالدین مهندس نقشه بود که متاسفانه در اثر ناراحتی دستگاه مجاری ادرار در سن ۳۷ سالگی فوت شد. فرزند سوم من هستم که هنوز در حال انجام وظیفه در راه فرهنگ و خدمتگزار فرهنگیان دیار خود و همهی ایرانیان هستم. خواهرم راضیه مدرک عالی مامایی داشت که در سال ۱۳۰۸ متولد شد و در سال ۱۳۸۹ دنیا را وداع گفت.
دوران مدرسه؟
دورهی ابتدایی در مدرسهی تربیت در کوچهی حاج معینالممالک راستهی مسگران درس خواندم. آقای غروی مدیر مدرسهی ما بسیار منظم و جدی بود. نماز باید به جماعت برگزار میشد و امام جماعت یکی از دانشآموزان بود.
آموزش چقدر با امروز تفاوت داشت؟
در آن دوره کودکستان یا پیشدبستانی نبود، مرحوم غروی یکی از کلاسها را برای پیشدبستانی اختصاص داده بود که کودکان برای کلاس اول آماده شوند. وقتی کلاس ۶ را تمام کردم، به مدرسهی شاهپور (شهید بهشتی فعلی) رفتم، ولی از کلاس ۹ به دبیرستان قاآنی رفتم که تا کلاس ۱۰ بیشتر نداشت. ۱۱ و ۱۲ را دوباره به شاهپور برگشتم. مدرسهی شاهپور ساختمان خوبی داشت و معلمان ما فارغالتحصیل دانشسرای عالی بودند.
در آن زمان خیابانبندی به شکل امروز نبود. درست است؟
بله؛ تقریباً در همان دوران خیابانهای جدیدی در رشت احداث شد اما خیابان امام خمینی (پهلوی سابق) از شهرداری تا میدان فرهنگ امتداد داشت. ساختمان ادارهی فرهنگ هنوز ساخته نشده بود و دبیرستان شاهپور در انتهای میدان واقع بود که درِ آن بهطرف خیابان پل عراق گشوده میشد. روبهروی مدرسه باغ ناصریه و باغ حاتم قرار داشت. آلمانیها در جلوی مدرسه ساختمانی به نام «اشکودا» ساخته بودند که ساختمان دخانیات فعلی است. در سمت دیگر که خیابان پرستار فعلی است، کارخانهی گونیبافی بود که مدیر عامل آن آقای حاج محمدعلی داوودزاده (پسر عموی مادر من و برادر استاد پورداوود) بود. معمولاً رضاشاه عادت داشت که از هر چه تعریف میکرد باید به او پیشکش میکردند. وقتی از کارخانهی گونیبافی دیدن کرد، به رییس گفت خیلی خوب است. ایشان جواب داد «بله قربان، نانده فقرا و یک عده کارگر است» که به این بهانه کارخانه به شاهنشاه تقدیم نشد.
حوادث ۱۳۲۰ را بهخاطر دارید؟
شهریور ۱۳۲۰ من در تهران بودم. آقای دکتر حکیمزاده که بعداً مدیرکل بهداری استان شد و در حقیقت مثل برادرم بود، چون از کلاس ۷ تحت سرپرستی پدرم قرار داشت، آن زمان در دانشکدهی پزشکی بود. برادرم هم مهندس پست بود و برای کار به سلطانآباد (اراک فعلی) رفته بود و بیمار شده و در بیمارستان رازی تهران بستری بود. مادرم چون به برادر علاقه زیادی داشت از پدرم اجازه گرفت و بههمراه من به دیدن برادر رفتیم. قرار شد پدر هم بیاید تا به مشهد برویم. درست روز سفرمان آن اتفاقات افتاد؛ روسها به گیلان آمدند و بهعلت ناامنی سفر لغو شد. ما به رشت آمدیم و بمباران در صرافخانه رخ داد که اسبهای زیادی مردند. من در آن زمان بههمراه عدهای دانشآموز کمکهای امدادی میکردم. در شهر رشت با وجود حضور روسها امنیت برقرار بود اما انگلیسیها در شیراز خیلی مردم را اذیت میکردند بهویژه خانمها را. مامورین روس خیلی سختگیر بودند. موردی بهیاد دارم که یک سرباز روس بدمستی و شلوغ کرده بود؛ فرمانده روسها خودش او را برای عبرت دیگران کشته بود. حتی در دروازهی شهر که به آن «نواقلی» میگفتند مامور گذاشته بودند و در حد معینی میشد برنج خارج کرد که قحطی ایجاد نشود.
در دوران نوجوانی شما وضعیت پزشکی رشت چطور بود؟
دکتر خانوادهی ما دکتر نویدی بود. خدا رحمت کند، دکتر ابراهیم جفرودی هم بود. من و دکتر تائب از نسل دوم پزشکان رشت بودیم.
کی دیپلم گرفتید؟
من دو سال عقب افتادم چون در کلاس ششم که امتحان میدادیم اعتصاب شد و من نمایندهی اعتصابیون بودم و برای همین از امتحانات محروم شدم. سپس رفتم تهران در کالج البرز اما مرا قبول نکردند و گفتند با این معدل از شهرستان دانشآموز نمیپذیریم. موقع خروج از البرز استاد محمود بهزاد مرا دید و از من پرسید اینجا چه میکنی. آن موقع ایشان معاون البرز بودند. شرح وقایع را که گفتم ایشان گفتند «تو را قبول نمیکنند؟!» رفتیم پیش آقای دکتر مجتهدی و گفتند که ایشان از محصلین خوب است. البته واقعیت این بود که همان موقع دانشآموزان البرز از معلمین ما باسوادتر بودند. خلاصه من آن سال در مدرسهی البرز نشستم و درس خواندم. خیلی هم برای درس زحمت کشیدم اما رد شدم و همین باعث شد که من یک سال دیگر عقب بیافتم و بهعلت دو سال رد شدن نتوانم دیپلم بگیرم.
پس تهران ماندید؟
بله؛ من در این فاصله با همسرم خانم احترام حجتمند آشنا شدم. ایشان با خواهر من دوست بودند و اتفاقاً پدر من با پدر ایشان آشنا بودند. همسرم از خانوادهی آقا سیدمحمدباقر شفتی بود. پدرم قبلاً پیشنهاد کرده بود که با ایشان ازدواج کنم اما من هنوز ایشان را نمیشناختم و موافقت نکردم. بعد این خانم با خواهر من به تهران آمدند تا در دانشکدهی مامایی امتحان بدهند. من در آن مدت با ایشان آشنا شدم و به هم علاقهمند شدیم و قرار شد ازدواج کنیم. من هنوز دانشگاه قبول نشده بودم. پدرم هم خوشحال بود که من سربازی میروم و بعد ازدواج میکنم. گاهی یک اتفاق کوچک تمام کارها را عوض میکند. من حتی رفتم و موهایم را اصلاح کردم اما گفتند مدارکت ناقص است باید بروی وزارتخانه ارزش تحصیلی بیاوری. آنجا آقایی آذربایجانی بود که چند بار برای کارم به او مراجعه کرده بودم. در جلسهی سوم به من گفت که قرار است تصمیمگیری شود تا کسانی که دو سال رد شدهاند اگر در امتحان مجدد قبول شوند بتوانند معافیت بگیرند و درس را ادامه بدهند. من تمام کتابهایم را سوزانده بودم. دی یا آذر بود که همین آقا به من خبر داد که میتوانی امسال دوباره امتحان بدهی و اگر قبول شوی دیپلم میگیری. همسرم پیشنهاد کرد که درس بخوانم و من هم نظرم عوض شد. با همان دانستهها دیپلم گرفتم و رفتم برای دانشگاه امتحان دادم.
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
دورهی ما هر دانشگاه مستقیماً امتحان میگرفت. من در تهران و تبریز امتحان دادم و در تهران رزرو دوم دندانپزشکی و در تبریز پزشکی قبول شدم که در سال ۱۳۲۷ وارد این دومی شدم.
کی ازدواج کردید؟
من و همسرم قرار گذاشتیم سال دوم دانشگاه ازدواج کنیم که ۹ مهر ۱۳۲۹ ازدواج کردیم. همسرم سه سال از من کوچکتر است. سه فرزند داریم که هر سه در آمریکا هستند؛ پسر بزرگم به نام احمدعلی در تگزاس مهندس یک شرکت نفتی است و دو فرزند دارد. دخترم فرحناز دکترای ریاضی دارد و دختر کوچکم فریبا کامپیوتر خوانده است. همسرم احترامالسادات، بانویی بسیار زحمتکش و توانمند است و اگرچه ماما بود اما سالها مانند یک دکتر متخصص زنان کار کرد. من با عشق ازدواج کردم و تابهحال نزدیک ۶۴ سال در کنار هم زندگی کردهایم. همسرم بهترین کمک زندگی من بوده و هست.
امید که سلامت باشند. از همکلاسیهای تبریز کسی همشهری بود؟
خیلی از شمالیها در تبریز تحصیل میکردند. دکتر طلوعی که فعلاً در لنگرود است و شادروان دکتر یزدانی در تبریز همدورهی ما بودند.
از استادان کسی یادتان مانده است؟
استادان ما گیلانی نبودند. زندهیاد دکتر برار جراح، دکتر حسن علیزاده که دکترای اطفال داشت، پروفسور پلاتنر رییس دانشکدهی ما که فیزیولوژی درس میداد، دکتر تقی پاکنیا متخصص عفونی که شاگرد دکتر اقبال بود، دکتر میراشرافی استاد فارماکولوژی که با من بد بود و به من نمرهی پایین داد و مرا انداخت! بار دوم امتحان فارماکولوژی دادم باز هم به نمره کم داد.
چرا؟
گفت نمره نمیدهم چون من کاندیدای نمایندگی مجلس شدم ولی تو باعث شدی رای نیاورم.
پس کار سیاسی هم میکردید!؟
من در سال ۱۳۲۸ در تبریز با همت دوستان هماندیش حزب ایران را تشکیل داده بودم. ما برای ملی شدن نفت خیلی تلاش کردیم و چند روزی مانده به ۲۸ مرداد ۳۲ که هنوز کودتا نشده بود، همهکارهی تبریز بودیم. یک ابتکاری که بهخرج دادیم این بود که حدود ۱۰ کلاسور از همهی اقشار مختلف، بازاریان، دانشگاهیان و مردم امضا گرفتیم.
پس از اتمام درس؟
درس در سال ۱۳۳۴ تمام شد و آمدم گیلان. دکتر برار هم مثل اکثر اساتید خیلی مرا دوست داشت. به من پیشنهاد کرد سه سال در تبریز بمانم، درس بخوانم و جراح شوم. اما همان موقع پدر همسرم فوت کرد و با وجود اینکه فرزندانشان بزرگ بودند و مادرشان هم مستقل بود، من آمدم رشت تا خانواده را سرپرستی کنم. در واقع بهانهجویی کردم که نمانم! استاد به من پیشنهاد کرد که من و همسرم مطابق برنامهی اصل ۴ در بهداری کار بگیریم اما من قبول نکردم! آقای دکتر ابوالقاسم چگینی که همدورهی من بود و بعد رییس بهداشت گیلان شد، به من پیشنهاد کرد معاونش بشوم اما نپذیرفتم.
اصل ۴؟
اصل ۴ ترومن برنامهی آمریکاییها بعد از جنگ جهانی بود که به کشورهای عقبمانده کمک میکردند.
در گیلان کجا مشغول شدید؟
وقتی به رشت آمدم چون علاقهی زیادی به بهداشت مدارس داشتم، در بهداری آموزشگاهها زیر نظر وزارت آموزش و پرورش استخدام شدم. پزشک درمانگاه و بازرس بهداشت مدارس بودم. دکتر نویدی که گفتم پزشک خانوادگی ما بودند، رییس بود و من معاون ایشان بودم. در سال ۱۳۳۷ ایشان بازنشسته شد و من به ریاست بهداری آموزشگاههای گیلان منصوب شدم و تا زمان بازنشستگی یعنی سال ۱۳۵۶ در آن سمت باقی ماندم.
زود بازنشسته نشدید؟
راستش در دوران طبابت بیمار شدم و ائوزینوفیلی بالا داشتم که حتی دکتر مژدهی متخصص عفونی علت آن را تشخیص نداد. بههمین دلیل به آلمان رفتم. پروفسوری در آنجا تشخیص داد که هیپرژی و درد ناشی از انگل آنتاموبا هیستولیتیکاست و به من دارو داد. بعد ساعت کاری مرا پرسید که پاسخ دادم صبحها تا ۱۲ اداره هستم و عصرها هم مطب و مواردی هم پیش میآید باید بر بالین بیمار بروم. دکتر گفت یکی از علل بیماری تو خستگی است. همان شد که بعد از ۲۲ سال خدمت تقاضای بازنشستگی کردم.
در این سمت چه کارهایی میکردید؟ فقط ویزیت دانشآموزان و معلمان؟
در بهداری آموزشگاهها ما از کسی ویزیت نمیگرفتیم و درمان فرهنگیان رایگان بود. یکی دیگر از کارهایی که در آن دوره انجام میدادیم واکسیناسیون مدارس علیه بیماری سل بود که پیشنهاد این کار را من دادم و با همکاری مرکز مبارزه با سل به دانشآموزان ب. ث. ژ میزدیم. البته کارهایی مثل تقسیم شیر و مواد غذایی تقویتی در مدارس هم انجام میشد. حتی در روستاها خدماتی مثل ساختن چاه و دستشویی بهداشتی انجام میدادیم. جزوههای رایگان دربارهی مسایل بهداشتی در مدارس توزیع میکردیم. یکی دیگر از کارهای عمدهی ما رسیدگی به بیماریهای فرهنگیان بود. اگر گواهی میآورند، ما باید تایید میکردیم. البته برای تایید بعضی مرخصیها، بیماری باید در شورا مطرح میشد و تمام تلاش من در آن زمان در نظر گرفتن شرایط زندگی بیماران و کمک به آنها بود.
از کی مطب باز کردید؟
اولین بار در سال ۱۳۳۴ در بادیالله مطب زدم، در خانهی مادر همسرم. بعد به این خیابان امام خمینی آمدیم و البته اول در ساختمان دیگری و بعد همین ساختمان فعلی را ساختم. سالهاست اینجا مطب دارم. تا ۷-۶ سال قبل روزانه ۳۰ بیمار داشتم اما در زندگی دو عشق دارم: پزشکی و انتشار مجله و کارهای فرهنگی.
ویزیت چقدر بود؟
بنده از ۲ تومان و ۵ تومان ویزیت گرفتم.
پول تزریقات چقدر میگرفتید؟
گرچه ما پزشکان میتوانستیم تزریقات انجام دهیم اما من آمپول نمیزدم. تزریقاتی مطب من همین آقای قاسم دلبری است که هنوز با من کار میکند. او از بچگی با من بزرگ شد و با من به تبریز هم آمد.
با دکتر سیدحسن تائب کی آشنا شدید؟
در دورهی دبیرستان همکلاس بودیم او در تهران درس خواند و برخلاف من چند صباحی طرفدار حزب توده بود. البته بهنظر من هر حزبی برای اعتلای فرهنگ و پیشرفت ایران فعالیت میکند. من هم همیشه دلم میخواست سرزمینمان و فرهنگ دیرپای کشور را حفظ کنیم. من و دکتر تائب هم در پزشکی و هم فعالیتهای صنفی همکار بودیم.
با دکتر نورالله تحویلداری چطور؟
دکتر نوری تحویلداری مرحوم هم از همدورههای ما بود که در تهران درس خواند. بعد هم در نظام پزشکی با هم بودیم. همینجا لازم است احترام به پیشکسوتها را یادآوری کنم. متاسفانه در مراسم تدفین دکتر از همکاران کسی حضور نداشت!
چه سالی وارد نظام پزشکی شدید؟
از اولین دورهای که نظام پزشکی افتتاح شد وارد نظام پزشکی شدم.۱ شاه موافق نظام پزشکی نبود اما دکتر اقبال این سازمان را پایهگذاری کرد. نظام پزشکی کار رسیدگی به شکایات مردم از پزشکان را بهعهده داشت و در واقع اگر کسی از پزشکی شکایت میکرد رسیدگی نمیشد مگر در نظام پزشکی. سپس حکم صادر شده از سوی نظام پزشکی توسط دادیار و نمایندهی دادستان ابلاغ میشد. البته سازمان دادگاه بدوی و تجدید نظر هم داشت. گاهی هم با دادستان دادگستری جلسه داشتیم و حکم از نظر حقوقی بررسی میشد. بسیاری از موارد ما هم کارها را با «کدخدامردی» حل میکردیم. گاهی هم به پزشک تذکر میدادیم ولی مواردی حتی بستن مطب پزشک هم داشتیم.
انتخابات چگونه انجام میشد؟
انتخابات مثل الان غربالگری نداشت. هر کس تمایل داشت کاندیدا میشد و اگر رای میآورد، وارد میشد.
دورهها چند ساله بود؟
انتخابات هر دو سال یک بار برگزار میشد. تا زمان انحلال نظام پزشکی در تمام دورهها دکتر ابراهیم جفرودی رییس، دکتر تائب نایب رییس و من دبیر هیات مدیره بودم.
چه تفاوتهایی بین نظام پزشکی فعلی و گذشته میبینید؟
نظام پزشکی فعلی یک نظام بزرگ و ارزشمند است اما باید لباسی که پوشیده به قد رسایش بیاید. بهنظر من آن موقع سازمان نقش زیادی در اخلاق پزشکی و احقاق حق بیماران داشت. با اینکه مقررات چندانی نداشتیم، همهی پزشکان رعایت اخلاق پزشکی را میکردند. اما حالا نظام نداریم. متاسفانه بسیاری از پزشکان از نظر کار و اخلاق پزشکی درست کار نمیکنند. ببینید یک بار از طرف انجمن پزشکان رشت دکتر محمودی و دکتر جوزی پیش من و دکتر تائب آمدند که از ما راهنمایی بخواهند. من معمولاً در نشستهای انجمن شرکت نمیکنم اما یک بار که در جلسه دعوت شده بودم، رفتم. اول از همه که شروع جلسه تاخیر داشت! از من دعوت شد که در هیات رییسه باشم، نپذیرفتم ولی وقت گرفتم و برای همکاران حاضر صحبت کردم و گفتم عزیزان شما دربارهی حقوق، مزایا، ویزیت صحبت کردید. هیچ صحبت کردید که اخلاق پزشکی و رفتار پزشک و بیمار چگونه باید باشد؟ آیا از تابلوهای چند متری همکاران حرف زدید؟ آیا دربارهی تبلیغات مطبها صحبت کردید؟ متاسفانه برای جلب مشتری تبلیغات زیادی صورت میگیرد بهویژه از جانب پزشکان عمومی.
دربارهی طرح پزشک خانواده چه نظری دارید؟
بهنظر من به برنامهی پزشک خانواده احتیاج نیست. پزشک عمومی خودش پزشک خانواده است. به این معنا که مثل بسیاری از کشورها هیچ پزشک متخصصی حق ندارد بیماری ببیند مگر اینکه پزشک عمومی فرستاده باشد.
تا چه زمانی در نظام پزشکی بودید؟
بعد از انقلاب به دستور رییس نظام پزشکی وقت پزشکان اعتصاب کردند و در تهران دفتر سازمان توسط نیروی انتظامی آن زمان تصرف شد و در استانها هم مانع کار ما شدند.۲ بعد در جلسهای در یکی از بیمارستانهای رشت پیشنهاد شد که پزشکانی برای حل مسایل انتخاب شوند و برخی خواستند بهعنوان عضو جدید وارد شوند که من بیانیهای دادم و با فعالیت انتصابی مخالفت کردم.
شما سالها در کنار پزشکی، کارهای سیاسی و صنفی در کار مطبوعات هم بودید. گفتید عشق دومتان مجله است؛ از مجله بفرمایید.
من از کلاس ۱۲ عضو حزب ایران بودم و بعد نمایندهی اعتصابیون شدم. به پدرم، شادروان حاج علی فائق، گفتم من در این حزب خوب مبارزه میکنم ولی در سن من مجوز مطبوعات نمیدهند پس از وزارت کشور برایم درخواست مجوز روزنامه کن. در سال ۱۳۲۸ مجوز هفتهنامهی «گیلان ما» را گرفتیم که امروزه به نام فصلنامهی «گیلان ما» انتشار مییابد. تا زمانیکه من بودم و کار میکردیم، بهترین هفتهنامهای بود که کار میکرد. در دوران حکومت مصدق خیلی خوب و آزاد کار میکردیم. وقتی تبریز بودم، کار مجله تا سال ۱۳۳۱ ادامه داشت. در تبریز و اسکو دو شعبهی مجله داشتم! وقتی در تبریز بودم با مجلهی آذربایجان هم همکاری میکردم.
مجلهی فعلی از چه زمانی شروع به کار کرد؟
در زمان محمدرضا شاه چون پدرم فوت کرده بود، گرچه با من مخالفت شد اما من مجوز را به اسم خودم گرفتم. بعد از انقلاب از تهران درخواست مجلهی دیگری کرده بودم. به من گفتند تقاضای مجدد نکن ما با همان هفتهنامهی قبلی تو موافقت میکنیم. بنابراین از سال ۵۹ من مجدداً «گیلان ما» را منتشر کردم. در سال ۶۲ که همسرم بیمار بود، برای معالجه به آمریکا رفتیم و من اطلاع دادم که در حال خروج از کشور هستم. اما مخالفین من در نبود من اخطار کردند مطابق مادهی ۶ چون مدتی است هفتهنامه منتشر نمیشود، باید وضع خود را مشخص کند و با وجود اینکه اطلاع داده بودم، پروانهی مرا باطل کردند. من به پیشنهاد دوستان به دیوان عدالت اداری شکایت بردم و خلاصه آنها را محکوم کردم. منتها در این فاصلهی تعطیلی، مجوز مجلهی «رهآورد گیل» را که از قبل درخواست داده بودم، گرفتم که البته برخلاف «گیلان ما» که سیاسی بود، «اجتماعی- فرهنگی» بود. در این فاصله مجموعه مقالاتی از پژوهندگان و نویسندگان گیلانی را در چند کتاب با نام «رهآورد گیل» چاپ کرده بودم. در حال حاضر «رهآورد گیل» بهصورت دوفصلنامهی غیرسیاسی است با مجوز انتشار در تمام ایران منتشر میشود و سردبیر و همهکارهی آن در حال حاضر آقای هوشنگ عباسی است. «گیلان ما» هم فصلنامهی «سیاسی- ادبی- فرهنگی» است که سردبیرش دکتر غلامحسن مهدیزاده است.
خوب آقای دکتر، میدانم که خیلی خستهتان کردم اما بهعنوان سوال آخر دربارهی انجمن «مهرورزان گیل» هم بپرسم چرا که از اول مصاحبه تا کنون نگاهم به عکس بالای سرتان است که گویا مربوط به جشن ۲۰ سالگی این انجمن است.
راستش در دورهی تعطیلی «گیلان ما»، من با چند نفر از دوستان فرهیختهام مثل استاد جعفر خمامیزاده و استاد فریدون نوزاد در اولین پنجشنبهی هر ماه دور هم جمع میشدیم و بحثهای فرهنگی میکردیم. بعد کمکم تعداد دوستان زیادتر شد و از افرادی مثل فریدون پوررضا، مرحوم میرابوالقاسمی و… دعوت کردیم و بعد کمکم هر دفعه موضوعی مشخص کردیم و دربارهی آن سخنرانی میشد که متن این سخنرانیها چاپ هم شده است. این انجمن در سال ۹۰ وارد ۲۰ سالگی خود شد و در حال حاضر بسیاری از فرهیختگان گیلانی عضو آن هستند و میهمانانی از سایر مناطق هم داشتهایم و هنوز پنجشنبهی اول هر ماه جلسه داریم.
۱. انتخابات اولین دورهی نظام پزشکی روز ۲۹ خرداد ۱۳۴۹ برگزار شد. در آن زمان طبق قانون باید ۷ نماینده از گروه پزشکی و یک نماینده از دندانپزشکان انتخاب میشدند و یک نمایندهی انتصابی هم از سوی نیروهای مسلح برای عضویت در هیات مدیره معرفی میشد. در این انتخابات شادروان دکتر ابراهیم جفرودی، دکتر سیدحسن تائب، دکتر محمدعلی فائق، شادروان دکتر اسکندر روشنضمیر و دکتر محمدحسن صالحی (هر ۵ نفر پزشک عمومی)، شادروان دکتر سیامک خلیلی (متخصص گوش و حلق و بینی) و شادروان دکتر مهدی تبریزی (متخصص جراحی عمومی) از سوی پزشکان و شادروان دکتر محمود بازقلعهای (دندانپزشک) از سوی دندانپزشکان به عضویت هیات مدیرهی نظام پزشکی رشت برگزیده شدند و سرهنگ دکتر اسماعیل رمضانی (که در آن زمان پزشک عمومی بود و بعدها تخصص گوش و حلق و بینی گرفت) نیز از نیروهای مسلح معرفی شد. (نظام پزشکی رشت، از آغاز تا امروز، دکتر مسعود جوزی، ماهنامهی «پزشکان گیل»، ش ۱۱۲، بهمن ۱۳۹۱)
۲. در تیرماه ۱۳۶۵ در اعتراض به مطرح شدن لایحهی جدید نظام پزشکی در مجلس شورای اسلامی، سازمان نظام پزشکی تهدید به اعتصاب ۲۴ ساعتهای کرد که طی آن قرار بود مطبها، موسسات پزشکی و بیمارستانها تعطیل و بیماران اورژانس بهرایگان درمان شوند. در پی این تهدید، دولت سازمان نظام پزشکی را در سطح کشور منحل کرد که نظام پزشکی رشت هم دچار تعطیلی شد. (همان)
پزشكان گيل
فرستادن نامه به این نویسنده | همهی نوشتههای پزشكان گيل